🍃•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی•🍃
#کوله_بار_عشق #پارتدوم 💭فاطمه : قران روی میزم را باز کردم ، سوره ی نور بود ، همان سوره ای که با ه
#کوله_بار_عشق
#پارتسوم
💭فاطمه :
به قول خودشان امروز را مثل روز های اول ازدواجشان رفتند تا با هم صبحانه را تهیه کنند .
بابا : سلام علیکم ، به به فاطمه خانم !
_ سلام بابایی ، خوبی ؟ صبحتون بخیر .
بابا : صبح شما هم بخیر
مامان : دخترم ، برو برادرت رو صدا کن که قبل از رفتنش باید خودش را تقویت کند .
_مامان...اعزام داداش به تاخیر افتاد.😁
همین لحظه امیر از اتاقش خارج شد .
امیر : فاطمه خانم شما نخود توی دهانت خیس نمی خوره نه ؟ حداقل صبر می کردی لباسشان را عوض کنند و از راه برسند بعد اخبار را شروع می کردی 😐😠
_ اتفاق خاصی هم نیافتاده ، به جای اینکه هفتم مرداد یعنی هشت روز دیگر بروی ، چهاردهم مرداد می روی ، پانزده روز دیگر .
مامان : اینکه یک هفته شود دوهفته اینقد ناراحتی ندارد .🤨
بابا : فقط من می توانم درکش کنم که چه می گوید .🙁
_ اما این اتفاق هر چه که هست من از این بابت خوشحالم چون یک هفته بیشتر می توانم با برادرم صبح تا شب کل کل کنم 😊✌️🏻
😂😂
امیر : جرات داری صبر کن 🗡
ادامه دارد...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتسوم
💭فاطمه :
به قول خودشان امروز را مثل روز های اول ازدواجشان رفتند تا با هم صبحانه را تهیه کنند .
بابا : سلام علیکم ، به به فاطمه خانم !
_ سلام بابایی ، خوبی ؟ صبحتون بخیر .
بابا : صبح شما هم بخیر
مامان : دخترم ، برو برادرت رو صدا کن که قبل از رفتنش باید خودش را تقویت کند .
_مامان...اعزام داداش به تاخیر افتاد.😁
همین لحظه امیر از اتاقش خارج شد .
امیر : فاطمه خانم شما نخود توی دهانت خیس نمی خوره نه ؟ حداقل صبر می کردی لباسشان را عوض کنند و از راه برسند بعد اخبار را شروع می کردی 😐😠
_ اتفاق خاصی هم نیافتاده ، به جای اینکه هفتم مرداد یعنی هشت روز دیگر بروی ، چهاردهم مرداد می روی ، پانزده روز دیگر .
مامان : اینکه یک هفته شود دوهفته اینقد ناراحتی ندارد .🤨
بابا : فقط من می توانم درکش کنم که چه می گوید .🙁
_ اما این اتفاق هر چه که هست من از این بابت خوشحالم چون یک هفته بیشتر می توانم با برادرم صبح تا شب کل کل کنم 😊✌️🏻
😂😂
امیر : جرات داری صبر کن 🗡
ادامه دارد...
💔🌿•
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتسوم
پارچ آب را از داخل یخچال بیرون می آورم و برای خودم آب میریزم
انقدر هول میشوم که لیوان آب از دستم روی زمین می افتد
خم میشوم تا شیشه ها را جمع بکنم
که یکی از شیشه ها در دستم فرو میرودو فریادم
بلند میشود
صدای یازهرای مادرم به گوش میرسد.
به دستم خیره میشوم بدجور بریده و خونش هم بند نمی آید!
مادرم خودش را به من میرساند و بعد مبینا و زندایی عاطفه
مادرم با دیدن من هول میشود اما هنوز متوجه دستم نشده
+ریحانه جان سالمی؟
قبل از اینکه پاسخی بدهم احسان وارد آشپزخانه میشود.
با دیدن احسان از خجالت سرم را پایین می اندازم
احسان پسرِ، دایی بزرگِ من ،دایی حسین است
چندباری غیر مستقیم قصد خواستگاری از من را داشته اما هربار با بهانه های مختلف او را رد میکردم
آدم خوب و سربه زیری است اما هیچ گاه نمی توانم او را به عنوان یک همسر ببینم
آرام سلام میدهم
احسان هم مانند من جواب میدهد
مبینا با دیدن دستم یا حسینی می گوید و به من نزدیک تر می شود
مادرم رنگش همانند گچ سفید شده نمی تواند حرفی بزند اشکی از چشمانش سر می خورد و روی دستانش می افتد.
زندایی عاطفه به همراه زندایی زهره شیشه ها را جمع می کنند
زندایی زهره روبه احسان می گوید:
پسرم ریحانه رو ببر دکتر احتمالا دستش بخیه بخواد
مادرم رو به زندایی می گوید:
پس منم میرم
+نه مرضیه جان شما حالت خوب نیس احسان میبرتش دیگه.
احسان سری تکان میدهد
ماهان که تا حالا یک گوشه ایستاده بود و به ما نگاه میکرد نزدیکتر می آید
+نه بابا نگران نباشید این ریحانه تا ما رو نکشه ول کن نیس که..
همیشه شوخ طبعی اش را در هر موقعیتی دارد
محسن(برادر بزرگتر احسان) رو به ماهان میکند و می گوید:خدانکنه چیزیش بشه واگرنه این احسان دق میکنه
نویسنده: سرکارخانممرادی
#رمان
#بهارعاشقی
🤍"جانم میرود"🤍
#پارتسوم
دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید
بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد
با شنیدن صدای مداحے
یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد
ـ خدایا چیڪار ڪنم صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد
نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ همہ حاضرین را درآورده بود
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم کرب و بلاست
یا توی هیئتت
وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود
عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی
عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی
با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید
ـــ سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادرِ سرت ڪن
مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ڪرده باشه هول ڪرد
ـ من من نمیدونم چی شد...
اومدم اینجا الان زود میرم...
خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد
دختره لبخند ی زد
ـچرا بری؟؟؟
بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے
ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا
ـــ امام حسین(ع)
من دیگه برم عزیزم
مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کرد...
چادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند بی اختیار دستی به چتری هایش کشید وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت با دیدن دسته های سینه زنی دستش را بالا اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن
اے امیرم یا حسیڹ
بپذیرم یا حسیڹ
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم ڪرب و بلاست
یا توے هیئتت
مداح فریاد زد
ــــ همه بگید یا حسین
همه مردم یکصدا فریاد زدن
ــــ یــــــا حــــــســـــیــــــن
مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد
ـــــ یا حسین یا حسین یاحسین
دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته بود چشمانش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن
مهیا احساس خفگی می کرد
دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد
ـ بابام داره میمیره...
#رمان
#جانممیرود
نویسنده:سرکارخانمفاطمهامیری