eitaa logo
🍃•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی•🍃
2هزار دنبال‌کننده
23.7هزار عکس
12.2هزار ویدیو
155 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال💫: @Amamzmanaj ادمین تبادلامون💬: @Sadatnory تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💭 فاطمه : صحبت های امیر که تمام شد صدای زنگ در امد ، یعنی ساعت ۱۱ شب کی بود ؟ پرده ی اتاقم را کنار زدم و از پنجره بیرون را دیدم آقا سهراب رفیق امیر بود خیلی وقت است که به هم علاقه داریم اما فرصتش پیش نمی آید تا او پا پیش بگذارد . از پنجره به او خیره شده بودم که انیر برگشت ، به سرعت پرده را کشیدم و کنار دیوار ایستادم ، شک نداشتم امیر بو هایی از این ماجرا برده بود . نوتیف پیامی را دیدم ، سهراب بود گفته بود تا کاری نکنم که امیر متوجه همه چیز بشود . نمی دانم چرا ولی امیر رابطه ی خوبی با سهراب نداشت و زیاد خوشش نمی آمد تا با او رفت و امد داشته باشیم ادامه دارد... 💔🌿•
💭 فاطمه : صحبت های امیر که تمام شد صدای زنگ در امد ، یعنی ساعت ۱۱ شب کی بود ؟ پرده ی اتاقم را کنار زدم و از پنجره بیرون را دیدم آقا سهراب رفیق امیر بود خیلی وقت است که به هم علاقه داریم اما فرصتش پیش نمی آید تا او پا پیش بگذارد . از پنجره به او خیره شده بودم که انیر برگشت ، به سرعت پرده را کشیدم و کنار دیوار ایستادم ، شک نداشتم امیر بو هایی از این ماجرا برده بود . نوتیف پیامی را دیدم ، سهراب بود گفته بود تا کاری نکنم که امیر متوجه همه چیز بشود . نمی دانم چرا ولی امیر رابطه ی خوبی با سهراب نداشت و زیاد خوشش نمی آمد تا با او رفت و امد داشته باشیم ادامه دارد... 💔🌿•
🤍🤍 زیر لب خواهش میکنمی می گوید نمی دانم چرا انقدر ناراحت است من که کاری نکرده ام احسان کارهای ترخیصم را انجام میدهد و به سمت ماشین می آید در ماشین را باز میکند و روی صندلی می نشیند ماشین را روشن میکند هنوز هم خشم و ناراحتی در رفتارش به وضوح دیده میشود ترجیح میدهم چیزی نگویم از ماشین پیاده می شوم جلوی در خانه می ایستم تا احسان هم بیاید بعد از اینکه ماشین اش را پارک میکند به سمت در خانه می آید زنگ آیفون را می فشارد +کیه؟ قبل از اینکه حرفی بزنم پاسخ میدهد +ماییم عمه جون دیگر از رفتارهایش کفری شده ام در با صدای تیکی باز میشود پشت سر احسان وارد میشوم زندایی زهره و دایی حسین با دیدن ما لبخندی روی لبهایشان نقش می بندد اما با دیدن اخم و قیافه ی درهم احسان لبخندشان را می خورند! احسان از کنارم رد میشود و کنار دایی محمد می نشیند مبینا با تعجب به احسان خیره شده! مادرم به سمتم می آید و محکم درآغوشم میگیرد ماهان با خنده می گوید: زیارتت قبول ریحانه خانم. با حرف ماهان لبخندی روی لبم جای میگیرد. مبینا با بغض نگاهم میکند _چیه چرا اینطوری نگام میکنی؟ اشک در چشمانش جمع میشود +ریحانه اگه برای تو اتفاقی می افتاد من... دایی محمدمیان حرف مبینا میپرد +این حرفا چیه میگی دخترم حالا که الحمدالله سالم و سلامته چشمانم را به نشانه تایید حرف های دایی محمد‌چند بار باز و بسته میکنم مبینا اشک چشمانش را پاک میکند و دیگر حرفی نمی زند خیلی خسته بودم به سمت اتاقم میروم که مادرم صدایم میزند +ریحانه _جانم؟ +کجا میری مادر شام آماده است _من میرم یکم استراحت کنم فعلا شام دلم نمیخواد حدیث دستم را میگیرد و آرام میفشارد +مراقب خودت باش عروس خانم سرم را پایین می اندازم نویسنده:سرکارخانم‌مرادی
🤍"جانم میرود"🤍 طبق عادت بچگی دستش رو جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شه که نفس مے کشه با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آرومی کشید دستش رو پس کشید اما نصف راه پدرش دستش رو گرفت احمد آقا چشماش و باز کرد و لبان خشکش رو با لبش تر کرد و گفت ــاومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم روی گونه های مهیا بشینه ـ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا اصلا میدونی من یه چیز مهمی و تا الان بهت نگفتم مهیا اشک هاش رو پاک کرد و کنجکاوانه پرسید ـ چی؟؟ احمد اقا با دستش اثر اشک ها رو از روی صورت دخترکش پاک کرد ـاینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی مهیا با خنده اعتراض کرد بابا ـ احمد اقا خندید ـ اروم دختر مادرت بیدار نشه دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد ـ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید... ـ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن ـ الان دیگه مرخصن مهیا تشکر کرد احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و بعد از کارهای ترخیص به طرف خونه رفتند مهیا به خاطر شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآروم خوابید... نویسنده؛سرکار‌خانم‌فاطمه‌امیری