🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدبیستچهارم
لبخند مصنوعی میزنم
_نه به من نگفت
هوا تاریک شده بود و ساعت حدود 6 غروب بود ریحانه لباس هایش را پوشیده و آماده رفتن است متعجب میپرسم:کجا به سلامتی؟
+فردا امتحان دارم کتابامو نیاوردم میرم خونمون.
از روی مبل بلند میشوم
_پس میرسونمت.
به سمت در خروجی میروم که با صدای ریحانه میاستم
+نه خودم میرم
نگاهم را به چهره ی مضطربش میدوزم ترس بزرگی را در چشمانش میبینم که دلیلش را نمیفهمم!
توجه ای به حرف او نمیکنم
_جلوی در منتظرتم.
هنوز هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشده که سکوت را میشکنم
_چرا میخواستی تنها بری؟
به دستان لرزان و گره خورده اش خیره میشوم
با تته و پته می گوید:
خب نمی خواستم به دردسر بندازمت
_مطمئنی همین بود؟
+یعنی فکر میکنی دروغ میگم؟
نگاهم را از ریحانه به روبه رو میدوزم و سکوت میکنم
با دیدن سکوت من دلخور میشود و سرش را به شیشه ماشین تکیه میدهد بغض کرده
سکوت را میشکنم
_ناراحتی از دستم؟
بدون نگاه کردن به من پاسخ میدهد
+مگه فرقی میکنه واست؟
_خیلی فرق میکنه
+چرا نسبت به من بی اعتمادی تا حالا بهت دروغ گفتم؟فکر نمیکردم یه روز بخوای بازخواستم کنی!
_من دوست دارم ریحانه نگرانت میشم اینو بفهم.
+دوستم داری که بهم شک کردی؟
دستی به صورتم میکشم و کلافه می گویم
_من بهت شک نکردم
+شک کردی.
_تمومش کن..
تا پایان راه هیچ حرفی نزد
جلوی در خانه ماشین را متوقف میکنم خداحافظی آرامی میگوید و پیاده میشود!
با کلید در را باز میکند وارد خانه میشود
ماشین را روشن میکنم که بعد از چند دقیقه ریحانه را میبینم
از خانه خارج میشود و با عجله قدم برمی دارد.
با ماشین به دنبالش حرکت میکنم
به من دروغ گفته بوده؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی