eitaa logo
🍃•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی•🍃
2هزار دنبال‌کننده
23.7هزار عکس
12.3هزار ویدیو
155 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال💫: @Amamzmanaj ادمین تبادلامون💬: @Sadatnory تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 چشمانم از تعجب گرد میشود خورشت آلو اسفناج؟؟دقیقا همان غذایی که من به شدت از خوردنش حالم بد میشد.. _چیی؟ +خورشت آلو اسفناج نشنیدی مگه عزیزم؟ میدانم قصد اذیت کردنم را دارد پس با پرویی رو به گارسون میگویم _برای بنده یه پرس جوجه کباب لطفا گارسون با چشم کوتاهی از ما دور میشود +خیلی شکمویی؟ _خورشت آلو اسفناج دیگه!! از خنده صورتش قرمز میشود که کیفم را به بازویش میکوبم _خیلی بدی. با احساس نگاه شخصی معذب میشوم بی اختیار سرم را پایین میاندازم برای چند لحظه سرم را بالا میاورم و نیم نگاهی به میز روبه رویی که زن و مرد جوانی بودند میاندازم زبانم بند می آید چطور ممکن است؟ صورتم رنگ عوض میکند دستان مشت شده ام را زیر میز پنهان میکنم هرچه سعی میکنم بی توجه به شخص مقابلم باشم بی فایده است ضربان قلبم بالامیرود نفس در سینه ام حبس شده! زیر لب زمزمه میکنم:خودشه..اون اینجاست مهدی روی میز میزند که با وحشت میپرسم _چی شد؟ +دوساعته دارم باهات حرف میزنما. _مهدی. +جانم! _میشه بریم؟ نگاهش سوالی میشود زیر نگاه دقیق او نمی توانم بی تفاوت بمانم +چرا؟ _برات توضیح میدم اگه میشه همین الان بریم +هنوز سفارشمون رو نیاوردن چیزی نخوردیم که! صدایم بالاتر میرود: _همین الان بریم! از لحن و صدای من چند نفر با تعجب به ما خیره شده اند و بعضی چیزی زمزمه میکنند مهدی بهت زده می گوید +آروم باش عزیزم باشه تو برو تا من حساب کنم برمیگردم!نفس عمیقی سر میدهم و کیفم را روی شانه ام میاندازم. در لحظه ی آخر نگاهم به چشمان آبی رنگ وحشی و آشنای همان مرد میافتد از عصبانیت دستانم مشت میشود و نفس هایم هر چند دقیقه یکبار قطع میشود اوهم قطعا من را شناخته بود که اینطور نگاه میکرد! چند قدم از رستوران دور میشوم تا با قیافه ی نحس شاهرخ روبه رو نشوم مهدی نفس نفس زنان از رستوران بیرون میزند با شتاب خودش را به من میرساند.. نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی
🤍'جانم‌میرود'🤍 لبخندی روی لب های مهیا، نشست. شهین خانم چاقو را از دست مهیا گرفت. ــ برو استقبال شوهرت! مهیا، از جایش بلند شد و به سمت در رفت. به شهاب، که مشغول در آوردن کفش هایش بود؛ خیره شد. شهاب با احساس سنگینی نگاهی، سرش را بالا برد. با دیدن مهیا که کنارش ایستاده بود؛ لبخندی زد. ــ سلام! خسته نباشی! ــ سلام خانومی! درمونده نباشی! مهیا کتش را گرفت. شهاب ادامه داد: ــ کی میرسه؟! ــ چی؟! ــ بریم سرخونه زندگیمون، بعد تو همیشه اینجوری بیای استقبالم... مهیا مشتی به بازویش زد. ــ بی مزه!! مهیا، کت شهاب را آویزان کرد و به دنبالش، به آشپزخانه رفت. شهاب، مشغول خوش و بش با مادرش شد. ــ شهاب برات چایی بریزم؟! ــ نه ممنون خانمی! ماموریت بودیم، نتونستم نماز بخونم. برم نماز بخونم... مهیا سری تکان داد. صدای محمد آقا، از حیاط به گوششان رسید. ــ نون بیارید خانما! مهیا نان را برداشت. ــ من میبرم به حیاط رفت و نان ها را، دست محمد آقا داد. با کمک مریم، سفره را توی حیاط، انداختند و با سلیقه چیدند. شهاب، به حیاط آمد. نفس عمیقی کشید. بوی جوجه کبابی در خانه پیچیده بود. به طر ف محسن رفت و روی شانه اش زد. ــ چی کار کردی داماد جان! دستت طلا... محسن سیخ های جوجه را جا به جا کرد. ــ چیکار کنیم دیگه... وقتی پسر خانواده نمیاد؛ مجبوریم خودمون به فکر شام باشیم... شهاب تکه ای جوجه برداشت. ــ وظیفته اخوی! باید ببینم دستپختت خوبه یا نه؟! بلاخره باید بدونم خواهرم تو زندگیش، از نظر آشپزی مشکلی نداره... ــ باشه! ولی اینقدر از اینا نخور. شهاب، جوجه دیگری برداشت. ــ خودم میخورم؛ برا زنمم برمیدارم. حرفیه؟! ــ نه سرگرد! گردنتون کلفته، نمیتونیم چیزی بگیم! همه به بحثشان می خندیدند. شهاب به سمت مهیا را رفت و جوجه را به او داد. با صدای محسن، همه سر سفره نشستند. ــ اهالی خانه! شام آماده است. شام را، با کل کل های محسن و شهاب؛ و خاطرات جبهه احمد آقا، به خوبی و خوشی در کنار هم صرف کردند. بعد از شام همه در حیاط ماندند. مهیا سینی چایی به دست، به طرفشان آمد. همه چایی هایشان را برداشتند و تشکری کرد. شهاب که چایی اش را برداشت، آرام زمزمه کرد. ــ چاییت رو خوردی، تموم شد؛ بیا دنبالم تو اتاق، کارت دارم. مهیا، سری تکان داد و کنار مریم نشست. شهاب، چایی اش را خورد و بلند شد و به اتاقش رفت. مهیا تا می خواست بلند شود و به دنبال شهاب برود؛ محمد آقا، از او در مورد دانشگاه سوال پرسید؛ و مهیا مجبور شد که بنشیند و جوابش را بدهد. کلافه شده بود. از این طرف محمد آقا را بدون جواب نمی توانست بگذارد؛ از آن طرف هم شهاب منتظرش بود. ــ مهیا جان یه لحظه میای؟! با صدای شهاب، مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق شهاب رفت. وارد اتاق شد. شهاب با اخم به او نگاه می کرد. ــ چرا نمیومدی؛ باید صدات کنم؟! ــ اخمات رو باز کن. خب بابات داشت باهام صحبت می کرد. نمی شد بلند شم. بعدش هم، اینقدر موضوعه مهمه که اینقدر عجله داری؟! ــ آره مهمه! مهیا کنارش روی تخت نشست. ــ بفرمایید در خدمتم... ــ خدمت از ماست. هیچی؛ فقط خواستیم یه چند لحظه، با خانممون حرف بزنیم. دلمون پوسید به خدا ... مهیا ریز خندید. ــ لوس نشو دیگه! بعدش هم؛ تو همش سرکاری، من کجا ببینمت و باهات حرف بزنم؟؟! ــ چقد غر میزنی! تا چند سال دیگه موهات سفید میشند؛ اگه اینطوری ادامه بدی... به بازویش زد و با صدای بلند گفت: ــ اِ شهاب... ــ دختر چقدر منو میزنی، بدنمو کبود کردی! ــ خوبت شد. صورتش را به علامت قهر به طرف مخالف گرفت، که نگاهش به عکس شهاب و دوستش افتاد. نویسنده:سرکار‌خانم‌فاطمه‌امیری