🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدچهلم
_همین که شنیدی داره میمیره میفهمی؟
نرگس وا میرود گنگ نگاهم میکند که ناگهان چشمه اشکش میجوشد و با لکنت می گوید:
یعنی چی؟
ریحانه قرار نیست بره
من میدونم
دستانم مشت میشود و لبانم میلرزد که دست پدرم را روی شانه ام احساس میکنم
+خودتو کنترل کن انقدر نگران نباش.
چشمانم را باز و بسته میکنم و سرم را پایین میاندازم
مادرم در حال ذکر گفتن است و نرگس بی حرکت گوشه ای ایستاده و تکان نمیخورد
که با خارج شدن دکتر از اتاق عمل هرسه میاستیم
مانع رفتن دکتر میشوم
_آقای دکتر چیشد؟
لبخند پر از آرامشی میزند و عینکش را روی صورتش جابه جا میکند
+عمل با موفقیت به پایان رسید
نفس عمیقی سر میدهم
که پدرم روبه دکتر می کند و میپرسد:
+چه اتفاقی برای بیمارمون افتاده بود
دکتر نیم نگاهی به برگه های داخل دستش میاندازد و با آرامش توضیح میدهد
+سر بیمارتون خیلی شدید آسیب دیده بود و خونریزی میکرد که با عمل سر ایشون خوشبختانه خونریزی تموم شد اما اگه ادامه داشت نمی تونستم ضمانت کنم که اتفاقی برای بیمار نمیافته و ممکن بود بلایی سرش بیاد
نرگس دستش را روی قلبش میگذارد و پشت سرهم چیزی زمزمه میکند
لبخند بی جانی میزنم و خدارا بابت اینکه عمل با خوبی تمام شده بود شکر میکنم
آخر هفته بود روی صندلی مینشینم و چند قاشق از غذا را داخل دهانم میگذارم که با صدای موبایلم نگاهم را به نرگس میدوزم!
موبایل ام را برمی دارد و با تردید پاسخ میدهد
+الو..
......
+سلام بله درسته
......
ناگهان با حیرت به من خیره میشود که آهسته لب میزنم:
چیه؟
لیوان آب را به سمت لبانم نزدیک میکنم که نرگس زمزمه وارو با ذوق می گوید:
ریحانه به هوش اومده
آبی که خورده ام به طور ناگهانی در گلویم میپرد و نرگس با عجله دستش را پشت کمرم میکوبد
در همین حین پاسخ میدهد
+خیلی ممنونم خدانگهدار
تماس را قطع میکند و با هیجان جیغ خفه ای میکشد که از جا میپرم!
به سرعت میاستم و به سمت اتاقم قدم برمیدارم که با صدای مادرم میاستم
+چی شده چرا همتون عجله دارید؟
#رمان
#بهارعاشقی