eitaa logo
🍃•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی•🍃
2هزار دنبال‌کننده
23.7هزار عکس
12.2هزار ویدیو
155 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال💫: @Amamzmanaj ادمین تبادلامون💬: @Sadatnory تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💭فاطمه : حدس هایی در این باره زده بودم ولی حالا مطمئن شدم . به قرص بودن دعان امیر شک نداشتم دلم را به دریا زدم و شروع کردم به درد دل با برادری که از بچگی هوایم را داشته و درد دل هایم را شنیده است . امیر : فاطمه جانم خیالت راحت داداش هر چی می خوای بگو بین خودمون می مونه و از پیجوندن گوشت خبری نیست _ چشم ،همه چیز رو می گم .... حرف هایم که تمام شد سری تکان داد ، ابروهایش را در هم گره زد و شروع کرد به نصیحت کردن ، یا به قول خودش راهنمایی کردنم . امیر : گوش کن این کارا و این جیزایی که می گی راه حل داره ، راه حلش هم این نیست اگر واقعا دوست داره بهش بگو پا پیش بزاره نه این کارا ، اگه شماها بخواید این کارها رو بکنید و به هم پیام بدید چه فرقی با اونهایی می کنید که دوستی های ... لااله الا الله این ها حرومه ، حرووووم اصلا اگه خود ساهراب عقلش می رسید این کار ها رو انجام نمی داد مثل بچه ی آدم میومد خواستگاری نه اینکه چت و چت بازی . _ داداااااااش ، ما که به هم پیام نمی دیم ، شماره ی همدیگر رو داریم ولی خیلی خیلی کم چی بشه که بهم پیام بدیم ، بعدش هم اون می خواد بیاد خواستگاری هی موقعیتش پیش نمیاد امیر : هر چی هیچ فرقی نداره ، خواستگاریت هم اگه می خواست می تونست بیاد بعد از اینکه یک ساعت مفصل برایم صحبت کرد و آیه و حدیث برایم مثال زد یک جورهایی قلبم به درد آمد ، چه کرده بود ؟ چرا ؟ ناگهان اشک هایم بی اختیار سرازیر شد ، امیر مرا به آغوش کشید و صمیمانه گفت : قربونت برم من گریه نکن . _ آخ..آخه ..کاش زودتر می گفتی بهم اینا رو ... حالا میشه برام یه کاری بکنی داداش امیر : جانم _ این گوشی من ، این هم شماره ی آقا سهراب ، خودت بهش پیام بده اصلا با گوشی خودت بهش پیام بده بگو همه چیز رو بهت گفتم و الان هم دیگه نمی خوام ادامه بدم امیر : چشم آبجی کوچولو _😭😢 امیر : حیف تو نیست آخه شما نماز می خونی ، روزه می گیری ، چادر سرت می کنی و سعی می کنی همه چیز رو رعایت کنی با یه کار کوچیک اعمالت رو خراب کنی _ بله داداش ، شما درست می گی امیر : 🙂😉 ادامه دارد ... 💔🌿•
💭فاطمه : حدس هایی در این باره زده بودم ولی حالا مطمئن شدم . به قرص بودن دعان امیر شک نداشتم دلم را به دریا زدم و شروع کردم به درد دل با برادری که از بچگی هوایم را داشته و درد دل هایم را شنیده است . امیر : فاطمه جانم خیالت راحت داداش هر چی می خوای بگو بین خودمون می مونه و از پیجوندن گوشت خبری نیست _ چشم ،همه چیز رو می گم .... حرف هایم که تمام شد سری تکان داد ، ابروهایش را در هم گره زد و شروع کرد به نصیحت کردن ، یا به قول خودش راهنمایی کردنم . امیر : گوش کن این کارا و این جیزایی که می گی راه حل داره ، راه حلش هم این نیست اگر واقعا دوست داره بهش بگو پا پیش بزاره نه این کارا ، اگه شماها بخواید این کارها رو بکنید و به هم پیام بدید چه فرقی با اونهایی می کنید که دوستی های ... لااله الا الله این ها حرومه ، حرووووم اصلا اگه خود ساهراب عقلش می رسید این کار ها رو انجام نمی داد مثل بچه ی آدم میومد خواستگاری نه اینکه چت و چت بازی . _ داداااااااش ، ما که به هم پیام نمی دیم ، شماره ی همدیگر رو داریم ولی خیلی خیلی کم چی بشه که بهم پیام بدیم ، بعدش هم اون می خواد بیاد خواستگاری هی موقعیتش پیش نمیاد امیر : هر چی هیچ فرقی نداره ، خواستگاریت هم اگه می خواست می تونست بیاد بعد از اینکه یک ساعت مفصل برایم صحبت کرد و آیه و حدیث برایم مثال زد یک جورهایی قلبم به درد آمد ، چه کرده بود ؟ چرا ؟ ناگهان اشک هایم بی اختیار سرازیر شد ، امیر مرا به آغوش کشید و صمیمانه گفت : قربونت برم من گریه نکن . _ آخ..آخه ..کاش زودتر می گفتی بهم اینا رو ... حالا میشه برام یه کاری بکنی داداش امیر : جانم _ این گوشی من ، این هم شماره ی آقا سهراب ، خودت بهش پیام بده اصلا با گوشی خودت بهش پیام بده بگو همه چیز رو بهت گفتم و الان هم دیگه نمی خوام ادامه بدم امیر : چشم آبجی کوچولو _😭😢 امیر : حیف تو نیست آخه شما نماز می خونی ، روزه می گیری ، چادر سرت می کنی و سعی می کنی همه چیز رو رعایت کنی با یه کار کوچیک اعمالت رو خراب کنی _ بله داداش ، شما درست می گی امیر : 🙂😉 ادامه دارد ... 💔🌿•
🤍🤍 محکم به صورتم میکوبم که با درد دستم صورتم جمع میشود +چته دختر دیوونه شدی؟ _مامان،پــروژه!!! +خب حالا توام _ وای من چرا فراموش کرده بودم امروز میخواستم ساعت9صبح خونه نرگس اینا باشم اما الان ساعت12عه!! +عیب نداره چند ساعت دیگه برو الان ظهره خوبیت نداره به سمت موبایلم میروم با نرگس تماس میگیرم بعد از چند بوق جواب میدهد +الو _سلام نرگس خوبی؟ +سلام‌ واقعا که ریحانه خیلی بدقولی _ببخشید باور کن فراموش کرده بودم +حالا میتونی برای ساعت4خودت رو برسونی؟ _آره میام +باشه پس منتظرم با نرگس خداحافظی میکنم و تماس را قطع میکنم 💞💞 چادرم را سر میکنم و کیفم را روی شانه ام می اندازم با مادرم خداحافظی میکنم و از خانه خارج میشوم سوار تاکسی میشوم نگاه به تماس ها می اندازم 3تماس بی پاسخ از نرگس دارم و 1تماس هم از یک شماره ناشناش ترجیح میدهم اول با نرگس تماس بگیرم _الو..سلام +سلام کجایی تو؟ _توی راهم دارم میام +باشه منتظرم _خداحافظ +خداحافظ. تماس را قطع میکنم دستم را روی شماره ناشناس میگذارم! بعد از چند بوق صدای مردانه ای داخل گوشم میپیچد. سکوت میکنم.. نویسنده: سرکار‌خانم‌مراد
🤍جانم میرود🤍 ـ احمدآقا دکترت گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی... مهیا پوزخندی زد و نذاشت مادرش ادامه بده ــــ چی میگی مهلا خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟ اخه چی دارن که فراموش نمیشن دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید تا الان ماتم بگیرید باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت دوست نداشت اینطوری با پدرش صحبت کنه اما خواه ناخواه حرف هاش تلخ شده بودند ـــ اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاش جز اینکه بیمارت کرد نفس به زور میتونی بکشی حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید ـ اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت مهیا چشماش رو محکم روی هم فشار داد باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی اون دست بلند مے ڪرد مهیا لبخند تلخی زد و تو چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد و فورا از اتاق خارج شد تند تند کفش هاش رو پا کرد صدای پدرش را می شنید که صداش می کرد و ازش می خواست این وقت شب بیرون نره ولی توجه ای نکرد با حال آشفته ای تو کوچه قدم می زد باورش نمی شد... نویسنده : سرکار‌خانم‌فاطمه‌امیری