eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
2هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
9.9هزار ویدیو
150 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💭امیر : صحبت هایم که با سهراب تمام شد وارد خانه شدم ، فاطمه گمان می کرد از علاقه اش نسبت به سهراب و علاقه ی سهراب نسبت به او اطلاعی ندارم شاید هم از نگاه های چپ چپ من زمانی که با سهراب بودیم متوجه شده باشد بی هیچ مقدمه ای به سمت اتاقش رفتم ، این علاقه و این طور حرفها مشکلی ندارد ولی شک ندارم با هم در ارتباط اند من با این قضیه واقعا مشکل دارم ، مگر نه اینکه این خود بی حیاییست و چه گناهی بالا تر از این . دیگر نباید ساکت می شدم و به عنوان یک برادر بزرگتر وظیفه داشتم تا به فاطمه این نکات را گوشزد کنم . کلاهم را برداشتم و در زدم فاطمه بفرمائیدی گفت و وارد شدم ولی وارد شدم من به اتاق فاطمه همانا و جیغ زدن فازمه هم همانا _ چیه ؟ چرا جیغ می زنی دیوونه ؟ فاطمه : دا..دا..داداش ابروت چی شده چ..چ..چرا داره خون میاد فدات شم ؟ تازه یادم آمد نباید کلاهم را بر میداشتم و حالا که فاطمه فهمیده همه جا پر میکند و باعث نگرانی مادرم می شود _ آبجی جانم ، دورت بگردم من ، هیچی نشده ، با چند نفر درگیر شدم یکم آسیب دیدم هیچی نیست نگران نباش فاطمه : نه داداش خیلی داغون شده خیلی بده ، باید بخیه بزنی ، یوقت عفونت میکنه ها _ چشم خانم دکتر ، حالا خوبه که هنوز کنکورش رو هم ندادی 😂 فاطمه : نگو داداش ، فردا بریم دکتر ؟ _ آخه... فاطمه : آخه بی آخه _ خیلی خب چشم هر چی شما بگی خوبه ؟ فاطمه :خوبه 😁 حالا زدی یا خوردی _ 😄 زدمممممم فاطمه : به به _ آبجی راستش کارت دارم فاطمه : جانم داداش بگو _ من متوجه ماجرای تو و سهراب شدم . ادامه دارد ... 💔🌿•
💭امیر : صحبت هایم که با سهراب تمام شد وارد خانه شدم ، فاطمه گمان می کرد از علاقه اش نسبت به سهراب و علاقه ی سهراب نسبت به او اطلاعی ندارم شاید هم از نگاه های چپ چپ من زمانی که با سهراب بودیم متوجه شده باشد بی هیچ مقدمه ای به سمت اتاقش رفتم ، این علاقه و این طور حرفها مشکلی ندارد ولی شک ندارم با هم در ارتباط اند من با این قضیه واقعا مشکل دارم ، مگر نه اینکه این خود بی حیاییست و چه گناهی بالا تر از این . دیگر نباید ساکت می شدم و به عنوان یک برادر بزرگتر وظیفه داشتم تا به فاطمه این نکات را گوشزد کنم . کلاهم را برداشتم و در زدم فاطمه بفرمائیدی گفت و وارد شدم ولی وارد شدم من به اتاق فاطمه همانا و جیغ زدن فازمه هم همانا _ چیه ؟ چرا جیغ می زنی دیوونه ؟ فاطمه : دا..دا..داداش ابروت چی شده چ..چ..چرا داره خون میاد فدات شم ؟ تازه یادم آمد نباید کلاهم را بر میداشتم و حالا که فاطمه فهمیده همه جا پر میکند و باعث نگرانی مادرم می شود _ آبجی جانم ، دورت بگردم من ، هیچی نشده ، با چند نفر درگیر شدم یکم آسیب دیدم هیچی نیست نگران نباش فاطمه : نه داداش خیلی داغون شده خیلی بده ، باید بخیه بزنی ، یوقت عفونت میکنه ها _ چشم خانم دکتر ، حالا خوبه که هنوز کنکورش رو هم ندادی 😂 فاطمه : نگو داداش ، فردا بریم دکتر ؟ _ آخه... فاطمه : آخه بی آخه _ خیلی خب چشم هر چی شما بگی خوبه ؟ فاطمه :خوبه 😁 حالا زدی یا خوردی _ 😄 زدمممممم فاطمه : به به _ آبجی راستش کارت دارم فاطمه : جانم داداش بگو _ من متوجه ماجرای تو و سهراب شدم . ادامه دارد ... 💔🌿•
🤍🤍 حدیث زمزمه میکند: خیلی دو..ست داره کی من شده بودم عروس خانواده دایی؟؟؟ اصلا چرا احسان به من علاقه داشت؟!! بدون اهمیت به نگاه های گاه و بی گاه احسان به سمت اتاق پاتند میکنم خودم را روی تخت می اندازم و چشمانم ارام ارام بسته میشود با صدای مادرم چشمانم را باز میکنم کش و قوسی به بدنم میدهم _ساعت چنده مگه؟ +پاشو تنبل خانم ساعت یازده ظهره متعجب می گویم: _یـــــازده ظــهــر؟؟ یعنی من از دیشب تا حالا خوابم؟ +بله _خب چرا بیدارم نکردید +انقدر خوابت عمیق بود دلم نیومد _مهمونا کی رفتن؟ +شامشون رو که خوردن رفتن،دیشب احسان چش شده بود از وقتی برگشتید بهم ریخته بود؟ شانه ای بالا می اندازم مشکوک می پرسد:یعنی تو نمی دونی؟ _اخه مامان جان من برای چی باید بدونم اصلا به من چه ربطی داره اون چه رفتاری میکنه مادرم چیزی زیر لب زمزمه میکند و اتاق را ترک میکند بعد از این که آبی به دست و صورتم میزنم به سمت آشپزخانه میروم مادرم صبحانه ی مفصلی چیده _چی شده مامان خانم چرا انقدر تدارک دیدی؟ +وا حالا یه بار تحویلت میگیرم پروو نشو پشت میز می نشینم با خنده اولین لقمه را داخل دهانم می گذارم مادرم که انگار چیزی یادش آمد به سمت من برمیگردد +آها راستی نرگس دوستت زنگ زد گفت بهت بگم مگه قرار نبوده برای پروژه دانشگاهیتون بری خونشون؟ با حرف مادرم جامیخوردم محکم به صورتم میکوبم که با درد دستم صورتم جمع میشود... نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی
🤍"جانم میرود"🤍 چشماش و آروم باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۱شب بود از جاش بلند شد ــ ای بابا چقدر خوابیدم به سمت سرویس بهداشتی رفت صورش رو شست و به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت رو کم کم داره در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت یاد اون شب،مریم،اون پسره افتاد بی اختیار اسمش را زمزمه کرد ــ سید،شهاب،سیدشهاب تصمیم گرفت چادر رو به مریم پس بده و از مریم و برادرش تشکر کنه ـ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره عقده ای، ولی دیر نیست؟ نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرمِ و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد کفش پاشنه بلندش رو از زیر تخت بیرون اورد چادر رو برداشت و توی یک کیف دستی قشنگ گذاشت تو آیینه نگاهی به خودش انداخت ـــ وای که چه خوشکلم و یک بوس برای خودش انداخت به طرف اتاق پدرش رفت تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسه هم به اونا بگه که به هیئت می ره این نزدیکی به پدر و مادرش احساس خوبی به او می داد نویسنده : فاطمه امیری