#کوله_بار_عشق
#پارتهفدهم
💭امیر :
_مامان ؟ مامان جان ؟ کجایی ؟
مامان :تو آشپزخونه ام پسرم
_سلام علیکم ، خسته نباشید
مامان : سلامت باشی
_ میشه یکم باهم صحبت کنیم ؟
مامان : بزار برنجم رو آبکش کنم چشم الان میام شما برو رو مبل بشین منم اومدم
_ چچچچچچشم هر چی شما بگی !
....
مامان : جانم پسرم چیکارم داشتی ؟
_میشه بشینید می خوام با هم از اون صحبت های مادر پسری بکنیم
مامان : بله چرا نمیشه ؟ جانم ؟ بگو
مامان که نشست به مِن و مِن افتادم ...😓
_مامان ... راستش ...راستش
مامان خنده ی ریزی کرد و گفت : چی شده چرا حرفتو می خوری ؟
_آخه یکم خجالت می کشم ، نمی دونم چطوری بگم ؟
مامان : اوه اوه ، آقا امیر و خجالت بعیده !نیست ؟ پسر بچه ای که از دیوار راست بالا میرفت و منتظر فرصته تا یکی پیدا شه در مورد اعتقاداتش باهاش بحث کنه حالا خجالت میکشه ؟ به به ! 😂 مگر اینکه بحث امر خیر باشه که پسرم اینطوری تا گوشش قرمز بشه 😂 آرههههه ؟ نکنه خبراییه ؟
_ب...بله
مامان زد زیر خنده به به پس بالاخره عزمت رو جذب کردی که بری خواستگاریش آره ؟
_ خودتون می دونید
مامان : خیالت راحت پسرم از دلت خبر دارم با محدثه جان صحبت می کنم
_ممنون
مامان : می خوای...
مکثی کرد که انگار از گفتن حرفش پشیمان شد و صحبتش نیمه تمام ماند
_ میشه حرفتون رو بزنید ناراحت نمیشم
مامان : می خواستم یگم می خوای تمام شرایطت رو بهش بگم یا اینکه خودت باهاش صحبت می کنی ، حرفمو خوردم چون ترسیدم ناراحت شی که بعد از ۲۲سال دوباره در مورد اون قضیه بحث بشه ، تو اون موقع فقط ۳ سالت بود
_ یه پسر ۳ ساله ولی شیطون که کسی نمی تونست مجبورش کنه که یه جا بشینه ، مامان جان هر چی لازمه خودتون بهش بگید هر جی خودتون صلاح می دونید .
مامان : باهاش در مورد شغلت صحبت می کنم فقط ما بقی قضایا رو خودت بهش بگی بهتره ، فردا ما مادرش صحبت می کنم قرار خواستگاری رو میزارم
_ فرداااااا 😳
مامان : کار خیر رو نباید یه عقب انداخت در ضمن فقط جمعه هاست که شما و پدرت سر کار نمی رید فردا نریم میافته هفته ی دیگه تا اون موقع هم که هیج کدوممون نمی دونیم چه اتفاق هایی میافته
_ بله شما درست می گید ، هماهنگی ها با شما
مامان : دورت بگردم که داری داماد میشی
_ حالا کو تا اون موقع ، یه حسی بهم میگه به اونجا نمی رسه
مامان : عه این حرفا چیه ان شاءالله سالیان سال زنده باشی
_☺️
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتهفدهم
💭امیر :
_مامان ؟ مامان جان ؟ کجایی ؟
مامان :تو آشپزخونه ام پسرم
_سلام علیکم ، خسته نباشید
مامان : سلامت باشی
_ میشه یکم باهم صحبت کنیم ؟
مامان : بزار برنجم رو آبکش کنم چشم الان میام شما برو رو مبل بشین منم اومدم
_ چچچچچچشم هر چی شما بگی !
....
مامان : جانم پسرم چیکارم داشتی ؟
_میشه بشینید می خوام با هم از اون صحبت های مادر پسری بکنیم
مامان : بله چرا نمیشه ؟ جانم ؟ بگو
مامان که نشست به مِن و مِن افتادم ...😓
_مامان ... راستش ...راستش
مامان خنده ی ریزی کرد و گفت : چی شده چرا حرفتو می خوری ؟
_آخه یکم خجالت می کشم ، نمی دونم چطوری بگم ؟
مامان : اوه اوه ، آقا امیر و خجالت بعیده !نیست ؟ پسر بچه ای که از دیوار راست بالا میرفت و منتظر فرصته تا یکی پیدا شه در مورد اعتقاداتش باهاش بحث کنه حالا خجالت میکشه ؟ به به ! 😂 مگر اینکه بحث امر خیر باشه که پسرم اینطوری تا گوشش قرمز بشه 😂 آرههههه ؟ نکنه خبراییه ؟
_ب...بله
مامان زد زیر خنده به به پس بالاخره عزمت رو جذب کردی که بری خواستگاریش آره ؟
_ خودتون می دونید
مامان : خیالت راحت پسرم از دلت خبر دارم با محدثه جان صحبت می کنم
_ممنون
مامان : می خوای...
مکثی کرد که انگار از گفتن حرفش پشیمان شد و صحبتش نیمه تمام ماند
_ میشه حرفتون رو بزنید ناراحت نمیشم
مامان : می خواستم یگم می خوای تمام شرایطت رو بهش بگم یا اینکه خودت باهاش صحبت می کنی ، حرفمو خوردم چون ترسیدم ناراحت شی که بعد از ۲۲سال دوباره در مورد اون قضیه بحث بشه ، تو اون موقع فقط ۳ سالت بود
_ یه پسر ۳ ساله ولی شیطون که کسی نمی تونست مجبورش کنه که یه جا بشینه ، مامان جان هر چی لازمه خودتون بهش بگید هر جی خودتون صلاح می دونید .
مامان : باهاش در مورد شغلت صحبت می کنم فقط ما بقی قضایا رو خودت بهش بگی بهتره ، فردا ما مادرش صحبت می کنم قرار خواستگاری رو میزارم
_ فرداااااا 😳
مامان : کار خیر رو نباید یه عقب انداخت در ضمن فقط جمعه هاست که شما و پدرت سر کار نمی رید فردا نریم میافته هفته ی دیگه تا اون موقع هم که هیج کدوممون نمی دونیم چه اتفاق هایی میافته
_ بله شما درست می گید ، هماهنگی ها با شما
مامان : دورت بگردم که داری داماد میشی
_ حالا کو تا اون موقع ، یه حسی بهم میگه به اونجا نمی رسه
مامان : عه این حرفا چیه ان شاءالله سالیان سال زنده باشی
_☺️
ادامه دارد ...
💔🌿•
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهفدهم
عمو روبه من میکند و می گوید:
ریحانه تو خیلی شبیه پدرت هستی سپهر هم دقیقا شبیه تو بود هم چهره اش هم رفتارش!
اشک در چشمانم جمع میشود
اما چیزی دراینجا برایم عجیب است چرا او بعد از چندسال یاد برادرزاده اش کرده؟
اصلا چرا در این همه سال هیچ خبری از عمو نبود
با صدای آیلین ازفکر بیرون می آیم
آیلین پسر بچه ی کوچک و بانمکی بود
+شما دختر عموی من هستید؟
به چهره ی آیلین خیره میشوم چشمانش به عمه سیما برده وسبز رنگ است
به آیلین نزدیک میشوم آرام لپش را میکشم
_بله خوشگل من
آیلین چند قدم به عقب برمی گردد
_چی شد عزیزم چرا فرار میکنی پس؟
کمی مکث میکند و پاسخ میدهد
+آخه بابام گفته از شما دوری کنم
عمو با شنیدن حرف آیلین چند سرفه ساختگی پشت سرهمی میکند و آیلین را صدا میزند
+آیلین پسرم بیا اینجا بابا
پوزخندی میزنم و سرجای قبلی ام مینشینم
صدای آیلین در گوشم میپیچد (از شما دوری کنم)
دوری از من؟
عمو سعی میکند بحث را طوری
عوض بکند
+بچه ان دیگه حرفای خودشونو گردن دیگران میندازن
_بله البته شاید برعکسشم باشه!
مادرم بلند میشود من هم پشت سرش بلند میشم روبه زنعمو می گوید:
دستت دردنکنه فرشته جان خوش گذشت
زنعمو دلگیر نگاهش را به مادرم میدوزد
+شما که شام نموندید زحمت چی؟
مادرم لبخندی به زنعمو میزند
+ان شاالله دفعه ی دیگه
با عمه سیما هم خداحافظی میکند
زنعمو برعکس عمو سعید تمام رفتارهایش به دلم می نشست
او زن مهربان خونگرمی بود
به یک خداحافظی اکتفا میکنم
برای آخرین بار چهره ی عمو را به یاد می آورم
هرچه بود در نگاهش محبتی نبود؟!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍"جانم میرود"🤍
#پارتهفدهم
ـــ میدونم عزیزم میدونم
در اتاق عمل باز شد
همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند
مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید
ــــ آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟
ــــ نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی خداروشکرخطر رفع شد
مادر شهاب اشک هاش و پاک کرد
ــــ میتونم پسرمو ببینم
ـــ اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون
مریم تشکری کرد مهیا نفس آرومی کشید و روی صندلی نشست مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود
سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود با دستاش سرش را محکم فشار می داد
با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلش،
سرش و بالا گرفت
نگاهی به مریم که با لبخند اشاره ای به لیوان می کرد انداخت لیوان رو گرفت تشکری کرد و اونو به دهنش نزدیک کرد
ـــ حالت خوبه عزیزم
ــــ نه اصلا خوب نیستم
مریم با اینکه حال خودش تعریفی نداشت و نگران برادرش بود که تا الان به هوش نیومده اما باید کسی به مهیا که شاهد همه اتفاقات بود دلداری می داد
ـــ من حتی اسمتم نمیدونم
ـــ مهیا
#رمان
#جانممیرود
نویسنده :سرکارخانمفاطمهامیری