eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
150 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍🤍 بدون خداحافظی تماس را قطع میکند با حرص دندان هایم را روی همدیگر میسابم سرم خیلی درد میکند دستانم را در هم گره میزنم و غرق در افکارم میشوم مادرم با شوق واشتیاق میگوید +امروز زنعموت دعوتمون کرد واسه شام رستوران با چشمان از حدقه در آمده می گویم _رستورانن؟ +آره رستوران با عمو سعید باور نمیکردم از همان روز که مارا به خانه ی خودشان دعوت کرد احساس بدی داشتم عمو سعید هم مانند احسان بود حتما کلکی در کارش بود که اینطور دست و دلوازی میکرد _مامان میشه نریم؟ با التماس مادرم را نگاه میکنم +دعوتمون کردن بعد ما نریم؟ _آره چی میشه خب بگو نمی تونیم در فکر فرو میرود بعد از چند دقیقه مکث کردن می گوید: +باشه بهشون زنگ میزنم به طرفش میروم و گونه اش را میبوسم! _خیلی دوست دارم مامان عاشقتم لبخند محوی میزند خوشحال از اینکه توانسته بودم مادرم را منصرف از رفتن به رستوران با خانواده عمو بکنم به سمت اتاق پاتند میکنم بی حوصله یکی از لباس هایم را از کمد برمیدارم و لباسم را عوض می کنم 💞💞 چند قدمی برمی دارم که مهدی را روی صندلی میبینم انقدر حواسش پرت است که متوجه من نمیشود _سلام با شنیدن صدای من از جا میپرد و لبخند خشکی تحویلم میدهد پاسخم را با سردی میدهد که شوکه نگاهش میکنم نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی