🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتپنجاههفتم
بدون خداحافظی تماس را قطع میکند
با حرص دندان هایم را روی همدیگر میسابم سرم خیلی درد میکند
دستانم را در هم گره میزنم و غرق در افکارم میشوم
مادرم با شوق واشتیاق میگوید
+امروز زنعموت دعوتمون کرد واسه شام رستوران
با چشمان از حدقه در آمده می گویم
_رستورانن؟
+آره
رستوران با عمو سعید باور نمیکردم از همان روز که مارا به خانه ی خودشان دعوت کرد احساس بدی داشتم
عمو سعید هم مانند احسان بود حتما کلکی در کارش بود که اینطور دست و دلوازی میکرد
_مامان میشه نریم؟
با التماس مادرم را نگاه میکنم
+دعوتمون کردن بعد ما نریم؟
_آره چی میشه خب بگو نمی تونیم
در فکر فرو میرود بعد از چند دقیقه مکث کردن
می گوید:
+باشه بهشون زنگ میزنم
به طرفش میروم و گونه اش را میبوسم!
_خیلی دوست دارم مامان عاشقتم
لبخند محوی میزند
خوشحال از اینکه توانسته بودم مادرم را منصرف از رفتن به رستوران با خانواده عمو بکنم به سمت اتاق پاتند میکنم
بی حوصله یکی از لباس هایم را از کمد برمیدارم و لباسم را عوض می کنم
💞💞
چند قدمی برمی دارم که مهدی را روی صندلی میبینم انقدر حواسش پرت است که متوجه من نمیشود
_سلام
با شنیدن صدای من از جا میپرد و لبخند خشکی تحویلم میدهد
پاسخم را با سردی میدهد که شوکه نگاهش میکنم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی