🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتپنجاهپنجم
در را با کلید باز میکنم
از حیاط عبور میکنم در خانه را باز میکنم.
وارد خانه میشوم مادرم هول و هراسان جلوی من ظاهر میشود
+مهدی
کیسه های میوه را با لبخند به دستش میدهم
_جانم
+واسه چی رفته بودی کلانتری
صدای پدرم به گوش میرسد که می گوید
+خب معلومه دیگه خانم رفته بوده دزدی
مامان:این حرفا چیه میگی مرد خدانکنه
_دستتون دردنکنه دزدمون هم کردید دیگه!
ریحانه لبخند محجوبی میزند
+چه خانواده ی صمیمی.
آهی که میکشد جیگرم را می سوزاند
روی مبل کنارش مینشینم
_قرار نشد غصه بخوری که بانو.
تیله های سیاه رنگ چشمانش را به چشمان من میدوزد
نگاهش را از من میدزدد و به گل های قالی میدوزد
_آبغوره نگیریا که زیاد داریم
لبخند بی رمقی میزند با لبخندش جان تازه ای میگیرم!
+خب آخرش چی شد من جواب مثبت دادم؟
_عجله داری؟
+نه برام جالبه..
دوباره به همان خاطرات گذشته برمیگردم
با استرس به سمت مادرم میروم که درحال صحبت با مادر ریحانه است
+بله حاج خانم ما درک میکنیم
.......
+اما خب میشه بگید به چه دلیل؟
احساس میکنم خبر های خوبی در انتظارم نیست!
لب میزنم
_مامان..چی شد؟
دستش را به نشانه سکوت بالا می آورد و بعد از قطع شدن تماس با ناراحتی نگاهم میکند
سرش را تکان میدهد و می گوید
+جواب منفی داد!
با بهت میپرسم
_چی؟؟
+مادرش گفت قراره با پسرداییش ازدواج کنه دیگه پیگیر نشو پسرم حتما دلش یه جای دیگه گیر کرده بود.
در شوک بودم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی