eitaa logo
🍃•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی•🍃
2هزار دنبال‌کننده
23.7هزار عکس
12.2هزار ویدیو
155 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال💫: @Amamzmanaj ادمین تبادلامون💬: @Sadatnory تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💭فاطمه : دستانم را گرفته بود و از میان مزار شهدا میگذشتیم ، مدام تاکید بر این داشت که مبادا از روی مزارشان بروم . رسیدیم به مزار شهید جهان آرا روی نیمکتی که نزدیک مزارشون بود نشستیم . _ علی جان شما هر وقت دلت میگیره میای اینجا ؟ علی : تقریبا ؛ میدونی حس میکنم اینجا یکی از اون بهشت هایی هستش که خدا واسه ما رو زمین قرار داده . حال و هوای اینجا یه طوراییه انگار آدم تو آسموناست نزدیک خدا . _ چه قشنگ اینجا رو تفسیر می کنی !😍 منم خیلی اینجا رو دوست دارم ،گاهی اوقات با امیر یا با دوستام میومدیم . 💭امیر : خبری از فاطمه و علی نبود هیچ کدامشان نبودند با هر کدامشان هم که تماس می گرفتیم خاموش بودند . مطمئن بودم همین اطرافند ... 💭علی : اینکه فاطمه را آوردم گلزار شهدا یکی از دلایلش این بود که یک حرف هایی را باید امشب برایش می گفتم . موبایلم را از جیبم بیرون کشیدم ، ۷ تماس بی پاسخ از امیر . تازه یادم آمدم اصلا حواسم به مراسم نبوده ، به حسن آقا اطلاع داده بودم که با فاطمه جایی میرویم ولی به نظرم خیلی طول کشیده . با امیر تماس گرفتم امیر : سلام علیکم علی آقا ، خواهر ما رو کجا بردی ؟ _ داداش اومدیم جایی تا ساعت ۱۱ برمیگردیم خیالت راحت . امیر : باشه ، حداقل گوشیتون رو از رو سیلنت بردارید آدمو انقد نگران نکنید . خنده ای کردم و گفتم : چشم خیالتون راحت. دوباره کنار فاطمه نشستم . _فاطمه خانم فاطمه : جانم _جانت بی بلا یه حرف هایی هست که باید امشب بشنوی فاطمه : در مورد چی ؟ _ در مورد خودم ، موقعیتم و شغلی که دارم ... ادامه دارد ... 💔🌿•
💭فاطمه : دستانم را گرفته بود و از میان مزار شهدا میگذشتیم ، مدام تاکید بر این داشت که مبادا از روی مزارشان بروم . رسیدیم به مزار شهید جهان آرا روی نیمکتی که نزدیک مزارشون بود نشستیم . _ علی جان شما هر وقت دلت میگیره میای اینجا ؟ علی : تقریبا ؛ میدونی حس میکنم اینجا یکی از اون بهشت هایی هستش که خدا واسه ما رو زمین قرار داده . حال و هوای اینجا یه طوراییه انگار آدم تو آسموناست نزدیک خدا . _ چه قشنگ اینجا رو تفسیر می کنی !😍 منم خیلی اینجا رو دوست دارم ،گاهی اوقات با امیر یا با دوستام میومدیم . 💭امیر : خبری از فاطمه و علی نبود هیچ کدامشان نبودند با هر کدامشان هم که تماس می گرفتیم خاموش بودند . مطمئن بودم همین اطرافند ... 💭علی : اینکه فاطمه را آوردم گلزار شهدا یکی از دلایلش این بود که یک حرف هایی را باید امشب برایش می گفتم . موبایلم را از جیبم بیرون کشیدم ، ۷ تماس بی پاسخ از امیر . تازه یادم آمدم اصلا حواسم به مراسم نبوده ، به حسن آقا اطلاع داده بودم که با فاطمه جایی میرویم ولی به نظرم خیلی طول کشیده . با امیر تماس گرفتم امیر : سلام علیکم علی آقا ، خواهر ما رو کجا بردی ؟ _ داداش اومدیم جایی تا ساعت ۱۱ برمیگردیم خیالت راحت . امیر : باشه ، حداقل گوشیتون رو از رو سیلنت بردارید آدمو انقد نگران نکنید . خنده ای کردم و گفتم : چشم خیالتون راحت. دوباره کنار فاطمه نشستم . _فاطمه خانم فاطمه : جانم _جانت بی بلا یه حرف هایی هست که باید امشب بشنوی فاطمه : در مورد چی ؟ _ در مورد خودم ، موقعیتم و شغلی که دارم ... ادامه دارد ... 💔🌿•
🤍🤍 با تعجب به جای خالی ماشین خیره میشوم چرا انقدر حواس پرت شده بودم؟ به سمت در خانه میروم کلید خانه را از کیفم بیرون می آورم و در را باز میکنم. از حیاط نقلی و کوچک خانه عبور میکنم وارد خانه میشوم بوی قرمه سبزی در تمام فضای خانه پیچیده با تمام وجود بو میکشم بلند مادرم را صدا میزنم: مامان..مامان کجایی؟ خبری از مادرم نیست وارد آشپزخانه میشوم با دیدن قابلمه ی غذا به سمت گاز پاتند میکنم دستم را روی در قابلمه می گذارم که با سوختن دستم صدای فریادم بلند میشود فحشی نثار خودم میکنم قبل از اینکه آشپزخانه را ترک بکنم نوشته ای توجهم را جلب میکند: 《سلام دخترم،من رفتم خونه ی عموت اگه خواستی بیا..!》 با خشم کاغذ را به گوشه ای پرتاب میکنم با خودم تکرار میکنم عمو سعید؟ کدام عمو همانی که تا پدرم شهید شد مارا کنار گذاشت همانی که تافهمید پشت و پناهمان را از دست داده ایم مانند آشغال مارا دور انداخت؟ صدای زنگ تلفن همراهم بلند میشود تماس را وصل میکنم: _سلام،جانم مامان؟ +سلام خوبی رسیدی خونه؟ _خوبم آره الان رسیدم +ریحانه پاشو بیا خونه ی عموت _برای چی؟ _زنعموت اسرار داره تورو ببینه میگه دلش واست تنگ شده با تعجب میپرسم" زنعمو فرشته؟؟ +آره،زودباش آماده شو منتظرن تا میخواهم اعتراضی بکنم تماس قطع میشود شوکه به صفحه تلفنم خیره میشوم... نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 با تعجب به جای خالی ماشین خیره میشوم چرا انقدر حواس پرت شده بودم؟ به سمت در خانه میروم کلید خانه را از کیفم بیرون می آورم و در را باز میکنم. از حیاط نقلی و کوچک خانه عبور میکنم وارد خانه میشوم بوی قرمه سبزی در تمام فضای خانه پیچیده با تمام وجود بو میکشم بلند مادرم را صدا میزنم: مامان..مامان کجایی؟ خبری از مادرم نیست وارد آشپزخانه میشوم با دیدن قابلمه ی غذا به سمت گاز پاتند میکنم دستم را روی در قابلمه می گذارم که با سوختن دستم صدای فریادم بلند میشود فحشی نثار خودم میکنم قبل از اینکه آشپزخانه را ترک بکنم نوشته ای توجهم را جلب میکند: 《سلام دخترم،من رفتم خونه ی عموت اگه خواستی بیا..!》 با خشم کاغذ را به گوشه ای پرتاب میکنم با خودم تکرار میکنم عمو سعید؟ کدام عمو همانی که تا پدرم شهید شد مارا کنار گذاشت همانی که تافهمید پشت و پناهمان را از دست داده ایم مانند آشغال مارا دور انداخت؟ صدای زنگ تلفن همراهم بلند میشود تماس را وصل میکنم: _سلام،جانم مامان؟ +سلام خوبی رسیدی خونه؟ _خوبم آره الان رسیدم +ریحانه پاشو بیا خونه ی عموت _برای چی؟ _زنعموت اسرار داره تورو ببینه میگه دلش واست تنگ شده با تعجب میپرسم" زنعمو فرشته؟؟ +آره،زودباش آماده شو منتظرن تا میخواهم اعتراضی بکنم تماس قطع میشود شوکه به صفحه تلفنم خیره میشوم... نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی