#کوله_بار_عشق
#پارتیازدهم
💭امیر :
ماجرای سهراب که مشخص شد قرار شد برای اینکه ساردین پی به ماجرا نبرد سهراب برایمان جاسوسی ساردین را بکند و برایمان اطلاعاتی بیاورد البته این پیشنهاد را اول خودش به ما داد و قرار شد برای مدتی تحت نظر باشد .
💭 فاطمه :
بیشتر از یک سال بود که می گذشت ، کنکور را قبول شدیم هم من و هم محدثه ولی دانشگاهمان فرق داشت او رفت همان دانشگاهی که دوست داشت ولی شانس و اقبال با من همراه نبود و یک دانشگاه دیگر قبول شدم ، مدتی که گذشت یکی از همکلاسی هایم با پدرم برای ازدواجم با او صحبت کرد بعد از تاییدی که پدرم کرد مابقی ماجرا را به من ملحق کرد .
من هم که به نظر پدرم اعتماد داشتم قبول کردم و فردا مراسم نامزدی مان است .
فردا:::
💭 سهراب : اینکه من وارد خانواده ی سرهنگ حسینی شده بودم حقیقت داشت ، اینکه جاسوس ساردین بودم هم حقیقت داشت ، اما ...
اما زمانی که داشتم نقش یک مرد عاشق را برای فاطمه بازی می کرد تا برایش دلبری کنم و نفوذ بهتری در خانواده شان داشته باشم واقعا به او علاقه مند شدم ، دست خودم نبود ولی گاهی دلم برایش تنگ میشد و گاهی برای این دلتنگی اشک می ریختم .
صبح هایی بود که برای ورزش می رفتم و حرف هایی از دختر های ناسالم می شنیدم ، صحبت هایشان برایم عذاب آور بود ولی قند در دلم آب می شد زمانی که با فاطمه صحبت می کردم و او سرش را پایین می انداخت ، با او صحبت می کردم و او لبخند می زد . حتی سلام کردنش هم بهانه ای میشد برای قنج رفتن دلم .
هنوز چند ماه نشده بود که خواستم از این کار کثیف کنار بکشم ولی...
گویا ساردین متوجه ماجرا شده بود ...
تهدیدم کرد که اگر ادامه ندم ...
اگر ادامه ندهم فاطمه را می کشید ...
جلوی چشمانم ...
و قلبش را از سینه اش بیرون می کشد ...
جلوی چشمانم...
موقعیت خیلی دشواری بود
در دلم آرزوی مرگ می کردم
مجبور شدم همکاریم را ادامه دهم ...
زمانی که پیام امیر را دیدم که همه چیز بین من و فاطمه تمام شده
قلبم شکست
امروز هم روزی بود که برای بار دوم
قلبم شکست
شب نامزدی فاطمه
این را اتفاقی فهمیدم
از صحبت هایی که امیر پشت تلفن می کرد
نمی دانستم چه کنم ؟
حالا سرهنگ هم راضی نمی شد دخترش را به یک سابقه دار جاسوس بدهد .
این پسر جدید ...
همسر فاطمه
یعنی فاطمه خانم
بهتر می توانست خوشبختش کنم
وارد کوچه یشان شدم
گوشه ای نشستم و تنها گریه کردم
کاش میشد من جای این مرد باشم جای
این داماد خوشبخت
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتیازدهم
💭امیر :
ماجرای سهراب که مشخص شد قرار شد برای اینکه ساردین پی به ماجرا نبرد سهراب برایمان جاسوسی ساردین را بکند و برایمان اطلاعاتی بیاورد البته این پیشنهاد را اول خودش به ما داد و قرار شد برای مدتی تحت نظر باشد .
💭 فاطمه :
بیشتر از یک سال بود که می گذشت ، کنکور را قبول شدیم هم من و هم محدثه ولی دانشگاهمان فرق داشت او رفت همان دانشگاهی که دوست داشت ولی شانس و اقبال با من همراه نبود و یک دانشگاه دیگر قبول شدم ، مدتی که گذشت یکی از همکلاسی هایم با پدرم برای ازدواجم با او صحبت کرد بعد از تاییدی که پدرم کرد مابقی ماجرا را به من ملحق کرد .
من هم که به نظر پدرم اعتماد داشتم قبول کردم و فردا مراسم نامزدی مان است .
فردا:::
💭 سهراب : اینکه من وارد خانواده ی سرهنگ حسینی شده بودم حقیقت داشت ، اینکه جاسوس ساردین بودم هم حقیقت داشت ، اما ...
اما زمانی که داشتم نقش یک مرد عاشق را برای فاطمه بازی می کرد تا برایش دلبری کنم و نفوذ بهتری در خانواده شان داشته باشم واقعا به او علاقه مند شدم ، دست خودم نبود ولی گاهی دلم برایش تنگ میشد و گاهی برای این دلتنگی اشک می ریختم .
صبح هایی بود که برای ورزش می رفتم و حرف هایی از دختر های ناسالم می شنیدم ، صحبت هایشان برایم عذاب آور بود ولی قند در دلم آب می شد زمانی که با فاطمه صحبت می کردم و او سرش را پایین می انداخت ، با او صحبت می کردم و او لبخند می زد . حتی سلام کردنش هم بهانه ای میشد برای قنج رفتن دلم .
هنوز چند ماه نشده بود که خواستم از این کار کثیف کنار بکشم ولی...
گویا ساردین متوجه ماجرا شده بود ...
تهدیدم کرد که اگر
#کوله_بار_عشق
#پارتیازدهم
💭امیر :
ماجرای سهراب که مشخص شد قرار شد برای اینکه ساردین پی به ماجرا نبرد سهراب برایمان جاسوسی ساردین را بکند و برایمان اطلاعاتی بیاورد البته این پیشنهاد را اول خودش به ما داد و قرار شد برای مدتی تحت نظر باشد .
💭 فاطمه :
بیشتر از یک سال بود که می گذشت ، کنکور را قبول شدیم هم من و هم محدثه ولی دانشگاهمان فرق داشت او رفت همان دانشگاهی که دوست داشت ولی شانس و اقبال با من همراه نبود و یک دانشگاه دیگر قبول شدم ، مدتی که گذشت یکی از همکلاسی هایم با پدرم برای ازدواجم با او صحبت کرد بعد از تاییدی که پدرم کرد مابقی ماجرا را به من ملحق کرد .
من هم که به نظر پدرم اعتماد داشتم قبول کردم و فردا مراسم نامزدی مان است .
فردا:::
💭 سهراب : اینکه من وارد خانواده ی سرهنگ حسینی شده بودم حقیقت داشت ، اینکه جاسوس ساردین بودم هم حقیقت داشت ، اما ...
اما زمانی که داشتم نقش یک مرد عاشق را برای فاطمه بازی می کرد تا برایش دلبری کنم و نفوذ بهتری در خانواده شان داشته باشم واقعا به او علاقه مند شدم ، دست خودم نبود ولی گاهی دلم برایش تنگ میشد و گاهی برای این دلتنگی اشک می ریختم .
صبح هایی بود که برای ورزش می رفتم و حرف هایی از دختر های ناسالم می شنیدم ، صحبت هایشان برایم عذاب آور بود ولی قند در دلم آب می شد زمانی که با فاطمه صحبت می کردم و او سرش را پایین می انداخت ، با او صحبت می کردم و او لبخند می زد . حتی سلام کردنش هم بهانه ای میشد برای قنج رفتن دلم .
هنوز چند ماه نشده بود که خواستم از این کار کثیف کنار بکشم ولی...
گویا ساردین متوجه ماجرا شده بود ...
تهدیدم کرد که اگر ادامه ندم ...
اگر ادامه ندهم فاطمه را می کشید ...
جلوی چشمانم ...
و قلبش را از سینه اش بیرون می کشد ...
جلوی چشمانم...
موقعیت خیلی دشواری بود
در دلم آرزوی مرگ می کردم
مجبور شدم همکاریم را ادامه دهم ...
زمانی که پیام امیر را دیدم که همه چیز بین من و فاطمه تمام شده
قلبم شکست
امروز هم روزی بود که برای بار دوم
قلبم شکست
شب نامزدی فاطمه
این را اتفاقی فهمیدم
از صحبت هایی که امیر پشت تلفن می کرد
نمی دانستم چه کنم ؟
حالا سرهنگ هم راضی نمی شد دخترش را به یک سابقه دار جاسوس بدهد .
این پسر جدید ...
همسر فاطمه
یعنی فاطمه خانم
بهتر می توانست خوشبختش کنم
وارد کوچه یشان شدم
گوشه ای نشستم و تنها گریه کردم
کاش میشد من جای این مرد باشم جای
این داماد خوشبخت
ادامه دارد ...
💔🌿•
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتیازدهم
از سوالی که کردم پشیمان میشوم و با حالت مظلومانه ای می گویم:ببخشید قصد فوضولی نداشتم!!
+این حرفا چیه تو کی انقدر خجالتی شدی من نفهمیدم
آهسته میخندم ادامه میدهد:
داداشم یه چند ماهی رفته بود سوریه از اونجا برگشته
_پس واسه همین بود که لباس هاش خاکی بودن
+چی؟
_ه...هیچی
چرا اینطور شده ام اصلا به من چه ربطی دارد که او کجا میرود و یا چه میکند؟!
صدای نرگس مرا از افکارم بیرون میکشد
+کجایی؟
_همین جام
+میگم مگه نمیخواستی کیفتو بیاری؟
_هاا...آها راست میگی ک...کیفم!
چادر رنگی نرگس را میگیرم و از اتاق خارج میشوم
چند قدم برمیدارم و به سمت مبل میروم نگاهم را بین تمامی مبل ها می چرخانم
اثری از کیف ام نبود...!
با نگاهم تمام خانه را میکاوم هیچ اثری از کیفم نیست.
نگران به سمت آشپزخانه میروم اما با دیدن صحنه ی روبه رویم وا میروم
کیف من دست مهدی چه میکرد!!.
نگاهم را روی کیف نگه میدارم بعد از چند ثانیه ناباورانه نگاهم را به چشمان قهوه ای رنگ مهدی میدوزم
اخم غلیظی میکنم
از رفتار من متعجب است انگار از همه چیز بی خبر است
+چیزی شده؟
با لحن ترسناک و جدی پاسخ میدهم:
_کیف من دست شما چکار میکنه؟
+کیف شما؟
سرم را تکان میدهم
+من فکر کردم که کیف خواهر...
میان حرفش میپرم:
بدیدش لطفا
به دستم نگاه میکند نگاهم را به زمین میدوزم که کیف در دستانم جای میگیرد
با دیدن محبوبه خانم لبخند مصنوعی میزنم و با ببخشیدی از آشپزخانه خارج میشوم.
محبوبه خانم بُهت زده به رفتن من خیره شده و سرجایش میخ کوب شده
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍"جانم میرود"🤍
#پارتیازدهم
پاهاش درد گر فته بودن چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پاش کرده بود
با دیدن چراغای نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید
با نزدیکی به هیئت شهاب رو از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود
مثل اینکه مراسم تموم شده بود
مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اونو از شر این پسرای مزاحم راحت کنه که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن
ـــــ سید ، شهاب ،شهاب
شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش و فریاد می زد نگران شد
اول فکر می کرد شاید مریمه ولی با نزدیک شدن مهیا اونو شناخت
مهیا به سمتش اومد فاصله شون خیلی به هم نزدیک بود شهاب ازش فاصله می گرفت
مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگه
ــــ حالتون خوبه ؟؟
مهیا در جواب شهاب فقط تونست سرش و به معنی نه تکان بده
شهاب نگرانتر شد
ـــ حال آقای معتمد بد شده ؟؟
تا مهیا می خواست جواب بدهه پسرا رسیدن
مهیا با ترس پشت شهاب خودش و قایم ڪرد
شهاب ازش فاصله گرفت و بهش چشم غره ای رفت که فاصله رو حفظ کنه با دیدن پسر ها کم کم
متوجه قضیه شد
شهاب با اخم به سمت پسرها رفت
ـــ بفرمایید کاری داشتید
یکی از پسرها جلو امد
ــــ ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر و خنده ای کرد...
#رمان
#جانممیرود
نویسنده :سرکارخانمفاطمهامیری