🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدبیستسوم
+باید باهاش صحبت کنی!
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم و به سمت اتاق نرگس قدم برمیدارم
چند تقه به در میزنم به محض وارد شدن من نرگس اشک هایش را پاک میکند و میاستد
_داری گریه میکنی؟
+نه
_راستشو بگو نرگس چرا انقدر پکری؟
+چیزی نشده،داداش
لطفا تنهام بزار.
دستم را روی شانه اش میگذارم
_توکه از داداشت چیزی رو پنهان نمیکنی؟
نفسش را با صدا بیرون میدهد
بغضش میترکد و با صدای بلند گریه میکند
هق هق هایش هرلحظه بیشتر میشود
محکم درآغوشم میفشارم اش و در گوشش زمزمه میکنم:
من اینجام نرگس.
گریه کن تا سبک شی!
با هق هق می گوید:
+امروز یه مرد اومد جلوی در دانشگاه تا منو دید جلومو گرفت!
از من سراغ ریحانه رو میگرفت
منم بدون اینکه جوابش رو بدم به راهم ادامه دادم اما ول کن نبود.
_خب؟؟
فقط در دلم آرزو میکردم مردی که نرگس از او صحبت میکرد احسان نباشد
+بهم گفت داداشت عشقمو ازم گرفته و تاوانشو بالاخره پس میده
گفت از داداشت و زنش انتقام میگیرم
دستانم از عصبانیت مشت میشود و میلرزد.
+خوبی؟
_عوضی!میکشمش.
+چی؟
نرگس متعجب به من خیره شده
_به ریحانه چیزی نگو!لطفا
+چرا داداش؟چیزی شده
_نه
+پس چرا..
میان حرفش میپرم
_نپرس.
با تردید می گوید
+اگه اتفاقی برای تو و ریحانه بیوفته من نمی تونم خودمو ببخشم
_هیچ اتفاقی نمیافته نگران نباش
فقط کسی در مورد این اتفاق چیزی نفهمه
حتی مامان و بابا.
+چشم
از اتاق نرگس بیرون میروم ریحانه به سمتم می آید
+چی شد؟فهمیدی؟
لبخند مصنوعی میزنم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی