eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
150 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨ ✨♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨ ♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨ ✨♥✨♥✨♥✨♥✨ ♥✨♥✨♥✨♥✨ ✨♥✨♥✨♥✨ ♥✨♥✨♥✨ ✨♥✨♥✨ ♥✨♥✨ ✨♥✨ ♥ رمان +واقعا... _بله واقعا جناب آقای امیر خان +اصلا جوابت به اخلاقت نمیخوره یعنی چی کسی چیزی گفته _امیر من از همون شب خواستگاری جواب رو گفتم فقط تو تعارف بامامان و بابات گیر کردم از زبان سوم شخص راوی آنها در پارک باهم حرف هایشان را زدند... این دو و جد شان از قومی دلیر و منتقم هستند... امیر محمد کینه ی عجیب و باور نکردنی... در دلش راه افتاده بود طوری که من هم باورم... نمیشدکه بخاطر یک جواب منفی اینگونه رفتار... کند... وقتی که جواب سعیده را شنید عبانی و نفرت... انگیز از روی صندلی بلند شد و با گفتن جمله... +باشه من میرم اما تو میمونی و سرنوشتت... سعیده بیخیال و با داد گفت + من تو سرنوشت مون یکی نیس امیر محمد زیر لب چیزی گفت و رفت چند سالی از آن ماجرا گذشت که سعیده طی چند هفته قبل مشغول به ثبت نام کردن در شغل مورد علاقه اش پلیسی شد که نوبت به تحقیق محله ای رسید سعیده خیالش راحت بود که مردم محله از او راضی اند خانه ی عمو اِسمان پدر امیر محمد هم در آن محله بود متحققان درب خانه را زدند و با شانس بد سعیده... نویسنده توسط ادمین ✨برای ادامه پارت ها به کانال ما بپیوندید🌸 @dokhpkjbbvdsryj