سلام از امروز یه رمان جدید داریم به اسم
#به_سمت_او
یه رمان با ژانر غمگین، ، مذهبی، ماجراجویی و پلیسی
با ادمین رمان #گمنام😊❤🌹🌈
<<بســـم ربـــی عشــ❥ــق>>
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨
♥✨♥✨
✨♥✨
♥
رمان#به_سمت_او...
اخه چرااااا؟ چراااا... چرا اینطوری شد خدااااااا؟
مگه من چیکار کردم تقاص چه گناهی رو که توبه نکردم باید پس بدم...
نویسنده: گمنام
بازیگران به نام شخصیت ها:
سعیده مختاری
امیر محمد مختاری
امیر علی معتمدی
فاطمه کاظمی
شیوا پُرسون
شقایق بهنام
ارسلان رحیمی
محمد بهنام
شروع داستان از زبان سوم شخص راوی:
ساعت 11شب بود با خودش خلوت کرده بود...
بام تهران جایی ارامش بخش و در این ساعت بسیار خلوت...
این اتفاق ضربه محکمی به او بود... اتفاقی که تنها انگیزه اش از ابتدایی تا راهنمایی وَ دبیرستان بوده و دلیل اصلی موفقیت ش در کنکور...
هدف بسیار مهم است در تلاش...
عشق، زندگی، فکر شبانه روزی و دفترچه خاطراتش فقط و فقط سه کلمه است
......
#پارت1
برای ادامه رمان عضو کانال ما شوید
@dokhpkjbbvdsryj
#گمنام
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨
♥✨♥✨
✨♥✨
♥
رمان #به_سمت_او
فقط سه کلمه است
شهادت....پلیس... چادر
از کودکی که کلاس پنجم بود دوست داشت...
با چادر حضرت زهرا شهید شود آن هم...
با شغلی جاودانه و خوب....
او ارادت خواصی نسبت به ائمه داشت بعضی... موقع ها دوست داشت به آنها که نام شان کم بر... سر زبان ها بود توجه کند اما نمیشد مانند بقیه... فقط به کسانی که داستان زندگی اشان غم...
انگیز تر بود توجه می کرد...
ما جرا را برایتان تعریف میکند
از زبان اول شخص سعیده:
چرا؟...چرا اینطوری شد؟ امیرمحمد توبا من چیکار کردی مگه من چه گناهی کردم هااااااااااا؟
یاد چند سال پیش افتادم که:
⏪بازگشت به اخرین ماه دانشگاه⏪
ماماااااااان
+مامان و یامان چرا داد میزنی کر شدم
_😁میگم من و حلال کن مادر جان(قیافه مظلومی به خودم گرفتم)
+باز چیشده
_مامان... راستش.. چی بگم من...
#پارت2
نویسنده#گمنام
میدونم، میدونم هنوز زوده ولی خب من یکم فقط یکممممم مرض دارم خب چیه. دوست دارم
😁😁🤣
برای دیدن پارت بعدی عضو کانال ما شوید
@dokhpkjbbvdsryj
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨
♥✨♥✨
✨♥✨
♥
مامان امتحانات اخر ترم شروع شده منم بد بخت حالا چیکارکنم معده م داره میاد تو حلقمـ
+خب بگو نیاد
_😐جیـــــان؟(جان؟) منو باش، دوساعته دارم قصه میبافم
+همش یه دقیقه هم نشد اولا، دوما که من اگه تورو نشناسم پس کیو بشناسم.
_هعــــی دارم براتون مامان خان
+چی گفتی🤨
_ها هیـ... که دیدم دمپایی اومد تو صورتم +آخ ننه
+ننه و بگم.. خدایا
رفتم بالا در اتاق سعید رو بزنم. که دیدم ناراحته شوخی نکنم باهاش بهتره برای همین به اونور سالن راهی شده و به سوی اتاق خویش برفتم😊
《فردای آن روز در چند سال قبل》
_چیه مامان ترو خدا بزار بخوابم
+چیه و درد پاشو که امروز جمعه ست و کلی کار داریم
_مامان جان اولی درست امروز جمعه است اما دومی اشتباه چون روز استراحت نه کار
+پـــــاشو ببینم خواستگار داری
باسرعت برق 270کای از جام بلند شدم
_جیــــان چی گفت.. چی گفتی
+امیر محمد قراره بیاد خواستگاری
_یا حضرت نور یا ذال الجلال ولاِکرام چی میگی مامان امید محمد
+بله اگه نمیدونی پسر عموت هست 23 سالشه دانشجوی رشته مهندسی سال سوم دانشگاه اسم امیرمحمد مختاری برادر زاده شوهر بنده بتزم بگم؟ یادت اومد؟
_مامان یعنی چی داری شوخی میکنی این پسر چجوری رو ش شده بیاد خواستگاری
+همونطور که تو رو ت میشه که یکم خجالت نکشی و صاف صاف تو چشمای من درموردش حرف بزنی پاشو ببینم کاراتو کن بریم بازار لباس بگیریم
_وای مامان
+یامان..
و بعد هم از اتاق رفت
دیدم ساعت 9 پس رفتم تمام کارای اول صبح رو کردم تا ساعت 11 آماده شدم رفتم بازار و یه لباس مناسب که مثل لباسای دوره قاجار توی سریال بانوی عمارت بود گرفتم با رنگ سرمه ای تمام کارا رو کردم و بلاخره شب رسید با چادر گل گلی سرمه ای رفتم آشپز خونه سریع زنگ خورد (مجبورم سریع بگم تا به داستان اصلی برگردیم)
و بعد خوش و بش های فامیلی و اینها نوبت به چای رسید وایی امیر چرا اینجوری بود واقعا یه تشکر هم نکرد دستاش میلرزید 😂😂بد تر از من
#پارت3
#به_سمت_او
نویسنده#گمنام
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨
♥✨♥✨
✨♥✨
♥
#به_سمت_او
#پارت4
بدتر از من...
یعنی اگه ولم میکردی و اگه سینی چایی دستم نبود بخش زمین میشدم از خنده😂
وجدان:(یعنی دختر هم دخترا ی قدیم)
نکه تو از من بزرگ تری
وجی:(😐چیزی ندارم)
بهتر
خب مادر داماد هم...(چیه نکنه فک کردین مث رمانا میگم مادر داماد هم قربون صدقه ام میرفن نخیر زن عموی ما اینطوری نیست) هیچی نمی گفت غیر از بحث طلا که با مشارکت محبوبه (زن ایرج داداش امیر محمد پسر عموم) گفت که
+ببخشید دخالت میکنم ولی به رسم همیشه از این بحث ها دور شیم و بزاریم که این جوون ها هم برن باهم صحبتی داشته باشن
وایکه ذوب شدم
بابام: پس با اجازه داداش بفرمایید
عمو: اختیار داری بلند شید برید صحبت هاتونو بکنید
امیر و من: چشم
یه لحظه به هم نگاه کردیم ولی سریع چشم برداشتم و اونم متوجه شد که ضایع نشه
رفتم بالا و اونم پشت سرم در اتاق رو باز کردم و گفتم بفرمایید که پرو پرو رفت بیشعور
اولش میخواستم بریم روی کاناپه پشت که چند متری فاصله با مبل هایی که مهمون ها نشسته بودن داشت صحبت کنیم ولی خب اون موقع بیشتر معذب بودم
رفتم داخل که مظلوم امیر تا پنج دقیقه هیچی نگفت اصلا حواسش نبود دستم رو هم تکون دادم بازم هیچی نشد یه فکری به ذهنم رسید گوشیش زنگ بدی داشت برای همین بهگوشیش زنگ زدن بدبخت سکته کرد باید منتظر جنگ جهانی سوم باشم سریع دستم رو روی صورتم گذاشتم که...
نویسنده#گمنام
توسط ادمین #گمنام
#رمان
برای دیدن بقیه پارت ها عضو کانال ما شوید
@dokhpkjbbvdsryj
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨
♥✨♥✨
✨♥✨
♥
#به_سمت_او
که دیدم داره میخنده هر هر پسره پرو گفتم
_خب بفرمایید سر اصل مطلب
+خودت میدونی دیگه چرا میگی
_اقای آی کیو جنابعالی اگه از جایی شروع نکنی بنده هم شروع نمیکنم و باید سر بحث از یه جایی شروع بشه
+آها خانم آی کیو دریافتم
اچشم غره رفتمو و آروم گفتم
_چه عجب
+خب ببین خودت هم بهتر میدونی از بچگی دوست داشتم و دارم چرا لج میکنی البته معلومه که دل به دل راه داره
_هــِـر چه خوش خیال خواب دیدی خیر باشه
+مثلا بریم سر اصل مطلب بود الان موقعیتش نیست که لج یا بحث کنی
_باشه ببین من ادا هاتو از بچگی دیدم طوری که میشنوی اصلا برام باورش سخته و به عنوان ادا برداشت کردم نمیخوام به این موضوع اشاره کنم
اما مجبورم پای یه عمیر زندگی وسطه یادته وقتی کلاس هفتم بودی خیلی منحرف و هوسی بودی طوری که اصلا نمیشد تحمل کرد ولی من نحمل کردم هی هیچی بهتون نمیگفتم
ولی شما خیلی پیش رفتین دیدی یهو باحجاب شدم یه جا خوندم تنها راه مواظبت هس اما بعد عاشقش شدم امیر محمد چرا نمیفهمی ما متضاد همیم تو ادم نمیدونم چی بگم ولی من باحجاب و مذهبی هستم و طوری که میبینم اصلا بدرد هم.... نمی... نمیخوریم
+اما سعی...
_لطفا🖐... اگه تونستی یه آدم مذهبی بشی تونستی بشی بیا اما قول نمیدم البته اگه دوست داشتی اگه تونستی دلی و فقط به خاطر خدا جام بدی من نمیخوام بخاطر من باشه البته اگه دوسم داری و اینکه کمی به حرفای اخرم که ما متضاد همیم فکر کن من جواب منفی میدم ولی ناراحت نشو لطفا تو بازم میتونی...
+سعیده این کارو نکن...
_تو به من نمیگی چیکار کنم و نکنم
+سعیـــد...
_امیــر
رفتم بیرون زنعمو گفت
+خب ما میتونیم دهنمونو شیرین کنیم یانه
به امیر محمد نگاه کردم بدبخت از اونور این رودروایسی بلاخره کار دستم میده گفتم
_باید خیلی فکر کنم
+شما که از بچگی همو میشناسین و اشنایید هم شغل و وضع زندگی و اخلاق شم میدونی که
_بله ولی لطفا باشه
رفتیم شام رو خوردیم و بعد از رفتنشون همه غضیه ذو به مامان گفتم که خواستم بگن نه ولی دلم سوخت و بازم گیر کردم و از یه طرف میخواستم اختلاف پیش نیاد
مامان+ببین نگران اختلاف بین ما نباش بحث زندگی توعه نه زندگی ما که اختلاف پیش نیاد
_بازم فکر کن و جواب قطعی رو بده
باشه
یه روز به امیر جواب قطی رو دادمو گفتم خودت به مامان بابات بگو گفت
+واقعا....
#گمنام
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨
♥✨♥✨
✨♥✨
♥
رمان #به_سمت_او
+واقعا...
_بله واقعا جناب آقای امیر خان
+اصلا جوابت به اخلاقت نمیخوره یعنی چی کسی چیزی گفته
_امیر من از همون شب خواستگاری جواب رو گفتم فقط تو تعارف بامامان و بابات گیر کردم
از زبان سوم شخص راوی
آنها در پارک باهم حرف هایشان را زدند...
این دو و جد شان از قومی دلیر و منتقم هستند...
امیر محمد کینه ی عجیب و باور نکردنی...
در دلش راه افتاده بود طوری که من هم باورم...
نمیشدکه بخاطر یک جواب منفی اینگونه رفتار...
کند...
وقتی که جواب سعیده را شنید عبانی و نفرت... انگیز از روی صندلی بلند شد و با گفتن جمله... +باشه من میرم اما تو میمونی و سرنوشتت...
سعیده بیخیال و با داد گفت
+ من تو سرنوشت مون یکی نیس
امیر محمد زیر لب چیزی گفت و رفت
چند سالی از آن ماجرا گذشت که سعیده طی چند هفته قبل مشغول به ثبت نام کردن در شغل مورد علاقه اش پلیسی شد که نوبت به تحقیق محله ای رسید
سعیده خیالش راحت بود که مردم محله از او راضی اند خانه ی عمو اِسمان پدر امیر محمد هم در آن محله بود متحققان درب خانه را زدند و با شانس بد سعیده...
نویسنده#گمنام
توسط ادمین#گمنام
#پارت6
✨برای ادامه پارت ها به کانال ما بپیوندید🌸
@dokhpkjbbvdsryj
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨
♥✨♥✨
✨♥✨
♥
#به_سمت_او
#پارت7
(راوی میدونم میدونم میخواید با دمپایی هاتون بکشینم ولی خب امتحانه دیگه بخدا اگه تابستون وقتم زیاد بود روزی دوپارت میزارم اینم جایزه 2تا پارت)
با شانس بد سعیده از بدبختی ش امیر محمد در خانه را باز کرد و ای وای که وقتی ماموران سوالی درمورد سعیده پرسیدند امیر محمد آن کینه قدیمی را به یاد آورد اما خودش خواست چیزی نگوید ولی مثل اینکه چیزی نمی گذاشت با غرور خود بجنگد و باید پشت به احساسات خود میکرد
گفت: زیاد نمی شناسمش اما... اگه یکی چپ بهش نگاه کنه ...میکشتش اتفاقا تمام اقوامش خلافکار هستند .. نمیدونم چجوری اومده پلیس شه که چی با کی بجنگه با فامیل خودش...هه
خودش هم باور نمی کرد این هارا میگفت انگار دست او نبود
واقعا دست او نبود
🔄⏩برگشت به زمان حال ✨
چند ساعتی قبل
امشب تولد عمو اسمان پدر امیر محمد است
سعیده درحال آماده شدن است که آیفون را میزنند
_بله کیه؟
+سلام منزل خانم خودکامه(راوی:فامیلی سعیده مختاری هست بعدا میفهمید)
_بله خودم هستم بفرمایید...
+چند لحظه دم در تشریف بیارید
_بله صبر کنید
چادرش را سرش کرد و از پله های ورودی پایین رفت به حیاتی سرسبز که درختان کاج و سرو با گل های رنگین و سبزی های خوش عطر و بو پر کرده اند ش می رسد..
نفس عمیقی میکشد و در را باز میکند بعد ازم سلام و احوالپرسی پستچی یک نامه به سعیده میدهد و امضا میگیرد و خدانگهدا...
روی پاکت نوشته بود که از طرف کیست بله مربوط به همان تحقیق است
سعیده با شوق آن را با ز میکند و...
#ادامهدارد...
نویسنده و ادمین#گمنام
برای ادامه پارت ها به کانال ما بپیوندید
@dokhpkjbbvdsryj🌸✨
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨♥✨
♥✨♥✨♥✨
✨♥✨♥✨
♥✨♥✨
✨♥✨
♥
#به_سمت_او
#پارت8
آن را باز میکند اما باچیزی که میبیند شوکه میشود...
از زبان دوم شخص امیر محمد:
قرار بود بزای سوپرایز بابا تولد رو خونه عمو آیهان شون بگیریم رفتم داخل خونه که دیدم سعیده وایستاده وسط حیات رفتم جلو تر
رفتن من همانا و قطره اشکی که از روی گونه ش سر میخوره و روی برگه ای که دستش بود میچکه همانا...
یعنی چیشده رفتم جلو گفتم چیشده خوبی که افتاد یهو منم که نمیتونستم بگیرمش چون اگه میگرفتمش یکی باید منو از دست این میگرفت ولی خداروشکر افتاد روی تاب سریع برگه رو خوندم که وای قلبم تیرکشید هییی من... من مقصر... مقصر این اتفاقم چرا... چرا همون لحظه فکر نکردم.. به این موضوع ها... ای وای چرا
دیدم بغض ش ترکید با گریه میگفت::ای خدا... دیدی.. دیدی امیر... چه بلایی سرم اومد... من مگه چه گناهی کردم... امیر دیدیـ.. خوندی امیرمحمـــد (خوندیــــ)«با داد »
فقط صدای امیر گفتن هاشو میشنیدم روی برگه توشته بود با توجه به تحقیق محققان شما در این ازمون قبول نشدید وای دقیقا همون... همون بلای که من سرش اوردم گفت امیر محمد
چطور تونستم چطور وای الان من هیچ کاری نمیتونم بکنم ای وای
گفتم::
ببین مگه تو... تو همیشه نمیگفتی هیچوقت تسلیم نمیشی... مگه تونبودی که همیشه جلو روی همه وایمیستادی.. سعیده ازم انتظار نداری اما منم این حرفا رو بلدم سعیده قل میدم کمکا کنم قل میدم تا اخرش باهات باشم تا بلاخره بهش برسی اما... اما اینطوری اشک نریز(راوی غش😁خیلی شدید بود)
#گمنام
برای ادامه پارت ها به کانال ما بپیوندید
@dokhpkjbbvdsryj🌸✨
رمان #به_سمت_او
⏪بازگشت به اخرین ماه دانشگاه⏪
ماماااااااان
+مامان و یامان چرا داد میزنی کر شدم
_😁میگم من و حلال کن مادر جان(قیافه مظلومی به خودم گرفتم)
+باز چیشده
_مامان... راستش.. چی بگم من...
🌸✨🌸✨🌹
چیه؟ میخوای ادامه رمان رو بخونی پس عضو کانال زیر شو و یه هدیه ویژه اگه داستانی داری بر اساس ذهنیت و تخیلات خودت ویا می خوای داستان زندگی خودتو بنویسی به رمان تبدیل کن و خودتو به ادمین رمان معرفی کن و یه. نویسنده رمان انلاین شو این فرصت خیلی عالیه برات فعالیت های دیگه ایی هم مثل پروف تلنگر و... داریم بدو
@dokhpkjbbvdsryj🌹✨