eitaa logo
🍃•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی•🍃
2هزار دنبال‌کننده
23.7هزار عکس
12.2هزار ویدیو
155 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال💫: @Amamzmanaj ادمین تبادلامون💬: @Sadatnory تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
●سهم من از تو 🦋🪴 ماهور : گوشیمو در اوردم و به امیر زنگ زدم .. امیر : جانم ؟ ماهور : امیر نگو که سرکاری ؟ امیر : خانومم شما که میدونی من شغلم حساسه و نمیتونم به راحتی مرخصی بگیرم ... ماهور : باشه . باشه دیگه . اسن واقعا باشه .. امیر : من که نمیفهمم چی میگی ؟ ماهور : واقعا برات مهم نیست مراسم عقدمون ؟ امیر : اخه مگه میشه رویایی ترین شب زندگیم رو فراموش کنم ؟ ماهور :فعلا که فراموش کردی عین خیالتم نیست که هیچی نخریدیم ... امیر : چشم الان مرخصی ساعتی میگیرم میام دنبالت ... ماهور : ممنون . مراقب خودت باش __________🦋_____________ ماهور : بهترین لحظات زندگیم همون دقایقی بود که در کنار امیر سرگرم خرید کردن بودیم . . . ۱۵ روز گذشت و من تو ارایشگاه منتظر اومدن امیر بودم امیر اومد و رفتم تالار فعلا عاقد نیومده بود که مادرم صدایم زد و گفت مامان : ماهور جان دخترم .. ماهور : جانم مامان ؟ مامان : بیا تلفنت زنگ میخوره ... _______🔥____________ ۱ روز قبل حلما : تو خیابون بودم که ماشینی جلوم نگه داشت و دیگه چیزی نفهمیدم چشم که باز کردم خودم رو تو یه پارکینگ ترسناک دیدم چشم چرخاندم کمی ان‌طرف تر برادرم رو بسته بود جیغ زدم و کمک خواستم رئیسشون وارد شد با کاری که ازم خواست فهمیدم که محمد بود همون پسرعمه ماهور مجبورم کرد اگر کاری که میخواد رو انجام ندم برادرم رو میکشه ..... 🌱 نویسنده : ساره قدیمی 🦋 کپی : با ذکر یک صلوات برای ظهور آقا امام زمان ✨
💗رمان ناحله💗 یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد . پشت چشمم و نازک کردم و رفتم سمت سالن. اه اه اه ‌ اخه چرا این پسره غیر عادیه؟ چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره ؟ چرا کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم . چقدر دلم برای ریحانه میسوخت . دختر تک و تنها بیچاره داداششم که ، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتش  . دلم میخواست تو  زندگیشون فضولی کنم. نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام ‌. تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد . وسایلامو مثه هیولا ریختم تو کیفو سمت حیاط حمله ور شدم  . با دیدن سرویسم رفتم سمتش و سوار ماشینش شدم . ____ مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قارو قور شکمم منو سمت اشپزخونه کشید . به محض ورود به اشپزخونه با خنده ی کش دار مامانم مواجه شدم ‌ +دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت ؟ _الان این تیکه بود یا ...؟ +تیکه چیه ؟؟بیا بریم بازار یه خورده لباس بخریم نزدیک عیده ها . _مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغه ایهه؟؟ مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان  پیش من نیار. من الان درگیر درساممم. درسسسسااااامممم +اه فاطمه دیگه شورشو در اوردیا . بسه دیگه دختر. خودتو نابود کردی . من نمیزارم مصطفی رو به خاطر .... دستمو گذاشتم رو بینیم و به معنای سکوت نچ نچ کردم ‌ و نزاشتم ادامه بده. _مامان من حرفمو گفتم . بین من و مصطفی هیچ حسی نیست حداقل از طرف من. من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم . این مسئله از نظر من تموم شدست . خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجبش . اینو گفتمو رفتم سمت اتاقم . وای من واقعا  بین این همه فشار  باید چیکار کنم‌. وای ! تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتم و شماره ی ریحانه رو گرفتم . یه دور زنگ زدم جواب نداد . برا بار دوم گرفتم شماره رو . منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدم و تلفنو قطع کردم. ینی اشتباه گرفتم شماره رو؟ دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندمو گرفتم . بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد . دوباره صدا مردونه هه بود .