●سهم من از تو 🦋🪴
#پارت_نوزدهم
ماهور : گوشیمو در اوردم و به امیر زنگ زدم ..
امیر : جانم ؟
ماهور : امیر نگو که سرکاری ؟
امیر : خانومم شما که میدونی من شغلم حساسه و نمیتونم به راحتی مرخصی بگیرم ...
ماهور : باشه . باشه دیگه . اسن واقعا باشه ..
امیر : من که نمیفهمم چی میگی ؟
ماهور : واقعا برات مهم نیست مراسم عقدمون ؟
امیر : اخه مگه میشه رویایی ترین شب زندگیم رو فراموش کنم ؟
ماهور :فعلا که فراموش کردی عین خیالتم نیست که هیچی نخریدیم ...
امیر : چشم الان مرخصی ساعتی میگیرم میام دنبالت ...
ماهور : ممنون . مراقب خودت باش
__________🦋_____________
ماهور :
بهترین لحظات زندگیم همون دقایقی بود که در کنار امیر سرگرم خرید کردن بودیم
.
.
.
۱۵ روز گذشت و من تو ارایشگاه منتظر اومدن امیر بودم امیر اومد و رفتم تالار فعلا عاقد نیومده بود که مادرم صدایم زد و گفت
مامان : ماهور جان دخترم ..
ماهور : جانم مامان ؟
مامان : بیا تلفنت زنگ میخوره ...
_______🔥____________
۱ روز قبل
حلما : تو خیابون بودم که ماشینی جلوم نگه داشت و دیگه چیزی نفهمیدم چشم که باز کردم خودم رو تو یه پارکینگ ترسناک دیدم چشم چرخاندم کمی انطرف تر برادرم رو بسته بود جیغ زدم و کمک خواستم رئیسشون وارد شد با کاری که ازم خواست فهمیدم که محمد بود همون پسرعمه ماهور مجبورم کرد اگر کاری که میخواد رو انجام ندم برادرم رو میکشه .....
#پایان_پارت_نوزدهم🌱
نویسنده : ساره قدیمی 🦋
کپی : با ذکر یک صلوات برای ظهور آقا امام زمان ✨