eitaa logo
🍃•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی•🍃
2هزار دنبال‌کننده
23.6هزار عکس
12.1هزار ویدیو
155 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال💫: @Amamzmanaj ادمین تبادلامون💬: تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان📚 _طاها که اگه بخواد اونقدر توانایی داره تا بتونه به بیماریش غلبه کنه ایمان خالصانه ای که به خدا و ائمه داره کمکش میکنن ولی میترسم خیلی میترسم از اینکه اتفاقی براش بیفته از اینکه برنگرده از اینکه اون اتفاق شوم دوباره تکرار بشه خدایا یه بار زندگیمو ازم گرفتی بهت خیلی گله کردم ولی اینبار نه اینبار دیگه انصاف نیست بگیریش خدایا من به حسینت توکل کردم و اون آرومم کرد اما ایندفه نه خدایا دیگه نه خواهش میکنم کمک کن خدایا۱۰۰۰تا صلوات نذر سلامتیش میکنم تو فقط برش گردون اونو به ما ببخش خدایا رحم کن همه ی اینارو با التماس و چشمای به اشک نشسته به خدا میگفتم حاضر بودم همه چیزمو بدم ولی یه بار دیگه عزیزترینمو ببینم اما حالا، حالا که اون نیست زینب جاشو برام پر کرده و من نمیخوام اونم از دست بدم واقعا نمیتونستم، در توانم نبود نشستم رو صندلیه کنارش بهش خیره شدم کاش بتونم بازم چشمای بازشو ببینم کاش بتونم دلیل حال امروزشو بدونم کاش شروع کردم به خوندن دعا هر چیزی که بلد بودم میخوندم خیلی خسته شده بودم همونجور که در حال دعا خوندن بودم سرمو کمی عقب بردمو کم کم چشمام سنگین شد همونجا رو صندلی نشسته خوابم برد ... در حالی که تند تند نفس نفس میزدم از خواب پریدم بازهم همون خواب....خواب اونروز لعنتی مدتها بود که دیگه خواب اون اتفاق شومو ندیده بودم ولی امروز... به شدت پریشون شده بودم یه نگاه به زینب کردم که... از شدت حیرت حیرت زبونم بند اومده بود
رمان📚 با چشمای گشاد شده فقط به زینب نگاه میکردم خدایا؟ چشماش باز بود داشت نگاهم میکرد خیره نگاهم میکرد حتی پلک هم نمیزد صداش زدم _زینب؟ زینب تو خوب شدی؟ هیچی نمیگفت فقط نگاه می‌کرد _زینب؟ نمیخوای چیزی بگی؟ حالت خوبه؟ بازم چیزی نگفت _چت شده آخه؟چرا حرف نمیزنی؟ سکوت کردم یهو دیدم چهرش داره تغییر میکنه ترسیدم با وحشت نگاهش میکردم چهرش کاملا تغییر کرد نه نه خدای من نه اون زینب نبود،اون...اون لبخند زد و گفت_ کاری که میخوای انجام بده، راه درستیو انتخاب کردی و بعد یهو غیبش زد به تخت که نگاه کردم خالی بود .... یهو از خواب پریدم عرق کرده بودم، بدنم یخ زده بود خدایا این چه خوابی بود به زینب نگاه کردم هیچ تغییری نکرده بود خواستم چشممو ازش بگیرم که دیدم انگشتاش دارن تکون میخورن و کم کم چشماش باز شدن انگار دنیارو بهم دادن خیلی خوشحال شدم دویدم رفتم دنبال دکتر آوردمش بالای سر زینب معاینش کرد و با لبخند گفت حالش خوب شده یهو انگار چیزی یادش افتاده باشه با دلهره برگشت سمتم زینب_ ساعت چنده
رمان📚 یه نگاه به ساعت مچیم کردم هفت_ زینب_وای خدا من باید برم خونه دکتر_ نه خانم امشبو بیمارستان بمونین که تحت نظر باشین بعد فردا مرخصتون میکنیم زینب_ اصلا حرفشو نزنین تا الان هم مطمئنم کلی نگرانم شدنو دارن دنبالم میگردن برگشت سمت من زینب_ لطفا گوشیمو بدین رفتمو کیفشو اوردم دادم بهش اصلا نا نداشت زینب_ میشه خودتون گوشیمو در بیارین؟ زیپ جلویی _البته. با اجازه دستمو کردم تو کیفش و گوشیشو بهش دادم به زور گوشیو گرفت دستش و شماره گرفت گذاشت رو گوشش زینب_ الو مامان ......... زینب_ آره آره میدونم دیر کردم ببخشید ........ زینب_ ببخشید مامان من گفتم حالا که اومدم یه سر هم به بیمارستان بزنم بعد به کمک نیاز داشتن موندم کمک کردم گوشیمم دستم نبود ......... زینب_ باشه باشه بفرست منتظرم خداحافظ گوشیو قطع کرد زینب با ناراحتی_ مجبور شدم دروغ بگم، ببخشید الان آژانس میاد دنبالم لطفا دکترو راضی کنید _باشه رفتم دکترو راضی کردم گفت فقط باید داروهاشو حتما بخوره حرف دکترو بهش انتقال دادم اونم قبول کرد چادر و لباساشو اوردم و رفتم بیرون اونم لباساشو پوشید اومد پشت سرش میرفتم و یه جورایی میخواستم مواظب باشم که نیوفته آخه دکتر میگفت احتمال زیاد هنوز سرگیجه داره تا کنار در باهاش رفتم که برگشت
رمان📚 _زینب خیلی ممنون که هوامو داشتین ولی دیگه نیازی نیست بیاین آژانسیه آشناست نمیخوام فکر بدی بکنه اوه اوه فهمید چه زرنگه لبخند زدم_ باشه پس مواظب خودتون باشین به یه لبخند اکتفا کرد زینب_ با اجازه خدا حافظ _ خدانگهدارتون باشه رفت سوار ماشین شد، اونقدر نگاه کردم تا کاملا ماشین از دیدم محو شد . . توراه داروهامو گرفتم وقتی رسیدم خونه مامان گفت چرا دیر کردی و منم مجبور شدم دوباره همون دروغارو تحویلش بدم اصلا دلم نمیخواست دروغ بگم ولی اگه میگفتم میفهمید چون قبلا بهم شک کرده بود فهمیده بود دوسش دارم و گفت اونو از فکرت بیرون کن زینب یه پارچ آب ریختم و با خودم بردم تو اتاقم عادت داشتم همیشه اب کنارم باشه لباسمو عوض کردم و قرصامو خوردم از اتاق اومدم بیرون یکم کانال های تلویزیونو عوض کردم، هیچی داشت نمیداد حوصلم سر رفت اوف مامان_ زینب فردا شب میخوای چی بپوشی؟ اه لعنتی باز هم در مورد عرفان... بازهم عرفان _ مانتو مامان_ کدوم مانتو _ وا مامان خب یکیو میپوشم دیگه چه فرقی میکنه مامان_ خب میخوام بدونم _ مشکیه خوبه؟ مامان_ داری میای جشنا بازم میخوای ست مشکی بپوشی؟ اخ مامان...مامان...تو چه میدونی از دل دخترت...تو چه میدونی که فردا شب، شب مرگه دخترته... تو چه میدونی که
رمان📚 دخترت غذادار دلشه... تو چه میدونی باز چشمام اشک افتاده بودن نمیدونستم چطوری جلوشونو بگیرم که مامانم نبینه سرمو برگردوندم طرف تلویزیون و دوباره کانالو عوض کردم _ چیه مگه قشنگه! اینهمه ادم تو عروسیا از سر تا پا مشکی میپوشن، حالا روسری رنگ روشن میپوشم که همه مشکی نباشه مامان دیگه چیزی نگفت من فکرم همش درگیر فرداشب بود قلبم داشت میومد تو دهنم بعد از شام یکم تلویزیون نگاه کردیم ساعت ۱۱ بود که مامان بابا رفتن بخوابن منم رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم یکم با خودم کلنجار رفتم و تصمیم گرفتم گوشیمو برداشتم یه پیام با این مضمون نوشتم _ سلام پسر عمو، میدونم خوبی. مبارک باشه ارسالش کردم به عرفان گوشی دستم بود و داشتم بهش فکر میکردم که یه پیام اومد. بازش کردم عرفان_ سلام خوبی؟ ممنونم هه خوب _عالیم.خواهش میکنم عرفان_چه خبر چیکارا میکنی _هیچی بیکار. خوش میگذره؟ عرفان_اره خیلی اخ خدا... دارم جون میدم این چه امتحانیه اخه _همیشه خوش باشی. امیدوارم خوشبخت بشی عرفان_ممنونم زینب. ایشالا عروسیه تو قلبم به درد اومد. اخه من بدون تو چیکار کنم؟ مگه زندگی هم میتونم بکنم؟ هر جوابی که بهش میدادم دقیقا برعکس افکارم بود. با دستای لرزون و چشمای به اشک نشسته براش مینوشتم استیکر خنده گذاشتم_ خیلی ممنون. ان شاءالله خندید_ چه ذوقیم میکنه
رمان📚 _چیکار کنم خو، خودت گفتی بازم خندید، میتونستم خوب بفهمم عشقم چقدر خوشحاله_ ایشالا تو هم با یه پسر خوب ازدواج میکنی خوشبخت میشی _ممنونم پسر عمو. کاری نداری؟ عرفان_نه. فقط فردا شب میای دیگه زینب _آره. یا علی عرفان_ خدانگهدار خدانگهدارت باشه عشق من خوشبخت بشی عشق من ان شاءالله همیشه بخندی عشق من عشق من ... عشق من چقدر این واژه برام غریبه وقتی عشقم کسی که ۷ ساله برام مثل نفس میمونه هیچ حسی بهم نداره چقدر دلم گرفته...چقدر دلم میخواد مثل اونروزا با عرفان دردو دل کنم... کاش یکم دوستم داشت فقط یکم. به اندازه ی یک روز از ۷ سال دوست داشتن من دیگه اشکی نمونده بود که نریخته باشم مامان_ زینب؟ نمیخوای بلند شی؟ چشامو آروم باز کردم.کی خوابم برده بود؟ _سلام مامان_سلام.بلند شو بیا صبحانه بخور _باشه مامان_دوباره نخوابیا. بلند شو بلند شدم مامان رفت بیرون رفتم جلوی آینه یکم خودمو مرتب کردم و رفتم بیرون دستو صورتمو شستم نشستم صبحانه خوردم کاملا بی حس بودم. به هیچی فکر نمیکردم. ذهنم خالیه خالی بود دیشب، شب خیلی بدیو پشت سر گذاشته بودم خیلی بیشتر از بد دیشب با خدای خودم عهد کردم اگه کمکم کنه منم تمام تلاشمو برای فراموش کردنش میکنم و بعد نمیدونم چیشد که خوابم برد
رمان📚 چند ساعت همینجور گذشت به ساعت نگاه کردم ۴ بود. به خودم تو آینه نگاه کردم یه مانتو و شلوار مدل لی و شال همرنگشون. فیت تنم بودن. اون لباسی که به مامان گفته بودم نپوشیده بودم.در عین زیبایی حجابم کامل کامل بود حتی یه تار از موهامم معلوم نبود یه تَه آرایشی هم داشتم. جلوه ی چشمام خیلی بیشتر شده بود. خیلی قشنگ شده بودم ولی برعکس وقتایه دیگه اصلا ذوق نکردم رفتم بیرون. مامان وقتی منو دید یه لحظه چشماش گرد شد مامان_ زینب؟ چقدر قشنگ شدی! وقتی مامان که همش بهم میگه آرایش بهت نمیاد الان میگه قشنگ شدی پس یعنی خیلی خوب شدم سرمو انداختم پایین باز این چشمای لعنتی طوفانی شدن. آخه قربونت برم خدا جون.... دیگه حرفمو ادامه ندادم میدونستم آخرش دوباره به گریه هام ختم میشه چادرمو سر کردم و کیفمو برداشتم مامان_ بریم؟ _بریم راه افتادیم سمت خونه ی عرفان اینا.... . رو تختم دراز کشیدم و دارم فکر میکنم از وقتی اومدم خونه فکرم همش درگیره زینبه اینکه چرا اینهمه مدت تو بارون مونده؟ اون موقع روز چرا اومده بیمارستان؟ اصلا....یهو چشمام گرد شد وایسا ببینم عرفان کیه دیگه؟ اون لحظه اینقدر گیج شده بودم که اصلا حواسم نبود زینب چی گفته. الان یادم اومد واقعا دیگه دارم دیوونه میشم باید هرچه سریعتر ازش بپرسم ماجرای دیروز چی بود در اتاقم زده شد _بفرمایید محمد_داداش؟ _جانم داداش بیا تو
رمان📚 محمد_داداش مامان میگه بیا شام _باشه برو الان میام درو بست و رفت به ساعت نگاه کردم ۸ بود بلند شدم و رفتم جلوی آینه شونرو برداشتم کشیدم رو موهام. شونرو گذاشتم سر جاش و یه عطر به خودم زدم. از اتاق رفتم بیرون. یه راست رفتم سمت آشپزخونه مامان،بابا و محمد پشت میز نشسته بودن یه لبخند زدم بهشون و نشستم_ سلام به همگی همه با لبخند جوابمو دادن مامان_ بیا پسرم اینم بشقاب تو _ایول ماکارانی.دستت درد نکنه مامان لبخند زد_ خواهش میکنم پسرم شروع کردم به خوردن.ناخودآگاه یاد زینب افتادم یادمه یه روز که تو اتاقم داخل بیمارستان داشتم ماکارانی ای که مامان برای نهار بهم داده بود میریختم تا بخورم در زدن اجازه ی ورود دادم. زینب اومد تو اولش متوجه نشد میخوام غذا بخورم اومد جلوتر ماکارانیو که دید چشماش یه برقی زد اما سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت ببخشید بی موقع مزاحم شدم من میرم هر وقت غذاتون تموم شد خبر بدین بیام. چون برق چشماشو دیده بودم فهمیدم باید خیلی دوست داشته باشه، پس گفتم بشینه مخالفت کرد ولی راضیش کردم. خلاصه نشست قابلمرو برداشتم اومدم رو مبل نشستم بشقاب غذامو که هنوز بهش دست نزده بودم گذاشتم جلوش و بازم براش ریختم،
رمان📚 چون ظرف دیگه ای نبود خودم قابلمرو برداشتم و بهش گفتم قاشق یا چنگال؟ شکه شده بود. بعد از چند ثانیه به خودش اومد!! کلی مخالفت کرد که خب قبول نکردم گفتم فقط بگو کدوم اونم گفت چنگال دادم بهش، شروع کردم به خوردن غذام اونم یکم بعد یخش باز شد شروع کرد به خوردن. خیلی آروم و با آرامش می‌خورد یه لحظه که بهش نگاه کردم از چهرش فهمیدم خیلی خوشش اومده. سریع نگاهمو ازش گرفتم چون میدونستم خیلی خجالتیه و اگه ببینه دارم نگاهش میکنم دیگه نمیخوره. فکر کردن بهش لبخندو مهمون لبام کرد. همینجور داشتم لبخند ژکوند میزدم که با صدای بابا به خودم اومدم بابا_ کجایی پسر؟ چرا دو ساعته داری الکی بهمون لبخند میزنی؟ _هان؟ هیچی سرمو انداختم پایین و با غذام بازی کردم زیر چشمی به نگاه به بقیه انداختم دیدم هر سه تاشون به همدیگه نگاه میکنن و آخر لبخند زدن خدامیدونه چی تو فکرشون میگذره. خاک بر سرم با این فکر کردن بی موقع مامان با لبخند_ خب پسرم تعریف کن ببینم باتعجب_ چیو تعریف کنم؟ مامان_ همونیو که داشتی بهش فکر میکردی دوباره سرمو انداختم پایین _ به چیزی فکر نمیکردم محمد_ داداش اونوقت به خاطر هیچی هی لبخند ژکوند تحویلمون میدادی و اصلا حواست نبود؟ ای خدا حالا چیکار کنم
رمان📚 سرمو بلند کردم و به هر سه تاشون نگاه کردم _خب راستش یه دختری چندوقت پیش برای دوره ی تخصصی امداد اومده بود بیمارستان....واز سیر تا پیاز قضیرو براشون تعریف کردم یه نفس عمیقی کشیدم مامان و محمد چشماشون اشک افتاده بود، بابا هم داشت همه ی تلاششو میکرد که جلوی اشکشو بگیره خوب می‌فهمیدم چه حالی دارن و چرا اینطور شدن، دوباره یادش افتاده خصوصا با تعریفایی که از زینب کردم غذا کوفتمون شده بود مامان اشکاشو پاک کرد و گفت_ میخوام ببینمش سرمو به شدت آوردم بالا که گردنم درد گرفت، همونجور که ماساژش میدادم گفتم_ نه مامان الان وقتش نیست یکم صبر داشته باشید بابا_ پس کی وقتشه طاها _ بابا جان یکم صبر کنید اون الان روحیش اصلا خوب نیست، حالی که دیروز داشت دل سنگم آب میکرد من هنوزنمیدونم مشکلش چی بوده که به این حال روز افتاده بوده باید بفهمم محمد همچنان سرش پایین بود، میدونم داداش مغرورم نمی‌خواست کسی اشکشو ببینه_ داداش فقط زودتر _چشم داداشم چشم بهشون لبخند زدم _حالا بخورین دیگه! مردم از گشنگی . . تقریبا ۳ ساعتو نیم میشه که اینجا هستیم، دو ساعته که جشن شروع شده از وقتی پا تو این خونه گذاشتم یه بغضی گلومو گرفته که هر لحظه میخواد بترکه اما...اما نمیتونه، یعنی نمیتونم که بترکونمش جلوی اینهمه آدم وقتی عشقمو...تمام زندگیمو کنار یکی دیگه میبینم وقتی میبینم دستشو گرفته و با تمام وجودش میخنده همون خنده
رمان📚 با همون خنده هایی که من براشون جون میدم قلبم میخواد از تو سینم بزنه بیرون فقط خدا میدونه با چه دردی بهشون نگاه میکنم اما همش تو دلم دعا می‌کنم که خوشبخت بشن خیلی سخته...خیلی سخته که عشقت جلوی چشمات بخواد داماد بشه و تو هیچکاری نتونی بکنی...تو تمام این مدت فقط اه کشیدم و بغضمو با آب پایین فرستادم، شیرینیه دامادیه عشقمو خودم پخش کردم تا مجبور نباشم بخورمش بهشون خیره شدم و از اعماق وجودم خوندم خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من آهِ جانسوزم رِسانده جان به لب باز لبخند باز لبخند بغضِ در سینه خرابست حال من رحمی به حالم کن تو میدانی غمم در سینه پنهان است غم پنهان با که گویم کز چه گویم تا که آرام گیرد بغضِ در سینه ام ............ دلم به حال خودم سوخت ولی نمیخوام عشقم ذره ای تو زندگیش غم ببینه پس تمام تلاشمو کردم دیگه آه نکشم چون شنیدم اگه یه نفر با حسرت بهت نگاه کنه و آه بکشه تو به خواستت نمیرسی و من نمیخوام این اتفاق برای عشقم بیفته پس لبخند زدم، به اشکام اجازه ی چکیدن ندادم و رفتم سمتشون شیرینیو با لبخند گرفتم جلوشون برگشتن سمتم نسترن با لبخند برداشت و عرفان هم یه لبخند زد که سریع چشممو ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین، زیر لب شروع کردم به ذکر گفتن و با خودم عهد کردم وقتی که عقد کردن دیگه هیچوقت نباید بهش فکر کنم چون خوب میدونم دینمون گفته فکر کردن به شوهر کسه دیگه ای حرامه
رمان📚 نسترن_زینب جون تو چقدر آرومی از اول جشن ندیدم اصلا برقصی همش داشتی تو آشپزخونه کمک میکردی یه لبخند مصنوعی زدم_ اهل رقصیدن نیستم نسترن_حتی با من؟ _ببخشید حتی با شما! خوشبخت بشین هر دوشون تشکر کردن سرمو انداختم پایین_ با اجازه دوباره رفتم تو آشپزخونه.... بالاخره اونهمه عذاب تموم شدن و اومدیم خونه اوففف ساعت ۱۲ شبه خدا میدونه این چند ساعتو چطور تحمل کردم اگه ذکرایی که میگفتم و توکل با خدا نبود تا الان حتما سکته کرده بودم خصوصا با این قلب مریض خیلی بهم فشار اومده بود رفتم قرصمو خوردم و گرفتم خوابیدم . . صبح که از خواب بیدار شدم بعد از نماز و خوردن صبحانه طرفای ۷:۳۰ بود که راه افتادم سمت بیمارستان و گفتم سرپرستار بیاد تو اتاقم، الان هم منتظرشم صدای در اومد _بفرمایید خانم تقوی _سلام _سلام بفرمایید بشینید تقوی_ با من امری داشتین؟ _خواستم بیاین اینجا چون میخوام یه کاری بکنین سوالی نگاهم کرد _میخوام فرمیو که خانم زارعی برای آموزش تو بیمارستان پر کرده بودن برام بیارین تقوی با تعجب_چی؟ ولی آخه _ولی و اما و اگر نداره خواهشا تا ده دقیقه ی دیگه فرم رو میزم باشه هنوز تو شُک بود ولی بلند شد_چشم