eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
9.5هزار ویدیو
130 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
.. نمـیدونـم‌چـرا: وقــت‌نـداریـم‌نمـاز‌بخۅنـیم! وقــت‌نـداریـم‌قـرآن‌بخۅنـیم! وقـت‌نداریـم‌بـا‌خـدا‌حـرف‌بزنیـم! وقـت‌نداریـم‌بـا‌امام‌زما‌ن‌حـرف‌بزنیم! امـا۲۴ساعـتہ‌این‌گوشۍ‌دستمونہ.. -حقیقتا‌تباهیم!❌🚶
•|💟|• هر شھیدی‌ را‌ که دوستش‌ داری.. کوچه دلت‌ را‌ به نامش‌ کن..🌱 یقین‌ بدان‌ در‌ کوچه پس‌ کوچه های پر‌ پیچ‌ و‌ خم‌ دنیا‌ تنھایت‌ نمـےگذارد...☺️
کنترل نگاه خیلی مهمه..
ڪاش... خنثی ڪردنِ نفس را هم، یادمان مےدادیـد می‌گویند: آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد عاشق می‌شویم و عاشق‌ کہ‌ شدی‌ شھیـد میشوی♥️
مثلادوستات‌آخرین‌دیداررو، اینجاباهات‌داشته‌باشن(:💔! برای‌بقیه‌تلخ.. ولی‌برای‌تو‌شیرین‌و‌گوارا :)
هر آمدنی ، رفتنی دارد . . و این حقیقتی است که گاهی فراموش می شود . . .
رفقا میشه واسمون دعاکنین؟💔
.. نمـیدونـم‌چـرا: وقــت‌نـداریـم‌نمـاز‌بخۅنـیم! وقــت‌نـداریـم‌قـرآن‌بخۅنـیم! وقـت‌نداریـم‌بـا‌خـدا‌حـرف‌بزنیـم! وقـت‌نداریـم‌بـا‌امام‌زما‌ن‌حـرف‌بزنیم! امـا۲۴ساعـتہ‌این‌گوشۍ‌دستمونہ.. -حقیقتا‌تباهیم!❌🚶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
* 💞﷽💞 🌱🤍 🤍🌱 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 نگاهش نمیکردم. گفتم: _بله. -میشه لطف کنید صداشون کنید؟ -الان صداشون میکنم. رفتم تو دفتر بسیج و به حانیه گفتم یکی بیرون کارت داره. حانیه دوستم بود. گفته بود داداش مجرد نداره.دوباره با بقیه خداحافظی کردم و پشت سر حانیه رفتم بیرون. چند قدم رفتم که حانیه صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت: _خونه میری؟ -آره -صبرکن با امیــــــن میرسونیمت. -نه،ممنون.خودم میرم،خداحافظ. -نگفتم میخوای برسونیمت یا نه.گفتم میرسونیمت. از لحنش خنده م گرفت. بهش نزدیکتر شدم.نزدیک گوشش گفتم: _میخوای با نامزدت دور بزنی چرا منو بهونه میکنی؟ لبخندی زد و گفت: _بیا و خوبی کن. بعد رو به پسری که کنارش بود گفت: _ابوطیاره تو کجا پارک کردی؟ پسر گفت: _تا شما بیاین من میام جلوی در. بعد رفت.به حانیه گفتم: _نگفته بودی؟خبریه؟ -آره،خبرای خوب.به وقتش بهت میگم. سوار ماشین شدیم.... حانیه که خونه ما رو بلد بود به پسر جوان آدرس میداد. مدتی باهم درمورد کلاسها صحبت کردن بعد حانیه برگشت سمت من و بی مقدمه گفت: _ایشون هم 🌷امین رضاپور🌷 داداشمونه. خنده م گرفت،اما خنده مو جمع کردم و یه نگاهی به حانیه کردم که یعنی آره جون خودت. حانیه گفت: _راست میگم به جون خودش.امین پسرخاله مه و برادر رضاعی من. گیج شده بودم. سوالی به حانیه نگاه کردم.لبخند میزد.معنی لبخند حانیه رو خوب میدونستم. تو دلم گفتم خدایا قبلنا میذاشتی تکلیف یکی رو معلوم کنم بعد یکی دیگه میفرستادی. تو فکر بودم که حانیه گفت: _زهرا خانوم رسیدیم منزلتون،پیاده نمیشید؟! میخوای یه کم دیگه دور بزنیم؟! بعد خندید. من یه نگاهی به اطرافم کردم.جلوی در خونه بودیم. من اصلا من اصلا متوجه نشده بودم.خجالت کشیدم. حانیه گفت: _برو پایین دیگه دختر.زیاد بهش فکر نکن.خیره ان شاءالله. سؤالی نگاهش کردم. لبخند طولانی ای زد.بالاخره خداحافظی کردم و پیاده شدم. حانیه شیشه پایین داد و باخنده گفت: _لازم به تشکر نیست،وظیفه شه. اینقدر گیج بودم که یادم رفت تشکر کنم.... قلبم تند میزد. تشکر مختصری کردم و سریع رفتم توی حیاط. پشت در... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ .↯🌱↯. @dokhpkjbbvdsryj
* 💞﷽💞 ─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌱🤍 🤍🌱 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 سریع رفتم توی حیاط.پشت در ایستادم.... تاصدای حرکت کردن ماشین اومد نفس راحتی کشیدم. اولین باری که تو این موقعیت قرار میگرفتم.. ولی نمیدونم چرا ایندفعه اینقدر گیج بازی درآوردم. یه کم صبرکردم تاحالم بیاد سرجاش.بعد رفتم توی خونه. آخرشب محمد بهم زنگ زد.بعد احوالپرسی گفت: _امروز رفتم پیش سهیل. -خب؟ -خیلی حرف زدیم.زبونش یه چیز میگفت نگاهش یه چیز دیگه.مختصر و مفید بگم قصدش برای ازدواج جدی نیست.یعنی اگه تو بخوای از خداشه ولی حالا که تو نمیخوای بیشتر به قول خودت کنجکاوی از سبک زندگیته و جواب سؤالایی که داره. -چه سؤالایی؟ -اونجوری که خودش میگفت بادیدن تو و سؤالای زیادی براش به وجود اومده. -شما جواب سؤالاشو دادی؟ -بعضی هاشو آره.بعضی هاشم میخواد از خودت بپرسه. -شما بهش چی گفتی؟ -با بابا صحبت میکنم اجازه بده تو یه جای عمومی سهیل حرفهاشو بهت بگه. منکه از تعجب شاخ درآورده بودم،پرسیدم: _واقعا محمدی؟ خنده ای کرد و گفت: _ آزاردهنده ست،یه کم هم پرروئه،یه کم که نه،خیلی پرروئه.ولی آدم صادقیه. میشه کمکش کرد. -اگه بهم علاقه مند شد چی؟ -خبه،خبه..حالا فکر کردی تا دو کلمه با هر پسری حرف بزنی عاشقت میشن. خجالت کشیدم.گفتم: _ولی داداش تجربه چیز دیگه ای میگه. -من و مریم هم باهاتون میایم که حواسمون بهتون باشه. بالبخند گفتم: _شما هوس گردش کردین چرا ما رو بهونه میکنین؟حالا برای کی قرار گذاشتین؟ -خجالت بکش،قبلنا یه حیایی،یه شرمی...با بابا صحبت میکنم اگه اجازه داد فردا بعد ازظهر خوبه؟ -تاعصر کلاس دارم. -حالا ببینم بابا چی میگه.خبرت میکنم.خداحافظ -خداحافظ صبح رفتم دانشگاه.... اولین کلاس با استادشمس.خدا بخیر کنه.همه کلاسام با استادشمس اول صبح بود.رفتم سرکلاس. هنوز استاد نیومده بود.خبری از حنانه نبود. چند دقیقه بعد از من،امین رضاپور اومد کلاس. تعجب کردم.نمیدونستم همکلاسی هستیم. اونم از دیدن من تعجب کرده بود.اومد جلوی من و گفت: _خانم رسولی باشما صحبت نکردن؟ -در مورد چی؟ -در مورد این کلاس!که دیگه نیاین این کلاس!.. تازه یاد حرفهای خانم رسولی افتادم. قرار بود من دیگه به این کلاس نیام.تا وسایلمو برداشتم که برم،استادشمس رسید. نگاهی به امین انداختم، خیلی ناراحت و عصبی شده بود.رفت جلو و ردیف اول نشست. منم سرجام نشستم.استادشمس نگاه معناداری به من کرد،بعد نگاهی به امین کرد و پوزخند زد و رفت روی صندلی نشست. نگاهم به امین افتاد که ازعصبانیت دستشو زیرمیزش مشت کرده بود. پس کسیکه قرار بود جای من جواب استادشمس رو بده امین رضاپور بود. استاد شمس شروع کرد به... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ .↯🌱↯.@dokhpkjbbvdsryj
سلام نظرات خیلی کم بود. برای همین دیشب پارت ارسال نکردم. اما ان‌شاءالله امروز انرژی بدید تا ۴ تا پارت تقدیم تون کنم https://harfeto.timefriend.net/16953986631047
سلام چطوری ببین همه اعضات موافقن بنظرم روزی چهارپارت بزار شبا هم دوپارت + سلام عزیزم چشم به شرطی که نظرات بالا باشه✨
ترخدااااا روزی‌چهار پارت بزار شبا دوپارتتتتت +چشم😐چرا قسم می‌خورید حالا 😂
https://eitaa.com/dokhpkjbbvdsryj/32304 ارههههه خیلیییی خوبه لطفااا بزاریددد دیگههههه من عاشق رمانممم + چشمممم از اون چشمای آقا نورالدین
بابا یادمون میره رمان روزی چهار پ شبا هم دو پ اصنن عالی میشه + امر دیگه ای ندارید استاد؟
من این رمان رو قبلا خوندم یکی دیگه بذارید + چشم عزیزجان
سلام لطفا روزی پنج یا شش پارت بزارید ممنون🤗🤗🤗 + علیکم السلام ببخشید یه وقت کم نباشه براتون ؟😐 خب درک کنید دیگه من چطوری روزی ۶ تا پارت بدم؟ همه یک کانالها روزی یک پارت نهایتا دوتا پارت میزارن حالا من گفتم چهارتا شما هم سوءاستفاده نکنید دیگه😂
چون تو یبار رمان و خوندی باید عوض کنه؟:// اقا ببین اگه پارتارو زیاد نمیکنی که من لفت میدم چون من اونجوری فشار میخورم وقتی کم رمان میزاری:/ + چهارتاااا بیشتر؟😐