16.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توبگو عشق من میگم رقیــه( ( ( :🥺♥️
#حسینطاهری
#حسین_ستوده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ــــــــ
همه دارو ندارم ❤️🩹.
#حسینستوده
『
-خیلیقشنگمیگفت:
شھادتهدفنیست ... !
هدفاینهکهعَلَمِاسلامروبه
اسمامامزمان«عج»بالاببرید
حالااگهوسطاینراهٔشھیدشدید
فدایسرِاسلام✨!'
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌱
این خانمهای
طلبه وقتی
درس طلبگی
میخوانند
و ما این همه
فاضل زن داریم،
حضور اینها در
بین خانوادهها،
در اجتماعات زنان
خیلی مغتنم است.
حالا چند ده هزار
طلبهی فاضل
داریم که بینشان
تعداد زیادی فضلای
برجسته هستند
-چه در زمینهی
علوم عقلی،
چه در زمینهی
فقه و بقیّهی
دانشهای
رایج حوزه-
این خیلی چیز
مهمّی است .
- امام خامنهای حفظهالله.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق حال خوب🫠🫀>>>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کودکی بچه شیعه ها!✌️🏻
در مسیرآرزوهاآرزویموصلتوست✨
باقیسودایدلراچشمپوشیمیکنم
‹🪴→ #امام_زمان 🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شلوغی دنیا پناهم تویی🌗
-
مآگُمشُدِگآنـیمکِهاَندَرخَمدُنیآ؛
تَنهآهُنَرمآستکِهمَجنونحُسِینیم:)❤️🩹⛓️
-
سجــدهۍنماز
معجزهاستبهخاڪمیافتی
امابهآسمانمیرسۍ:)
#خالقمن
گفتمخدایا؛
دلمراشکستند .
گفتهیچنگراننباش!
آنهابرایخوشبختیشان
بهآسمانمرومیاندازند
وعدهماباشدهمانروز .
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتدهم
سرم را تکان میدهم
+هعی...درد عاشقیه دیگه
با اخم ساختگی و لحن تحدید آمیزی می گویم:
نرگس!!!
دستش را به نشانه تسلیم بالا میبرد
+من عذر میخوام بانو تسلیم!!
خنده ام میگیرد
با چشمانم دنبال کیفم میگردم
رو به نرگس می گویم:
_این کیف منو ندیدی؟
+فکر کنم روی مبل تو هالِ
_میرم بیارمش
نرگس مانعم میشود
+نه میارم برات
_لازم نکرده شما بشین
چادرم را از سرم در می آورم به سمت در خروجی قدم برمیدارم
دستم را روی دستگیره در می گذارم و دستگیره را می فشارم.
اما قبل از اینکه در را باز بکنم دستگیره در بالا و پایین میشود
سرجایم خشک میشوم آب دهانم را به زحمت قورت میدهم
به خیال اینکه مادر نرگس است همان جا میاستم
پسر جوانی در چهارچوب در ظاهر میشود
شوکه نگاهم میکند از دیدن من جا خورده
فقط چند سانتی متر با من فاصله دارد
صورت سفید کشیده و چشمان قهوه ای روشن
وموها و ریش بلند مشکی!!
چفیه ای دور گردنش انداخته و لباس های گشاد خاکی اش متعجبم میکند.
چیزی دلم را می لرزاند
تازه متوجه میشوم چند ثانیه ای هست که تکان نخوردم و چادر برسر ندارم!
چند قدم به عقب برمیگردم
کنار نرگس میاستم نگاهم را به زمینمیدوزم
_سلام
اوکه انگار تازه به خودش آمده سرد و جدی پاسخ میدهد
+سلام
نرگس خوشحال به طرف او میدود و در آغوشش میگیرد
از او جدا میشود و با ذوق و لبخندی که مهمان لبانش شده می گوید:
+داداش مَهدی کی اومدی
+همین الان
+توکه گفتی یک هفته دیگه میام!
+اگه جنابعالی ناراحتی من برم
+نه داداش من غلط کردم و بعد چشمکی حواله اش میکند
مهدی آهسته میخندد چقدر دلنشین بود خنده های مردانه ی او!
تا متوجه نگاه من میشود به نرگس چیزی می گوید و اتاق را ترک میکند
نگاه پر از سوالم را به نرگس میدوزم
+باور کن نمی دونستم قراره امروز بیاد
_یعنی تو خبر نداشتی که داداشت کی میاد؟
+نه ریحانه خب اون گفت یک هفته دیگه برمیگرده
_برمیگرده از کجا؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی