eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
150 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
کمکی چیزی خواستی در خدمتیم ها ولی قربونت بشم که انقدر زحمت میکشی در کنار این ها هم درست رو بخوان چون من خودم کلاس نهم هستم میدونم خیلی سخته هم درس بخوانی هم فعالیت های دیگه داشته باشی ایشالا موفق باشی 💪🏻😎 +چشم ممنونم ازتون
عزیزم هیچ کانالی روزی چهار پارت نمیزاره منم پایه هشتمم و بنظرم با دوپارت و روزا هم دوپارت بزارید عالیه تازه خیلیم خوبه منم رمان و یبار خوندم اما متاسفانه نصفه ولی خیلی زیباست خیلی ممنونم ازتون♥️🫂❤️💜🙈 +خواهش میکنم.
اصلا رماناتو دوست ندارم 👎🏻😑 + اینم یه نظریه😉 ولی منکه میشناسمت 😁
من نامزدم دوست داره چادر سر کنم اما به زبون نمیاره بخاطر من میگه دوست ندارم بنظرتون چیکار کنم + دل به دلش بده پشیمون نمیشی🥲
عالییییییی ولی سنحاق نکردید که میشه سنجاق کنید بعدم اینکه بازم رمان بزارید من توصیه میکنم یه کانال بزنید برای رمان ها من خودم گمشون میکنم +چشم https://eitaa.com/harchytobekhay اینم لینک کانال
دوست دارمممممممم + قلبم اکلیلی شد💖
عزیزم منم کلاس نهمم واقعا درکت‌میکنم‌ واقعا‌امسال‌یه‌کوچولو‌سخته‌پس‌به‌نظرم‌پارت‌هم‌کم‌گذاشتی‌اشکال‌نداره‌انشا‌الله همیشه‌موفق‌باشی🌺🌺🌺 +ممنون که درک میکنید .
به نظر من هرچقدر تونستی پارت بزاری بزار که خودتو خسته نکنی + نظرت عالیه😁
سلام دوست عزیز رمانت واقعا زیباست اگه به درست لطمه ای نمیخوره منم موافقم که روزی چهار پارت بزاری اما اگه وقت نداری من نمی خواهم بخاطر من برای درست مشکلی ایجاد بشه پس همون دوپارت هم عالیه ممنون از رمان قشنگ و فعالیت های خوبت❤️ + چقدر خوبه که انقدر درکتون بالاست🥀
در رابطه با اون دختر خانم عزیزی که گفت نامزدم دوست داره چادر بپوشم باید بگم که اول از همه بهت تبریک میکم بابت داشتن همچین نامزدی اینروزا کمتر پسری پیدا میشه که هنوزم غیور و تعصبی باشه اما وادر و بخوادر دلت بپوش دیگه رهاش نمیکنی + موافقم👌🏻
بنظرتون میتونم از پسش بر بیام تاحالا چادر سر نکردم استرس دارم. + چادر انقدر آرامش داره که وقتی سرت میکنی انگار چند نفر مراقبت هستن . وقتی خدا همچین تقدیری رو سر راهت قرار داده حتما از پسش بر میای😉 فقط چادری که شدی حواست باشه این امانت حضرت زهراست باید مراقب رفتارت باشی. مراقب اخلاقت باشی یادت نره این چادر خیلی با ارزشه✨
_______🌱هوالمحبوب🌱______ من‌عاشق✨مهربان ترین موجود عالم✨ هستم و به عشقم افتخار میکنم، با ماژیک روی وایتبرد پررنگ و درشت و خوش خط نوشتم خدا __اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین دیگه شهید نمیشه،از غصه ی تو می میره. __حتی به زبان آوردن ازدواج بعد امین..برام سخت بود. __ اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد.... __وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون... __زینب،زینبم،زینب ساداتم.... .دخترم مرده بود.زینب پنج ماهه م مرده بود💔 گوشه ای از داستان زندگی دختری پر‌انرژی که حضورش باعث ثبات قلب خانواده اش است.🌱 ‌‌.↯🌱↯. https://eitaa.com/dokhpkjbbvdsryj اگه دیدید خیلی کانال شلوغه میتونید اینجا رمان رو دنبال کنید 👇🏻 https://eitaa.com/harchytobekhay
من ملک بودم و آغوش پدر جایم بود..💔😭
آن شبی که آرمان تنها میان هفتاد نفر ایستاده بود، خونین‌شهر نام دیگر اکباتان بود...
「🩶🕊」 -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ 🌱
🥺❤️‍🩹:-)"
‏مشتری‌شھادت‌زیاده! اماهرکسی‌نمیتونه‌هزینش‌روبپردازه.. بایدوسعت‌برسه‌وگرنه‌نسیه‌نمیدن‌:)💔!'
حواسمون‌باشہ
گفت:‌دختـرروچه‌به‌شهادت؟ گفتم‌:شایددخترها‌توی‌جنگ‌شھـید نشن‌اماهمین‌بَس‌که‌ازنسل‌بعضے‌مادرها چمرآن‌و‌آوینی‌و‌سلیمانی‌دآریم♥️'!
خـدایا... از تو میخواهم چادرِمرا آنچنان با چادرِ خاڪے جده‌ ۍسادات پیوند زنے ڪھ اگر جان از تنم رود چادر از سرم نرود...(:! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍❤️
15.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقای‌‌امام‌‌‌حسین‌‌.. هیچ‌پزشکی‌تجویزی‌برای‌ قلب‌شکستہ‌نداشت‌خوب‌می‌دانند درمان،فقط‌تویی:) ‌‌ 🖐🏻❤️
* 💞﷽💞 ─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌱🤍 🤍🌱 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 بالبخند گفتم: _اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم. -خجالت بکش... سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی. ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم. به مریم گفتم: _ای بابا!شرمنده کردین زن داداش. مریم گفت: _خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره. پارک پر از درخت بود.... سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت. سهیل قبل از ما رسیده بود... روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن. ضحی تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها. من و مریم هم دنبالش رفتیم. وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه. سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت: _ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم. -عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم. -بله.آقا محمد گفت. مؤدب تر شده بود. مثل سابق نگاه و از ضمیر استفاده میکرد. صحبت میکرد... راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن. سهیل گفت: _نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون میذارم. فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و بعضی از سؤالامو هم از اینترنت و کتابها گرفتم، اما رو هم میخوام بدونم. تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود.. ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد... من تمام مدت . بالاخره محمد اومد،تنها.گفت: _ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده. بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی. چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت: _سفره رو آماده کن،الان میام. دوباره رفت... رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم. سهیل هم کمک میکرد ولی... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ .↯🌱↯. @dokhpkjbbvdsryj