هدایت شده از تبلیغات گسترده منتخب | آموزش تبلیغ
⭕️شکل سوراخ ناف شما شبیه کدوم هست؟ 🤔
1⃣ ناف برجسته
2⃣ ناف به شکل U
3⃣ ناف بادامی شکل
4⃣ ناف کوچک
5⃣ ناف دایره ای
6⃣ ناف چشم مانند
انتخاب کن و نتیجه رو اینجا ببین 👇
✅ نتیجه شکل ناف
.
هدایت شده از تب و تبلیغ صبور باشید❤️
اگه لباسات با #مایع_لباسشویی میشوری مایع لباسشویی رو داخل جاپودری نریز 😱❌
اینجوری هم لباسشویی خراب میشه هم لباسها تمیز نمیشه😫
بیا یه #ترفند توووپ😍 بهت یادت بدم که مایع لباسشویی چه جوری و کجای ماشین لباسشویی بریزی 👌
https://eitaa.com/joinchat/3790930001C9258a51a3d
عجب #ترفندی😯به عقل جن هم نمیرسه😵🤌
اگرمیخواهیمحبوب
خداشوی،گمنامباش
کارکنبرایخدا
نهبرایمعروفیت(:🕊️
#شهیدعلیتجلایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه نفرو هیچوقت دوبار پیدا نمیکنی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیاتی که انگار الان نازل شدند...
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
کشف سفیدکنندهی پوست ژاپنیها😳
🌾با همین کرم یه پوست سفیدخامهای واسه خودم ساختم که ۲۰ سال جوونترشدم😁
از اولش اینجور نبودم کهههه.. عجیب سیاه سوخته بودم🥺
خیلی دنبال دوا درمون گشتم تااینکه ایتا بالاخره بدردم خورد و یه کانال واسه سفید کردن پوستم پیدا کردم😍
راهکار عالیشو این پایین سنجاق کرده 😁👇
https://eitaa.com/joinchat/3347579217Cddd358e7ab
❌ورود بهاین کانال=سفیدبرفی شدنه
هدایت شده از تب و تبلیغ صبور باشید❤️
دختر ۱۷ ساله همسایمون هرروز صبح از سرویس جا میموند....
مادرش میاومد از شوهرم خواهش میکرد که برسونه شوهر منم میبرد
یه روز صبح که جا مونده بود مادرش باز اومد خواهش کرد شوهرم قبول کرد همیشه نیم ساعت بعد برمیگشت ولی اون روز یه ساعت گذشت نیومد ظهر شد نیومد دلنگرون رفتم به زن همسایه گفتم زنگبزنه مدرسه از دخترش بپرسه ولی بهونه اورد تا این نزدیک غروب همسایه ها خبر اوردن که شوهرم .....
https://eitaa.com/joinchat/825164372C0baf0038cc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من یکی هنوز تو شکم : ))💔 .
حکایت دنیا حکایت سایه توست؛
اگر بایستی،می ایستدو اگر به طرفش
بروی، از تو دور میشود .
- امیرالمومنین'ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولي هیچکس نفهمید❤️🩹 : ))! .
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتبیستیکم
با حرف استاد صدای خنده هابلند میشود
خونم به جوش آمده
دیگر صبرم تمام شده
قبل از اینکه حرفی بزنم پسر جوان و لاغری می گوید
+نه استاد به جای آشپزی برن کهنه بچه بشورن
اینار کلاس منفجر میشود استاد شفیعی با تمسخر به من نگاه میکند
به نرگس می نگرم با استرس و اضطراب به من خیره شده!
_اولا من آشپزی خوب بلدم نیاز نیس برم پیش مامانم خودم درست میکنم
دوما نیاز به کهنه شستن نیس چون علم پیشرفت کرده و مایبیبی اومده
اینبار بچه ها به حرف من میخندن، لبخند پیروزمندانه ای به استاد میزنم و ادامه میدهم
_بعدشم من حاضر نیستم جایی باشم که آدم هاش مدام غر بزنن..
اینبار همه با تعجب و بعضی با حیرت به من نگاه میکنن
همهمه های بچه ها شروع میشود
صدای یکی از دخترهای جوان که حجاب خوبی هم نداشت حالم را بدتر میکند
+یکی نیست بگه آخه تو یه اُمل که نمی تونی یه پروژه ساده رو انجام بدی چرا بیخود پامیشی میای دانشگاه که مجبور بشی انقدر چرت و پرت بگی
وسایلم را جمع میکنم و بی توجه به صدازدن های نرگس و عصبانیت استاد شفیعی کلاس را ترک میکنم
نرگس سریع به دنبال من می آید
+وایسا دیوونه..
_خودتی
+دختر تو واقعا خلی چرا اونطوری کردی میدونی دفعه بعد که بیای چی میشه؟
_مهم نیست حالا تو چرا دنبالم اومدی؟
+خب منم خُلم دیگه!!
آرام میخندم اما درون ام پر از ترس و نگرانی است
نرگس گوشی به دست از من دور میشود
بعد از چند دقیقه برمیگردد
+به داداشم زنگ زدم گفت الان میاد سراغمون بیا بریم
_چی؟؟؟؟
نرگس پشت چشمی نازک میکند و در جوابم میگوید..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتبیستدوم
نرگس موبایلش را در دستش میگرد واز من دور میشود
بعد از چند دقیقه برمیگردد
+به داداشم زنگ زدم گفت الان میاد سراغمون بیا بریم
_چی؟؟
نرگس پشت چشمی نازک میکند و در جوابم می گوید:
+وا کجای حرفم و نفهمیدی؟
_نه منظورم اینه که چرا ایشون خودمون بریم
+دیره دیگه الان مطمئناً توراهه
_باشه پس خداحافظ
+میگم دیوونه شدی قبول نمیکنی.
با خنده پاسخ میدهم
_چراا؟
+خب وقتی مهدی داره میاد چرا این همه راه رو پیاده بریم.
_مگه من گفتم پیاده بریم بعدشم من خونه نمیرم
نرگس مشکوک میپرسد
+عه به سلامتی کجا میری؟
_بیمارستان
با ترس میپرسد
+بیمارستان چرا چی شده؟
اشاره به دستم میکنم و او آهانی می گوید
+خب میبریمت بیمارستان
در همین حین صدای زنگ موبایل نرگس بلند میشود
+الو سلام
.............
+باشه داداش اومدیم
.............
+خداحافظ
+بدو بریم ریحانه که داداشم منتظره
دستم را میگیرد و به همراه خودش مرا از دانشگاه بیرون میبرد.
نرگس با دیدن ماشین مهدی لبخندی میزند و باهم به سمت ماشین میرویم.
سوار ماشین میشوم و سرم را پایین می اندازم
بعد از چند دقیقه می گویم:
ببخشید مزاحمتون شدم
مهدی پاسخ میدهد
+نه بابا چه مزاحمتی شما مراحمید.
نرگس میان صحبت ما میپرد و می گوید:داداش برو بیمارستان
با تعجبی که در چشمانش موج میزد می پرسد
+بیمارستان برای چی؟اتفاقی افتاده!؟
+هیچی بابا ریحانه میخواد بخیه دستشو بکشه
سرش را تکان میدهد و باشه ای می گوید
یعنی اصلا برایش مهم نبود چه اتفاقی برای من افتاده؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتبیستسوم
سرش را تکان میدهد و باشه ای می گوید
یعنی اصلا برایش مهم نبود چه اتفاقی برای من افتاده؟
یا حتی کنجکاو نبود به چه دلیل دست من بخیه خورده؟
با صدای نرگس رشته افکارم پاره میشود
+احیاناً نمیخوای پیاده شی بانو؟
به اطرافم نگاه میکنم روبه روی بیمارستان هستیم
_ببخشید حواسم نبود
نرگس خنده ای میکند و می گوید:
بله دیگه عروس خانم قبلا هم گفته بودم درد عاشقیه
دوست نداشتم مهدی درمورد این بحث ها چیزی بداند
_عروس خانم چیه؟چی داری میگی
+عه پس آقا احسان هم کشک ِ؟
مهدی میان حرف نرگس میپرد
+احسان؟
نرگس:اره پسردایی ریحانه
نمی دانم چرا نرگس این چیزها را به او می گوید اما هرچه که بود دوست نداشتم
مهدی ادامه میدهد
+فامیلی ایشون چیه؟
_رستگار،ببخشید اما برای چی می پرسید؟
+با یکی از دوستان قدیمیم اشتباه گرفتمشون!
مطمئن بودم چیزی را پنهان میکند.
این روزها همه چیز عجیب شده بود یا شاید هم من حساس شده بودم
*مهدی*
در آیینه ماشین نگاهی به خودم می اندازم دستی به موهای لختم میکشم
در این چندماه که ماموریت بودم شبی را در آرامش به سر نبرده بودم و چشمانم بد جور قرمز شده بود و می سوخت
هرکس که نمی دانست شاید فکر میکرد، گریه کرده ام
پوزخندی به افکار خودم میزنم
دستم را روی شقیقه هایم میگذارم با نگاهم اطرافم را میکاوم که متوجه نرگس و دوستش میشوم
نرگس با خوشحالی به ماشین نزدیک میشود
_سلام داداش
با لبخند جوابش را میدهم
دوستش هم آرام سلام میکند و در صندلی عقب ماشین جای میگیرد
جواب او را با تکان دادن سرم میدهم
بعد از چند دقیقه
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتبیستچهارم
بعد از چند دقیقه ریحانه سکوت را می شکند
+ببخشید مزاحمتون شدم
از آیینه آهسته نگاهش میکنم صورت سفید و خجالت زده اش باعث خنده ام میشود و کمی از سر دردم کم میکند
حجاب و حیا در رفتارش برایم تحسین برانگیز بود
البته او را فقط به عنوان دوست نرگس میدیدم و نه چیز دیگری!
تازه به خودم می آیم که متوجه میشوم جواب او را نداده ام
_نه بابا چه مزاحمتی شما مراحمید
نرگس میان صحبت های ما میپرد
+داداش برو بیمارستان
مانند برق زده ها به او نگاه میکنم
_بیمارستان برای چی؟چه اتفاقی افتاده؟!
نرگس با بیخیالی پاسخ میدهد
+هیچی ریحانه میخواد بخیه دستشو بکشه
دلم میخواهد بدانم به چه دلیل دست او بخیه خورده اما سکوت را ترجیح میدهم
ماشین را جلوی بیمارستان متوقف میکنم اما ریحانه آنقدر غرق در فکر است که متوجه نمیشود
نرگس صبرش تمام میشود
+احیاناً نمی خوای پیاده شی بانو؟
از حرف های نرگس خنده ام میگیرد اما خودم را کنترل میکنم و نگاهم را به روبه رو میدوزم
با صدایی که از ته چاه در می آمد و خجالت در آن موج میزد می گوید:
ببخشید حواسم نبود
سرم خیلی درد میکرد برای همین متوجه بقیه حرف ها و بحث هایشان نشدم
اما اسم آشنایی به گوشم خورد
((احسان))
با بُهت میپرسم:احسان؟
نرگس:آره پسردایی ریحانه
_فامیلی ایشون چیه؟
_رستگار،ببخشید اما برای چی می پرسید؟
صدای ریحانه در گوشم می پیچد و مغزم سوت میکشد!
برای اینکه به من شک نکند چیزی سرهم میکنم و تحویلش میدهم
نرگس:ریحانه بیا بریم دیگه
ریحانه سری تکان میدهد و ارام خداحافظی میکند
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتبیستپنجم
نرگس را صدا میزنم
_ابجی جان من یه جا کار دارم میتونید خودتون برگردید
سری تکان میدهد از من دور میشود
سریع موبایلم را برمیدارم و شماره ی جواد را میگیرم
_الو جواد
+سلام جانم؟
_سلام،پیداش کردم
با خنده می گوید:
کی رو نیمه ی گمشدتو؟
_چرا چرت و پرت میگی!شهاب و پیدا کردم.
صدایش رنگ ترس میگیرد
+چطوری اصلا کجاست الان؟
_میگم تو فقط با اقای سماواتی تماس بگیر گزارش بده
+باشه
_کار نداری
+نه،یاعلی
تماس را قطع میکنم...
*ریحانه*
درخانه را باز میکنم برای اینکه از سوال و جواب های مادرم فرار بکنم خیلی آهسته قدم برمی دارم
+ریحانه!
پوکر به سمت مادرم برمیگردم
_به به سلام بر مادر گلم
+سلام چرا این موقع روز برگشتی؟
_اِم هیچی زود تعطیل کردن دیگه
نگاه نافذ و تیزش را به دستم میدوزد
+کی بخیه دستت رو کشیدی؟
_برادر نرگس اومد سراغش منم تا بیمارستان رسوندن
سری تکان میدهد.
میخواهم به سمت اتاقم بروم که صدای مادرم سرجایم میخ کوبم میکند و مانند پتک برسرم کوبیده میشود.
+راستی بعدازظهر آماده باش شام دعوتیم خونه داییت
با نگرانی میپرسم
_کدوم دایی؟
+حسین
اب دهانم را به زحمت قورت میدهم و چشم ارامی در پاسخ مادرم میگویم
💞💞
روی مبل می نشینم دایی لبخندی به روی من میزند
+خب دایی جون از درسات چه خبر؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
۵ پارت از رمان بهار عاشقی تقدیم نگاهتون🖼🪄
بابت تاخیر در آپلود رمان معذرت میخوام🌱
هدایت شده از گستردهتبلیغاتیترابایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️خانم محترم! مصطفی صدرزاده این روزها تــویــی...
✖️خانم های ایرانی در این روزها علیه صهیونیست های آدمکش چیکار کنند؟
❌بزنید روی لینک زیر و عضو کانال مون بشید و مراسم هامون رو بیاین👇
✅https://eitaa.com/joinchat/3435003923C863f1fbcfc
هدایت شده از تب و تبلیغ صبور باشید❤️
😱محل شکنجه این شهید، شده پاتوق...
❌ببینید حرکات این خانمِ کشف حجاب رو تو این محل 👇
https://eitaa.com/joinchat/3435003923C863f1fbcfc
هدایت شده از تبلیغات گسترده منتخب | آموزش تبلیغ
😳☝️ این محصول رو میشناسی؟
ابردوا هست که ضامن سلامتی شماست
همون ابردوا که هزاران بیمار رو درمان کرده
از کشورای دیگه برا خریدش میان ایران
صدا و سیما ازش مستند تهیه کرده 🎥
با این وجود شما کانالشو هنوز نداری؟ 😒
رو لینک بزنی عضو کانال ابردوا ضامن سلامتی میشی👇
https://eitaa.com/joinchat/2690974064C9bfb349624
میتونی برای درمان هر بیماری که بخوای ازشون مشاوره رایگان بگیری😍واقعا باید قدر بدونیم
هدایت شده از تب و تبلیغ صبور باشید❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفر بعدی میری کجا ؟
_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جز اسم تو هیچی یادم نیست . . . ❤️🩹
#ابراهیمیاصل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشمِ تو کرده ورم 💔 :)))
#روحاللهرحیمیان