eitaa logo
دختر دریا
268 دنبال‌کننده
477 عکس
41 ویدیو
0 فایل
هاجر شهابی 🌊 دختر دریا ✨ خواندنی‌ها؛ نوشتنی‌ها؛ شنیدنی‌ها؛ عکاسی‌ها و روزمرگی‌هایم ✨ من هم مثل سهراب؛ اهل هیچستانم! حرفی اگر بود؛ اینجایم: @hajariiii
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از «آیه‌جان»
هدایت شده از «آیه‌جان»
«چشم‌هایم» فروردین ماه بود. چندین روز بود که چشم‌هایم درد عجیبی داشتند. می‎خواستم پشت‌ گوش بیندازم و چشم‌پزشکی نروم. نمی‌خواستم دوباره بشنوم شماره‌ی چشم‌هایم بالاتر رفته است. گاهی دلهره‌ی از دست‌ دادنشان خفه‌ام می‌کند. همین دلهره نگذاشت منفعل بمانم. نوبت معاینه گرفتم و رفتم. دورتادور سالنِ انتظار آدم نشسته بود. کیپ‌تا‌کیپ! حوصله‌ی بیکار نشستن و به درودیوار و آدم‌ها نگاه‌کردن را نداشتم. کتاب «شصت» از «مرضیه اعتمادی» را از کیف سنتی راه‌راهم درآوردم و مشغول خواندن داستان زینب شدم. زینبی که باعث شد خانم اعتمادی مادری را متفاوت تجربه کند. ماجرای زینب را که خواندم دردها و محرومیت‌هایم را یادم رفت. من چشم‌هایم مادرزادی ضعیف است! مردمک چشم‌هایم هم تکان‌تکان می‌خورد. بعضی از آدم‌ها خیال می‌کنند تصاویر را آونگی می‌بینم. فکر می‌کنند آدم‌ها، خانه‌ها، ماشین‌ها و... از چپ به راست یا از راست به چپ در نگاهم پیچ‌و‌تاب می‌خورند؛ اما من اینگونه نیستم. تصاویر جلوی چشمم رژه نمی‌روند. آونگی نمی‌بینم؛ اما شماره‌ی چشم‌هایم بالاست و تقریبا اکثر وقت‌هایی که به دکتر مراجعه کرده‌ام؛ دکتر یا از ثابت‌بودن شماره‌ی چشم‌هایم صحبت کرده است یا از بالارفتن شماره‌ی آنها! شبکیه‌ی چشم‌هایم هم حسابی ضعیف است و خوردن ضربه به سرم خطرناک است. بابت این سه اتفاق، نشدن‌هایی را در زندگی تجربه کرده‌ام که دوست داشتم بشوند؛ اما نشدند! تا نوبتم رسید تقریبا هشتاد درصد کتاب را خوانده بودم. قبل از اینکه بروم  اتاق دکتر، به اتاق دیگری راهنمایی شدم. منشی آن بخش اسمم را نوشت و بعد تابلویی را نشانم داد و جهت علائم را از من پرسید. طبق معمول فقط آن دانه‌درشت‌های دو سه ردیف اول را جواب دادم. بعد از چند دقیقه رفتم پیش خود دکتر. دکتر بعد از سلام و احوال‌پرسی من را نشاند پشت دستگاهی و از من خواست به ته جاده‌ی مقابل چشم‌هایم خیره شوم. بعد هم مثل منشی‌اش از من خواست چپ و راست بودن علائم را برایش بازگو کنم با این تفاوت که گهگاهی شیشه‌های مختلفی را روی چشم‌هایم امتحان می‌کرد. معاینه که تمام شد منتظر بودم شماره‌ی چشم بالاتری را از زبانش بشنوم؛ اما گوش‌هایم برای اولین بار چیز دیگری شنیدند. دکتر گفت: «چشم‌هایت کمی بهتر شده» ماتم برد. چشم‌هایم بهتر شده‌اند؟ تغییری را احساس نمی‌کردم؛ برای همین نمی‌دانستم چه بگویم. عینک جدیدم را که گرفتم آن‌وقت فهمیدم چشم‌هایم بهتر شده‌اند یعنی چه! تصاویر برای اولین بار جلوی چشم‌هایم رنگ دیگری گرفته بودند. قیافه‌ها برایم زیباتر شده بودند؛ چین و چروک‌ها را واضح‌تر می‌دیدم؛ رنگ‌ها را خوش‌رنگ‌تر درک می‌کردم. برای همین چند روز اول، از دیدن دنیای جدیدی که پیش‌رویم گشوده شده بود به وجد آمده بودم. احساس می‌کردم دارم خدا را هم رنگی‌تر می‌بینم.  و شکر کمترین؛ ولی مهم‌ترین کاری بود که از دستم برمی‌آمد:  الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ سپاس و ستایش مخصوص خداوندى است كه پروردگار جهانیان است. حمد،2 ——————————————————————————————— نویسنده: هاجر شهابی @dokhtar_e_daryaa گرافیک: اعظم مومنیان @photo_by_alef آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan .
هدایت شده از [ هُرنو ]
ما همه بی‌چاره‌ایم و تنها تو چاره‌ای؛ و ما همه هیچ‌کاره‌ایم و تنها تو کاره‌ای... سحر دوم @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
امروز برای اولین بار یکی از اربابان حلقهٔ کتابخوانی مبنا را دیدم. «فاطمه سادات موسوی» که چندین ماه‌ است روایت‌های زندگی‌اش را اینجا می‌گذارد: @chiiiiimeh یک سال و خردی می‌شود به صورت مجازی با هم دوست شده‌ایم. کلی پیام داده‌ایم و حرف زده‌ایم؛ اما ندیده بودمش! آدم‌ها همیشه از روی صدا و گفتارها و... در ذهن خودشان دربارهٔ ظاهر طرف مقابل تصوراتی دارند؛ حتی دیدن عکس هم نمی‌تواند آن چهرهٔ واقعی آدم را درست به ما منتقل کند. خط و خطوط را نمی‌گویم. حس و حال‌ها و احساس‌ها و... را می‌گویم. امروز فاطمه را با دو دختر گلش و آقا پسر بزرگوارش دیدم. همه‌شان به نظر آشنا می‌آمدند. شاید به خاطر هم‌کلامی و همراهی این چند وقت اخیر بوده است. قطعا که همین است. سی روز ماه مبارک رمضان را مهمان استان و شهر ما هستند. البته شهرستان چسبیده به شهرمان شاید درست‌تر باشد؛ هر چند آنقدر بهم چسبیده‌اند که فقط کسی که می‌داند می‌تواند بگوید الان در شهریم یا شهرستان! این چند وقت در مسیر خواندن و نوشتن و... دوست‌های مجازی زیادی پیدا کرده‌ام. دوستانی که تک‌تکشان برایم عزیزند و دوست دارم تک‌تکشان را از نزدیک ببینم. فاطمه برایم به عنوان کادوی تولد کتاب «همسایه‌ها» از «احمد محمود» را آورد. دعا کرد که با قلم نویسنده‌اش ارتباط بگیرم و کیف کنم. و دربارهٔ کتاب و نویسنده‌اش گفت: «جمله‌هایش شبیه شربت زعفرونی تگری دم افطاره. نوش جونت!» از احمد محمود فقط «زمین سوخته» را خوانده‌ام. این می‌شود دومی‌اش ان‌شاءالله. هدیه‌ام را دوست دارم؛ دوستم را بیشتر🌺 بابت دیدنش حس خوبی دارم. همیشه فکر می‌کردم می‌روم قم و نهایتا در حرم ساعتی ملاقاتش خواهم کرد. هیچ فکر نمی‌کردم اینجوری ببینمش! باز به قول خودش: «خدا واقعا برنامه‌ریز‌ی‌هایش محشره» خواستم از همین‌جا به فاطمه‌سادات و خانواده‌اش خوشامد بگویم و امیدوارم خاطرات خوبی را از «هرمزگان» و شهر «بندرکُنگ» و شهرستان «بندرلنگه» با خودشان ببرند. امید که بیشتر ببینمش و از صمیمیت و صفایش بیشتر کیفور شوم. @dokhtar_e_daryaa
خدایا! ما برای اینکه در تیم شما نباشیم حیف‌ایم! @dokhtar_e_daryaa
دیشب با دو عزیز رفتیم سینما! قرار شد مهمونشون کنم. هیچی دیگه! سه تایی مهمون شدیم😂😁 خواستم بگم بعضی وقت‌ها «از هر دستی بدی از همون دست می‌گیری» نیست؛ بعضی‌وقت‌ها هنوز چیزی رو ندادی خدا بهت برش می‌گردونه🥰 خلاصه که اینجوری‌هاست! خلاصه که بله:) @dokhtar_e_daryaa
_به امید آن روز! _کدام روز؟! _هر روزی که منتظرش هستی! @dokhtar_e_daryaa
جز شکر چه می‌توان گفت جز صبر چه می‌توان کرد @dokhtar_e_daryaa
آقا من برعکس همه‌ام. اگه همه با حرف‌زدن زیاد صداشون می‌گیره من با سکوت زیاد صدام می‌گیره😂 امروز یکی زنگ زد صدام رو شنید گفت: «سرما خوردی؟» گفتم: «نه. ساکت بودم» از خستگی زیاد هم صدام می‌گیره😬😂 این چه وضع متفاوت بودنه آخه🚶🏼‍♀️ @dokhtar_e_daryaa
«تا بدانجا رسید دانش من که بدانم همی که نادانم» @dokhtar_e_daryaa
امروز چهار سال از فوت پدربزرگ گذشت و سه ماه و چهار روز از فوت عمو! یک روزی هم عده‌ای می‌گویند امروز چهل روز از رفتن هاجر گذشت. زندگی همینه و هیچ‌کاری‌ش هم نمی‌شه کرد. یک صلوات برای درگذشتگان @dokhtar_e_daryaa
مولای من! ما را جز درِ درگاه خود مخواه. خدای من! دل بزرگ به ما عنایت بفرما. عزیز من! کمِ ما را با کرم خود زیاد کن. پروردگار من! سختی‌ها را برای ما آسان کن. اللهِ من! ما را برای خودت تربیت کن. محبوب من! ما را از خودت جدا نکن؛ بگذار پاداش ما رسیدن به تو باشد. آمین @dokhtar_e_daryaa