eitaa logo
دخترانه🌸
59 دنبال‌کننده
2هزار عکس
579 ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
MonajatShabaniyeh-1392[2].mp3
34.08M
🍃بہ وقٺ مـناجاٺ 🌸وَ اسْمَعْ دُعَائِي إِذَا دَعَوْتُكَ واسْمَعْ نِدَائِي إِذَا نَادَيْتُك... 🍃 و شنواے دعايـم باش آنگاه ڪه مےخوانمٺ و صدايـم را بشنو گاهے ڪه صدايٺ مےڪنم... 🌹🕊@salva دخترانه🌸 @dokhtaraane
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید | آخرین دست‌نوشته‌ی رتبه یک 🔸 نامه‌ای خواندنی از کنکور پزشکی برای تمام نسل‌ها 🔰 برشی از سخنرانی به مناسبت ۱۲اسفند، سالروز شهادت شهید احمدرضا احدی، رتبه یک پزشکی 💠 اندیشکده راهبردی سعداء 🆔 @soada_ir دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت هفتم براساس خاطرات دو نفرشان که پرچم عراق دستشان بود، جلوتر از بقیه حرکت می کردند. آن ها پرچم عراق را در قسمت های مختلف جاده که ارتفاع بیشتری از زمین داشت، نصب می کردند. شش نفر بودیم. من، سالار شفیع زاده، جمشید کرم زاده و سه بسیجی دیگر. ساعتم را که نگاه کردم، یک ربع به دوازده بود. هیچ نیرویی سمت راست جاده پر نمی زد. قرارشد دو نفرمان سمت راست جاده برویم و سه نفر دیگر سمت چپ جاده باشند. به تعداد شهدای کنار جاده، اسلحه به زمین افتاده بود. خیلی از کلاش های بدون خشاب، تیربار گرینف های بدون تیر و آرپیجی‌های بدون گلوله را درون اب های جزیره انداختیم. نوار تیرباری که روی تیربارگرینف یکی از شهدا سمت راست جاده بود، حدود یک متری طول داشت. عراقی ها از روبه روی سنگر، جرئت نداشتند جلو بیایند. چند راه بیشتر پیش رویمان نبود. یا باید دست روی دست می گذاشتیم و عراقی ها جلو بیایند و اسیرمان کنند؛ یا در دو طرف جاده با همان مقدار گلوله ای‌ که داشتیم می جنگیدیم و یا خودمان را درون اب های کنار جاده انداخته و شانسمان را برای زنده ماندن امتحان می کردیم. بعدازظهر جزیره مجنون دیگر زنده ماندن ارزشی نداشت. با چه دلی می توانستیم برگردیم. همه ان هایی که شهید شدند می توانستند برگردند و زندگی خوبی داشته باشند. دشمن در کانال رو به رو دنبال فرصتی بود تا سنگر ما را تصرف کند. در قسمت راست جاده راحت تر می شد به عراقی ها که از کانال روبرو جلو می آمدند، تیراندازی کرد. سزاوار، گلوله هایش را شلیک کرد. سه بسیجی دیگر حدود بیست متر عقب تر با دشمن درگیر بودند. یکی از آن ها خدا رحم رضوی بود. امکان استفاده از سنگر تیربار برایمان وجود نداشت. قناسه چی ها و تک تیراندازهای دشمن مجال هر حرکتی را از تیر بارچی داخل سنگر گرفته بودند. از راست جاده برای تیراندازی قدرت مانور بیشتری داشتیم. به سالار گفتم: «می رم اون ور جاده. از تو کانال منو نزنن، مواظبم باش!» -توجاده می زننت! -ازسنگر بلند نشو. بین سنگر و نی ها تیراندازی کن. ثانیه چی هاشون میزننت! برای اینکه به راست جاده بروم، چند متری سینه خیز رفتم، می خواستم خودم را به تیربارگرینف برسانم و همان سمت راست جاده سنگر بگیرم و قایق هایی که وارد جاده می شوند را بزنم. دشمن از کنار نیزارها و کانال روبه رویم هر جنبنده ای را هدف قرار می داد. به وسط جاده که رسیدم، بلند شدم و به طرف تیرباری که ده، دوازده متر جلوترم بود، لنگان دویدم. عراقی ها به طرفم تیراندازی کردند. وقتی به طرف تیربار می دویدم، برای اینکه تیر نخورم، سالار از کنار نی ها به عراقی ها که توی کانال بودند، تیراندازی می کرد. در یک لحظه، احساس کردم ازسمت راست بدنم کوتاه ترشده ام. به زمین افتادم. نگاه کردم ببینم چه شده. از اتفاقی که برایم افتاده بود، شوکه شدم. استخوان ساق پای راستم خرد شده بود. گلوله به قوزک پای راستم اصابت کرده بود. پاشنه و مفصل مچ پایم سالم بود، اماگوشت های ساق پایم تکه تکه شده بود. حدود هفت، هشت سانتی متر از بالای مفصل مچ پایم استخوان هایش خرد شده بود. پاشنه پا بر پوست و رگ آویزان بود. استخوان های ساق پایم جوانمرد شده بود که پاشنه پایم به هر طرفی می چرخید. خونم بند نمی امد. فکر می کنم وقتی به زمین افتادم، عراقی ها خیال کردند، کشته شده ام؛ به همین دلیل، کمتر به طرفم تیراندازی کردند. خودم را روی زمین کشیدم و به پهلوی سمت چپ جاده رساندم. سالار انگار تیر خوردن مرا را دیده بود، کمکم کرد. باورم نمی شد در چنین شرایطی پایم را از دست داده باشم. امروز بیشتر از هر زمان دیگر به پایم نیاز داشتم. در همان لحظه اول که تیر خوردم، خون آرزوهایم فواره زد. با وضعی که پیش آمده دوستانم را چه کار کنم. افکار درهم و برهمی داشتم. ذهنم سراغ همه می رفت پدرم، برادرانم، خواهرانم، رفقایم، ساکم، دوربینم و دوچرخه ام! دلم نمی خواست بدون پا و با این وضعیت به دست دشمن بیفتم. هیچ راهی نبود بتوانم خودم را از این معرکه نجات دهم. در این فکر بودم که چند لحظه دیگر عراقی ها سر می رسند و با چند گلوله کارم را تمام می‌کنند. شهید شدن به این شکل برایم دلچسب نبود. دلم می خواست اگر قرار بود سرنوشتم، تیر خلاص باشد، کنار دیگر دوستان همرزم و حین مقاومت کشته شوم .دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. سالار نگرانم بود... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت دخترانه🌸 @dokhtaraane
21.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🌹 : 🌿اهمیت توسعه فضای سبز جنگل مثل نفت نیست که یک روز هست و یک روز تمام می شود... روز درختکاری اللهم عجل لولیک الفرج 📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸 دارالقرآن بسیج سمنان 👇👇👇👇👇👇 🆔🆔🆔 @guranesalehinsemnan ♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت نهم براساس خاطرات سه، چهار نظامی عراقی از سنگر بالا آمدند . . . از نگاهشان فهمیدم از این طرف سنگر، یعنی جایی که من بودم، می‌ترسیدند. چند نارنجک در فاصله‌ی ده، دوازده متری‌ام پرتاب کردند. ترکش یکی از نارنجک‌ها به دست راستم خورد. یکی از آن‌ها چشمش به من افتاد، تیربارش را به طرفم نشانه رفت و با صدای بلند گفت : لاتتحرک! تکان نخور! نگاهم به نگاهش بود که ادامه داد: ارفع یدیک، دست‌هاتو ببر بالا! دست‌هایم را بالا بردم با صدای بلند گفت: ارمی سلاحک، سلاحتو بنذاز. دیگر نظامی کنارش پرچم عراق را روی نوک سنگر به زمین کوبید. تصویری از اولین نظامی عراقی که اسیرم کرد، در ذهنم نقش بسته است، آدم لاغراندام با چشمان ریز و صورت سبزه که لباس پلنگی پوشیده بود و خال سیاهی روی پیشانی‌اش بود. وقتی دست‌هایم را بالای سرم بردم، سخت‌ترین لحظه برای هر سربازی در هر گوشه‌ای از جهان است. در آن لحظه بدجوری پیش خودم و عراقی‌ها شکستم. به دلیل خونریزی، عطش و شدت گرمای سوزان ضعف شدیدی پیدا کرده بودم. شرجی هوا اذیتم می‌کرد. تنگی نفس و خفگی بهم دست داده بود. پشه‌ها و مورچه‌ها دور زخم پایم جمع شده بودند و خونم را می‌مکیدند. دیگر در هیچ نقطه‌ای صدای تیراندازی به گوش نمی‌رسید. یکی از عراقی‌ها نزدیکم شد و با اسلحه به سینه‌ام کوبید. از پشت به زمین افتادم. همه‌ی حواسم به پایم بود که ضربه نبیند. یکی‌شان دستم را با سیم تلفن صحرایی از پشت بست. سی، چهل نظامی دور تا دورم ایستاده بودند. آن‌ها ساعت مچی، انگشتر، تسبیح، پول، و سایل شخصی شهدا را بر‌می‌داشتند. دو نفرشان سر تقسیم وسایل شهدا دعوایشان شده بود. تعدادی از آن‌ها وسایل شهدا را که برمی‌داشتند، به جنازه مطهرشان گلوله می‌زدند. سرم گیج می‌رفت. ضعف شدیدی داشتم. یکی از آن‌ها که جثه‌ی لاغر و قد نسبتا کوتاهی داشت، گلنگدن کشید و در حالی که به طرفم نشانه رفته بود، گفت: اقتلک؟ بکشمت؟! ترجیح دادم نگاهم به طرف نیزار‌های جزیره باشد تا چشمم به صورتشان نیفتد. موهایم را می‌کشیدند تا بهشان نگاه کنم. آرنجم از ضربه پوتین یکی از عراقی‌ها بدجوری درد می‌کرد. یکی‌شان به طرفم اسلحه کشید. فکر کردم جدی جدی قصد کُشتنم را دارد. به عربی فحش ‌میداد. چشمانم را به انتظار تیر خلاص بستم و شهادتین را گفتم. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت دهم براساس خاطرات چشمانم را به انتظار تیر خلاص او بستم و شهادتین را گفتم. فکر می‌کنم متوجه شده بود که از مرگ نمی‌ترسم. به رنج‌ها، دردها و تحقیرهای اسارت که فکر می‌کردم، دلی به زنده ماندن نداشتم. در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد، چنان به صورتم زُل زده بود، احساس کردم اولین بار است ایرانی می‌بیند. چند نظامی جدید آمدند. یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید، چشمانم پُر از خاک شد. دلم می‌‌خواست دست‌هایم باز بود تا چشم‌هایم را بمالم. ساعت مچی‌ام توجه یکی از نظامیان را جلب کرد. سیم تلفن صحرایی را از دستم باز کرد، نفس راحتی کشیدم.از بس دست‌هایم را محکم بسته بودند، جای سیم‌ها روی دستم کبود شده بود. نظامی‌ای که جوان‌تر بود، دستم را گرفت تا ساعتم را درآورد. با اشاره دستم بهش فهماندم که درش می‌آورم و بهت می‌دهم ! دستش به طرفم دراز بود تا ساعتم را بگیرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توی آب! بعد از شهادت برادرم تصمیم گرفته بودم ساعت او را برای یادگاری نگه دارم ! برایم سخت بود ساعت مچی برادر شهیدم روی دست کسانی باشد که قاتلان او بودند. برایم مهم نبود به خاطر این کارم چه برخوردی با من می‌کند.اینکار آن‌قدر او را عصبانی کرد که با لگد به چانه‌ام کوبید و با قنداق اسلحه‌اش به کتفم زد. آن لحظه، در خیالم به برادرم فکر می‌کردم که بهم می‌گفت : ناصر! ساعت من دست عراقی‌ها چه می‌کنه ؟! یکی از نظامی‌ها دوباره دست‌ هایم را بست ! یکی از نظامیان کنارم ایستاد و گفت :«سب الامینی؛ به خمینی فحش بده!» دیگر نظامی همراهش لوله اسلحه‌اش را روی ‌پیشانی‌ام گذاشت و این حرف افسر را تکرار کرد. ستوان از این که حاضر نبودم به امام توهین کنم، عصبانی شده بود. یکی‌شان کمپوت و دیگری پوست میوه‌اش را به طرفم پرت کرد. یکی از نظامی‌ها با لگد به پهلویم کوبید، نفسم گرفت! خدا خدا می‌کردم به پایم نزنند. نظامی دیگری زیر چانه‌ام را گرفت، سرم را بالا آورد، کشیده‌ی محکمی زد! یکی از آن‌ها که آدم چاق و هیکلی بود، با پوتین به پای مجروحم کوبید.از شدت درد فریادم بلند شد. تشنگی امانم را بریده بود. از شدت ضعف روی طرف راست بدنم در کانال دراز کشیدم. دو نظامی که یکی از آن‌ها سرگرد بود کنارم ایستادند. سرگرد به قیافه و زخم‌هایم خیره شد و گفت : «عطشان، تشنه‌ای؟!» گفتم: «نعم، بله.» با اشاره‌اش، سربازی از فانسقه‌اش قمقمه‌اش را در آورد و به سرگرد داد. سرگرد درِ قمقمه را باز کرد، مقدار کمی آب ریخت روی سرم، طوری که سردی آب را حس کردم. نگاهم به دستش بود که آب قمقمه را در مقابل زبان عطش‌زده‌ام به زمین ریخت ! ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 : نوکری امام حسین و اهل‌بیت علیه السلام به معنی واقعی کلمه این است که انسان بتواند افکار اینها را، خطّ مشی اینها را، جهت‌گیری‌های اینها را در جامعه روزبه‌روز گسترش بدهد. ۹۵/۱۲/۲۹ میلاد با سعادت امام حسین علیه السلام مبارک اللهم عجل لولیک الفرج دخترانه🌸 @dokhtaraane
02.Baqara.143.mp3
2.46M
🌹🌹 تفسیر قرآن کریم 143 سوره بقره استاد قرائتی اللهم عجل لولیک الفرج @serratt
45.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | فیلم کامل بیانات رهبر انقلاب پس از کاشت دو نهال میوه در روز درختکاری. ۱۴۰۰/۱۲/۱۵ 💻 @Khamenei_ir ☘☘☘☘☘☘☘☘ 🆔🆔🆔 @salehinsemnan 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اگر طرفدار هستید حتما ببینید ⁉️ تحقیر یا ؟! ♨️ تفسیر متفاوت محمدرضا از زن! _________________________ 🗓 برشی از سخنرانی به مناسبت ۸مارس، روز جهانی زن 💠 اندیشکده راهبردی 📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸 دارالقرآن بسیج سمنان 👇👇👇👇👇👇 🆔🆔🆔 @guranesalehinsemnan ♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️
📽️🎬🎙️مرکز رسانه ای ویرا 🔺 مرکزی در راستای تبیین جریان شناسی فکری و فرهنگی انقلاب اسلامی 💠 پروژه های: ✅تدوین ☑️تیزر ✅تصویربرداری ✔️موشن گرافی ✅مستند ☑️پادکست ✅طراحی لوگو و پوستر پذیرفته می شود... 🔶بابهترین کیفیت 🛑باحضور کادر انقلابی جوان 👈آدرس اینستاگرام ما را مشاهده نمایید @vira_resane