✍رسول خدا صلی الله علیه فرمودند:
دل سه گونه است:
➊⇜ گرفتار دنیا
➋⇜ گرفتار عُقبی
➌⇜ گرفتار مولا
1⃣👈دلی که گرفتار دنیا باشد،
سختی و رنج نصیب اوست
2⃣👈دلی که گرفتار عقبی باشد،
درجات بلند نصیبش شود
3⃣👈 دلی که گرفتار مولا باشد،هم دنیا دارد و هم عقبی را و هم مولا را
📚سید بن طاووس، محاسبه النفس
پسرکی دو سیب در دست داشت
مادرش گفت: یکی از سیب هاتو به من میدی؟
پسرک یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب !
لبخند روی لبان مادر خشکید!
سیمایش داد می زد که چقدر از پسرکش ناامید شده
اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت:
بیا مامان! این یکی ، شیرین تره!!
مادر ، خشکش زد
که چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود...
" هر قدر هم که با تجربه هستید، زود قضاوت نکنید
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
پنجشنبه 7اردیبهشت /1402
امامزاده سید معصوم علیه السلام
مربی: خانم دوست محمدی
#دختران_فاطمی
#گروه_رشد
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل دهم
نشسته خاک مرده ای به این بهار زارمن
🍃برگ صد و یازدهم
یکی از سخت ترین روز ها بعد از شهادت حمید روزی بود که دوستانش ساکش را از سوریه برایم آوردند ، درست سی آذر ، شب یلدا بود که ساک حمید به دستم رسید اول پدرم ممانعت می کرد ، به خواهش من ساک را به من دادند ، نمی خواستم پیش پدر و مادرم گریه کنم ، آن روز فقط بغض کردم ، شب که شد دور از چشم بقیه به حیاط رفتم ، ساک را بغل کردم ، به یاد همه شب های یلدایی که حمید کنارم بود ولی حالا فقط ساک وسایلش را داشتم تا صبح گریه کردم ، این همان ساکی بود که با کلی بحث خودم برای حمید چیده بودم ، با دست لرزانم زیپ سمت راست را باز کردم ، نایلون مشکی که برای مواقع لزوم
گذاشته بودم همان جا بود، جوراب و دستکش ها دست نخورده مانده بود، برایش باند کشی گذاشته بودم که مچ دستهایش راببندد.
زیپ وسط راکه باز کردم فهمیدم خودش وسایل راچیده است، مدل تاکردن حمید را میدانستم، به جز لباسهای نظامیش همه چیز همان طور دست نخورده مانده بود، لباس هایی که روزآخر با آنها ازمن خداحافظی کردهمه داخل ساک بود، درجیب پیراهش پانزده هزارتومان پول بود که باخودش برده بود، یک اتیکت یازهرا(س) که ازطرف حرم حضرت زینب به حمید داده بودند، نمک هواپیما داخل جیب کاپشنش بود ویک کتاب آموزش زبان عربی همین! اینها آخرین چیزهایی بود که دست حمید من به آنها خورده بودو حالا من چون یعقوبی که یوسفش راگم کرده باشد با سر انگشتانی لرزان ودلی پراز غم آنها رابو میکردم وبه چشم میکشیدم.
سه چهارروز بعداز مراسم چهلم به خانه مشترکمان رفتم، بالاخره ما مستاجر بودیم درست نبود وسایل ما آنجا بماند،
باید وسایل زندگی را جمع می کردیم و خانه را تحویل می دادیم، به خواهرها و مادر حمید ومادر و خواهرخودم گفتم که همراهم باشند اما هیچکدامشان دل آمدن نداشتند،دیدن خانه بی حضور حمید دل سنگ را آب می کرد و تحملش واقعا سخت بود تا آنجا که وقتی قبل از مراسم چهلم با خواهرم به دنبال یک وسیله رفته بودیم چشمش که به کلاه حمید افتادحالش خیلی بدشد.
مجبور شدم با دوستم ناهید بروم ، از همان پله اول اشک هایم جاری شد ، توان بالا رفتن نداشتم ، دست به دیوار گذاشته بودم و به سختی قدم بر می داشتم ، با گوشی مداحی گذاشته بودیم ، به هر وسیله ای که دست می زدم کلی خاطره برایم زنده می شد ، یاد حمید افتادم که هیچ وقت نمی گذاشت وسیله سنگین جابجا کنم .
چیزی که خیلی من را به هم ریخت کیفی بود که بین وسایلش پیدا کردم ، همه دست نوشته های من را جمع کرده بود ، حتی نوشته ای که یک سلام خالی بود را هم نگه داشته بود ، فکرش را هم نمی کردم آن قدر برایش مهم باشد ، به من گفته بود یک روز با این دست نوشته ها غافلگیرم خواهد کرد ولی به هیچ وجه به ذهنم خطور نمی کرد بخواهد همه این دست نوشته ها را جمع کند و این گونه من را تا ابد شرمنده محبت خودش قرار بدهد .
ناهید با گریه نگذاشت به لباس های حمید دست بزنم ، یک چمدان به دستش دادم تا همه لباس ها را داخل همان بچیند ، آن لحظات خیلی سخت گذاشت ، دل کندن از خانهای که همه چیزش را حمید چیده بود ، حتی کارتون هایی که زیر فرش ها گذاشته بود ، سخت و عذاب آور بود . یک هفته بعد همراه با پدرم و برادرهای حمید رفتیم که وسایل را بیاوریم ، صاحب خانه و همسایه ها گریه می کردند ، بعد از اینکه همه وسایل را جابجا کردند داخل خانه رفتم ، وسط پذیرایی ایستادم ، چشمی دور تا دور خانه چرخاندم ، هیچ کس و هیچ چیز نبود ، اوج تنهایی خودم را حس کردم ، آنجا خانه امید من بود ولی حالا باید برای همیشه با خانه و حمید و همه خاطرات خوبمان خداحافظی می کردم.
موقع بیرون آمدن از خانه با گریه به حمید گفتم :« عزیزم من دارم از اینجا میرم ، خواهش میکنم اگه به خوابم اومدی توی این خونه نباشه چون خیلی اذیت می شم ». همان طور هم شد ، از آن به بعد همه خواب هایی که دیدم خانه پدرم بوده ، حمید هیچ وقت داخل خانه مشترکمان به خوابم نیامد .
از پله ها پایین اومدم حاج خانم کشاورز با گریه من را به آغوش کشید،گفت:«مامان فرزانه از دست من که کاری بر نمیاد ،به خدا می سپارمت،پسرم که جای خوبه،امید وارم خود حضرت زینب(س)بهت صبر بده»،بین گریه ها از حاج خانم پرسیدم:«هر وقت دلم گرفت می تونم بیام خونه رو ببینم؟»،دستم را به مهربانی گرفت و گفت:«آره دخترم،خونه خودته،هروقت خواستی بیا»🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
✨ سلام مولایمن ❤️❤️❤️❤️❤️
🍂دلم دوباره ببین که شده پریشانت
عزیز فاطمه ای جان من به قربانت...
🍂برای روز ظهورت، برای آمدنت
چقدر مانده که کامل شوند یارانت...
العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
پسرکی دو سیب در دست داشت
مادرش گفت: یکی از سیب هاتو به من میدی؟
پسرک یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب !
لبخند روی لبان مادر خشکید!
سیمایش داد می زد که چقدر از پسرکش ناامید شده
اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت:
بیا مامان! این یکی ، شیرین تره!!
مادر ، خشکش زد
که چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود...
" هر قدر هم که با تجربه هستید، زود قضاوت نکنید
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💢 دختر یکی از شهدای کرمان که دوست #حاج_قاسم بوده میگفت یه بار حاجی اومده خونمون یه ظرف زرشک پلوبامرغ هم آورده گفته یه جا دعوت بودیم غذا دادن یادم اومد زرشک پلو دوست داری برات آوردم.
🔹الان خیلی پدرا نمیدونن غذای موردعلاقه بچه شون چیه.
فراتر از پدر بود.
#حجاب
هدیه به روح مطهر شهید #صلوات
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🍃🍃صبح بخير ! يه فكر مثبت كوچولو اول صبح، ميتونه كل روزت رو تغيير بده.
لبخند بزن .
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹رفیق خوب من
🍃🍃یادتان باشد اگر در حق کسی لطفی میکنید
فقط به خاطر خودش باشد
نه به خاطر کارهایی که او میتواند در عوضش
برای شما انجام دهد❤️
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
دریغ .
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
عشق من کودک بمان دنيا بزرگت ميکند
بره باشي يا نباشي گرگ گرگت ميکند
عشق من کودک بمان دنيا مداد رنگي است
بهترين نقاش باشي باز رنگت ميکند
عشق من کودک بمان دنيا دلت را ميزند
سخت بي رحم است ميدانم که سنگت ميکند
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
✅دنیا دار مڪافات است
✍وقتی پرنده اے زنده است مورچه ها را میخورد و وقتی میمیرد مورچه ها اورا میخورند زمانه و شرایط در هر موقعی میتواند تغییر کند در زندگی هیچکس را تحقیر و ازار نکنید شاید امروز قدرتمند باشید اما یادتان باشد زمان از شما قدرتمند تر است
🍂یک درخت میلیون ها چوب کبریت را میسازد اما وقتی زمانش برسد فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیون ها درخت کافیست پس خوب باشید و خوبی کنید
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹جریمه نکن که دوقطبی نشه
مالیات نگیر که دو قطبی نشه
چادر نپوشید که دوقطبی نشه
دوقطبی بین حق و باطل
#واجب_فراموش_شده
#بی_تفاوت_نباشید.
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹یادت باشه
🍃فصل دهم
نشسته خاک مرده ای به این بهار زارمن
🍃برگ صدو دوازدهم
از در خانه که بیرون آمدم همان پیرمردی را دیدم که اختلال حواس داشت،پیرمردی که حمید همیشه به او سلام می داد و محبت می کرد و می گفت:«فرزانه یه روزی جواب محبت من به این پیر مرد رو می بینی»،حالا همان روز رسیده بود،پیرمردی که همه می دانستیم اختلال حواس دارد ولی حمید را خیلی خوب یادش مانده بود،به پهنای صورت اشک می ریخت و گریه می کرد و این یکی از سوزناک ترین گریه هایی بود که در غم از دست دادن حمید دیدم.
سوار ماشین که شدم با حسرت از شیشه عقب برای آخرین بار به خانه نگاه کردم ، بعد ها هیچ وقت نتوانستم به آن کوچه و خانه بر گردم ، چند بار تا سر کوچه رفتم ولی گریه امانم نمیداد که قدم از قدم بردارم.
سالگرد عروسیمان امامزاده حسین بودم ، برای رزمندگان مدافع حرم دست کش و کلاه می بافتیم ، به شدت دلتنگ حمید شده بودم ، به یاد سال های قبل افتاده بودم که حمید در سالگردهای ازدواجمان برایم دسته گل رز می خرید ، ساعت یازده شب بود که بی اختیار خودم را جلوی در خانه مشترکمان پیدا کردم ، هیچ کس داخل کوچه نبود ، پنجره خانه را نگاه کردم ، اشک امانم نمی داد ، قدم هایم سست شده بود ، نتوانستم جلوتر بروم ، از همان جا با گریه تا سر کوچه آمدم و برای همیشه از خانه مشترکمان خداحافظی کردم.
خیلی زود تنهایی ها شروع شد ، درست مثل روز هایی که زندگی مشترکمان را شروع کردیم خیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد ، همه چیز برگشت به روزهای بی حمید با این تفاوت که حالا خاطره هایش هر کجا یک جور به سراغم می آید ، شبیه پروانه ای بی پناه که به دست باد افتاده باشد سر مزارش آرام می گیرم .
پاییز ، زمستان ، بهار ، تابستان ، هر چهار فصل را با حمید داخل گلزار شهدا تجربه کردم ، اوایل مثل دوره نامزدی هوا سرد بود ، اولین برفی که روی مزارش نشست وسط زمستان بود ، رفتم گلزار ، خلوت بود ، گوله برف درست کردم و به عکس داخل قاب بالای سرش زدم ، گفتم :« حمید ببین برف اومده تو نیستی بیای برف بازی کنیم ، یادته اولین برف بعد از نامزدیمون از دانشگاه تا خونه پدرم پیاده اومدیم و کلی برف بازی کردیم؟ »
گاهی مزارش که می روم اتفاق های عجیبی می افتد که زنده بودنش را حس می کنم ، یک شب نزدیکی های اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت :« خانوم خیلی دلم برات تنگ شده ، پاشو بیا مزار » ، معمولا عصر ها به سر مزارش می رفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم، از نزدیک ترین مغازه به مزارش چند شاخه گل نرگس و یک جعبه خرما خریدم ، می دانستم این شکلی راضی تر است ، همیشه روی رعایت حق همسایگی تاکید داشت ، سر مزارکه میروم سعی می کنم از نزدیکترین مغازه که همسایه گلزار شهداست خرید کنم .
همین که نشستم و گلهاراروی سنگ مزار گذاشتم دختری آمد و با گریه من را بغل کرد ، هق هق گریه هایش امان نمی داد حرفی بزند ، کمی که آرام شد گفت :« عکس شهید تون رو توی خیابون دیدم ، به شهید گفتم من شنیدم شما ها برای پول رفتید ، حق نیستید ، باهات یه قراری میذارم ، فردا صبح میام سر مزارت ، اگر همسرت رو دیدم می فهمم من اشتباه کردم ، تو اگه به حق باشی از خودت به من یه نشونه میدی » ، برایش خوابی که دیده بودم را تعریف کردم ، گفتم :« من معمولا غروب ها میام اینجا ، ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش »، از آن به بعد با آن خانم دوست شدم ، خیلی رویه زندگیش عوض شد ، تازه فهمیدم که دست حمید برای نشان دادن راه خیلی باز است .🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃