فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
🌸با این ۲ روش، برنجتو معطر کن🌸
با این ترفند، برنجتون عطر و طعم بینظیر خواهد داشت✅👌
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی اصغر فرزند شیرخوار امام حسین...
#محرم
#امام_حسین
#علی_اصغر
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌱برگ هشتادو هشتم
اسفند ماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود.از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچهها داشتند برنامه کودک نگاه می کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف ها
کم کم داشت آب می شد. خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند، اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. با خودم می گفتم:《همین امروز و فردا صمد می آید. او که بیاید، حوصله ام سرجایش می آید. آن وقت دوتایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچهها رخت و لباس عید می خریم. 》یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور افتاد. چرا این کار را کردم. چرا سرسال تازه،دامن مشکی خریدم. بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد. قبول نکردم.گفتم:《صمد خودش می آید و برای بچهها خرید می کند.》خیلی اصرار کرد. دست آخر گفت:《پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگترت هستم.》هنوز هم توی روستا رسم است، نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می خرند. نخواستم دلش را بشکنم؛ اما نمی دانم چطور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم. انگار برادرم هم خوشش نیامد گفت:《خواهرجان! میل خودت است؛اما پیراهنی،بلوزی،چیز دیگری بردار. یک رنگ شاد.》
گفتم:《نه،همین خوب است. 》
همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سرسال تازه، دامن مشکی نمی خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد باهم می رویم عوضش می کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم.
بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند. خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود،گفت:《مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکسهای بابا را باخودش برد.》
ناراحت شدم. پرسیدم:《چرا زودتر نگفتی؟!...》
خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت:《یادم رفت.》
اوقاتم تلخ شد.یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانه ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود.توی این فکرها بودم که صدای در آمد.
بچهها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد:《بابا!..بابا آمد...》
نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم، تعجب کرده بودم .پدرشوهرم در را باز کرده بود وآمده بود تو.برادرم، امین، هم با او بود. بهت زده پرسیدم:《با صمد آمدید؟!صمد هم آمده؟!》
پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک آلوده بود.با اوقاتی تلخ گفت:《نه...خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه. 》
پرسیدم:《چطور در را باز کردید؟!شما که کلید ندارید! 》
پدرشوهرم دستپاچه شد.گفت:《...کلید...!آره کلید نداریم؛اما در باز بود.》
گفتم:《نه، در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در رابستم.》
پدرشوهرم کلافه بود.گفت:《حتما حواست نبوده؛ بچهها رفته اند بیرون در را باز گذاشته اند. 》
هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم:《پس صمد کجاست؟!》
با بی حوصلگی گفت:《جبهه! 》
گفتم:《مگر قرار نبود با شما برگردد؛آن هم دو سه روزه. 》
گفت:《منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم.پیدایش نکردم .》
فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، این قدر ناراحت است.تعارفشان کردم بیایند تو. اما ته دلم شور می زد. با خودم گفتم اگر راست می گوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود!خبر دارم که قایش بوده نکند اتفاقی افتاده!
دوباره پرسیدم:《راست می گویید از صمد خبر ندارید؟!حالش خوب است؟!》
پدرشوهرم با اوقات تلخی گفت:《گفتم که خبر ندارم. خیلی خسته ام. جایم را بینداز بخوابم. 》
با تعجب پرسیدم:《می خواهید بخوابید؟!هنوز سرشب است.بگذارید شام درست کنم.》
گفت:《گرسنه نیستم. خیلی خوابم می آید. جای من و برادرت را بینداز، بخوابیم.》
بچهها دایی شان را دوره کرده بودند احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم:《نکند برای شینا اتفاقی افتاده.》برادرم را قسم دادم. گفتم:《جان حاج آقا راست بگو، شینا چيزی شده؟!》امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت:《به والله طوری نشده، حالش خوب است. می خواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟!》
دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچهها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم:《می خواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم. 》
خانم دارابی که همیشه با دست و دلبازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رو در بایستی تلفن بزنم،این بار نشست کنار تلفن و گفت:《بگذار من شماره بگیرم.🍂
#دختر_شینا
هیات دختران فاطمی
محرم 1402
#نوجوانان
#محرم_عزاداری
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" السَّلام عَلیك أیُّهَا الْوِتر الْمَوْتُور "
ای آقایی که طعمِ تنهایی رو چشیدی
تنهام نذار 🌺
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🔅 حدیث روز | امام علی(ع)
✍ خوشبخت کسی است که به آنچه از دست رفته بیاعتنا باشد
📚 میزان الحکمه صفحه ۲۸۹
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
•~🌼🍃🌼~•
خداهمیشہآنلاینہ...
ڪافیہ...
دݪٺروبہروزرسانۍڪنۍ🖥!
اونموقـ؏مۍبینۍڪہدرتڪتڪ
ݪحظاٺڪنارٺبودھ👀•
وهسٺوخواهدبود...
اگردید؎خطهاشلوغہوحسمیڪنۍ
جوابۍنمیاد...📞
ازپسۅردخدایاپناهمبدھاستفادهڪنꔷꔷ!
خدابہاینپسوردحساسہوبہسرعٺنور
جوابمیدھ!♥️
گاهۍڪہحسمیکنیمارٺباطقطعشده❌
مشڪݪازمخاطبنیسٺ
دݪماویروسیہ🚫!
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🍀رفیق شهیدم
شهید ابراهــیم هـــادی:
تـــــــمام مشڪل ما این است ڪه
رضایت هرڪس برایمان مهم است
جز رضـــــایت خـــدا!❤️
#محرم
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 دودمه ویژه شب #تاسوعا
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
علمدار نیامد
سقای حسین سید و سالار نیامد
علمدار نیامد
#امام_حسین
#امام_حسین_علیه_السلام
#علمدار
#محرم
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمو عباس بی تو قلب حرم میگیره
عمو عباس بی تو بابا تنها میمیره
شب نهم تاسوعا #محرم💔🥀
یا #امام_حسین
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹🌹
🌹
🌱برگ هشتاد و نهم
نشستم روبه رویش. هی شماره می گرفت وهی قطع می کرد.می گفت:《مشغول است، نمی گیرد.انگار خط ها خراب است.》
نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود.زیرلب با خودش حرف می زد.هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می کرد. گفتم:《اگر نمی گیرید، می روم دوباره می آیم. بچهها پیش برادرم هستند. شامشان را می دهم و بر می گردم.》برگشتم خانه. برادرم پیش بچهها نبود.رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می زدند،تا مرا دیدند ساکت شدند.
دلشوره ام بیشتر شد.گفتم:《چرا نخوابیدید؟!طوری شده؟!تو را به روح ستار،اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می زند.》
پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت:《نه عروس جان،چیزی نشده.داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم.تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم می گفتیم.》
برگشتم توی هال.باید برای شام چیزی درست می کردم. زهرا و سمیه و مهدی باهم بازی می کردند. خدیجه ومعصومه هم مشق می نوشتند. از دلشوره داشتم می مردم.دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم:《تو را به خدا یک زنگ بزن به حاج آقایتان، احوال صمد را از او بپرس.》
خانم دارابی بی معطلی گفت:《اتفاقاً همین چند دقیقه پيش با حاج آقا حرف می زدم. گفت حال حاج آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست. 》
از خوشحالی می خواستم بال درآورم.گفتم:《الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی زحمت دوباره شماره حاج آقایتان را بگیر. تا صمد نرفته با او حرف بزنم. 》
خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد.بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد.گفت:《تلفنشان مشغول است.》
دست آخر گفت:《ای داد بی داد،انگار تلفن ها قطع شد. 》از دست خانم دارابی کفری شدم،خداحافظی کردم و آمدم خانه خودمان. دیگر بدجوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود.انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته اند توی هال و قرآنی را که توی طاقچه بود،برداشته اند و دارند وصیت نامه صمد را می خوانند. پدرشوهرم تا مرا دید،وصیت نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت:《خوابمان نمی آمد.آمدیم کمی قرآن بخوانیم. 》
لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم:《چی از من پنهان می کنید. اینکه صمد شهید شده.》قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم:《صمد شهید شده. می دانم.》
پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت:《کی گفته؟!》یک دفعه برادرم زد زیر گریه.
من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم.وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم:《صمد جان! بچههایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود.بی معرفت،بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.》
دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم:《خدایا!تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد.صمدم دوباره برگردد. ای خدا!صمدم را برگردان.》
پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند.سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد. مهدی خیره خیره نگاهم می کرد.زهرا بغض کرده بود.
پدرشوهرم لابه لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد. مهدی را بغل کرد.او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛اما یک دفعه ساکت شد وگفت:《صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند.نوشته بعد از من،مرد خانه ام مهدی است. 》و دوباره به گریه افتاد.
برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچهها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد.آن یکی نازش می کرد.زهرا با شیرین زبانی بابا بابا می گفت.
برادرم دستش را رو به آسمان گرفت وگفت:《خدایا! صبرمان بده. خدایا!چطور طاقت بیاوریم؟!خدایا خواهرم چطور این بچههای یتیم را بزرگ کند؟!》
کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم می کردند.بچه هایم را می بوسیدند. خانم دارابی که آمد،ناله ام به هوا رفت. دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه وعزاداری می گفت:《جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچههایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم. 》
زار زدم:《تو زودتر از همه خبر داشتی بچههایم یتیم شدند. 》خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد.بنده خدا نفسش بالا نمی آمد. داشت از هوش می رفت.
آن شب تا صبح پَرپَر زدم.همین که بچهها می خوابیدند. می رفتم بالای سرشان و یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریه من از خواب بیدار می شدند.
آن شب جگرم کباب شد.تا صبح زار زدم. گریه کردم.نالیدم و برای تنهایی بچههایم اشک ریختم.🍂
#دختر_شینا
پویش قرآنی هیات دختران فاطمی
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃