سلام علیکم
مراسم عزاداری اباعبدلله به همراه اعتراض به هتک حرمت قرآن کریم
روز چهارشنبه
پردیسان ،مسجد امام حسن عسکری علیه السلام
#دختران_فاطمی
#گروه_جهادی_رشد
مربی ،بیات
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل دوم
🌱برگ سوم
چند روزی بود که از کوره و بوته و چکش و سوهان و کارگاه دورشده بودم.داشتم به فروشندگی عادت می کردم.زرگریِ ابونعیم، زیباترین سردر را در تمامی بازار بزرگ حلّه داشت.دیوارها و سقف مغازه، آینه کاری شده بود. من و پدریزرگ و دو فروشنده ی دیگر، میان قفسه های شیشه دار و جعبه های آینه می نشستیم و انواع جواهرات و زیورآلات را که یا ساخت خودمان بود ویا از شهرها و کشورهای دیگر آمده بود، به مشتری ها عرضه می کردیم. ردیف قفسه ها تا نزدیک سقف ادامه داشت. ردیفهای عرضه چنان شیب ملایمی داشتند که مشتری ها می توانستند گران بهاترین آویزها و گردنبندها را روی مخمل های سبز و قرمز کف شان ببینند.
آن روز صبح، تازه در را باز کرده بودیم آجرهای فرشی جلوی مغازه،آب پاشی شده بود.بوی نم آجرها قاطی بوی عطرگران قیمتی شده بود که پدربزرگ به خود می زد. صدای بال زدن کبوتران زیر سقف بلند بازار به گوش می رسید. هوا خنک و فرح بخش بود.دو بازرگان هندی،با قرار قبلی آمده بودند تا چند دانه مروارید درشت را به ما نشان دهند. پدربزرگ داشت با ذره بین، مرواریدها را معاینه می کرد و سرقیمت، چانه می زد. سال ها بود که آن دو برایمان مروارید می آوردند. عطر تندی که به خود می زدند، برایمان آشنا بود. یکی از فروشنده ها برای شان شربت و رطب آورد.پدربزرگ با اصرار، تخفیف می خواست.بازرگان های هندی می خندیدند و با حرکات قشنگی که به سروگردن و عمامه شان می دادند، می گفتند:《نایی نایی.》
صبح ها، بازار خلوت بود.هروقت مشتری نبود،روی الگو هایی که طراحی کرده بودم کار می کردم.یکی از دارالحکومه خبر آورده بود که خانواده حاکم قصد دارند همین روزها، برای خرید به مغازه ما بیایند. می خواستم زیباترین طرح هایم را به آن ها نشان دهم.مطمئن بودم می پسندند. یکی از طرح هایم انگشتری بود که نگینی از الماس داشت.دو اژدهای دهان گشوده، آن نگین را به دندان گرفته بودند.این انگشتر،تنها زیبنده دختران و همسر حاکم بود
بازرگان هندی دینارهایی را که از پدربزرگ گرفتند، بوسیدند و توی کیسه ای چرمی ریختند. دست ها را جلوی صورت روی هم گذاشتند و تعظیم کردند و رفتند. پدربزرگ با خوش حالی دست هایش را به هم مالید و باز با ذره بین به مرواریدها نگاه کرد.این بار زیر لب آواز هم می خواند. یکی از فروشنده ها که حسابداری هم می کرد،دفتر بزرگش را باز کرد و شرح خرید را نوشت.
دو زن که صورت خود را پوشانده بودند و تنها چشم هایشان پیدا بود،وارد مغازه شدند. دقیقه ای به قفسه ها و جعبه های آینه نگاه کردند. از جنس چادرشان معلوم بود که ثروتمند نیستند. بیشتر به گوشواره ها نگاه می کردند. بهشان می آمد که یکی مادر باشد و دیگری دختر.مشتری دیگری در مغازه نبود.اشکالی نمی دیدیم که تا دلشان می خواست جواهرات را تماشا کنند. احساس می کردم آن که دختر به نظر می رسید،گاهی به طراحی ام نیم نگاهی می انداخت. زن به پدربزرگم نزدیک شد.سلام کرد وگفت:《ما آشنا هستیم.صبح اول وقت که مغازه خلوت است آمده ایم تا جنس خوبی بگیریم و برویم.》
پدربزرگ با دست پاچگی ساختگی،مرواریدها را توی پیاله ای بلوری گذاشت و گفت:《معذرت می خوام بانو.من و مغازه ام در خدمت شما هستیم.》خیلی از مشتری ها خود را آشنا معرفی می کردند. تا تخفيف بگیرند. پوزخندی زدم و به کارم ادامه دادم.آشنا به نظر نمی رسیدند. حسابدار،پیاله مرواریدها را برداشت و توی صندوق بزرگ آهنی گذاشت و درش را قفل زد.روی صندوق، تشک کوچکی بود.حسابدار روی آن نشست. پدربزرگ از زن پرسید:《اهل حلّه اید؟》
زن سری تکان داد وخیلی آهسته خندید.
من همسر ابوراجح حمامی هستم.
هردوخشکمان زد.پدربزرگ به سرفه افتاد و با خنده گفت:《به به!چشم ما روشن! خیلی خوش آمدید! چرا خبر نکردید که تشریف می آورید؟چرا از همان اول،خودتان را معرفی نکردید تا ما با احترام از شما استقبال کنیم؟خجالت مان دادید.بی ادبی نشده باشد؟خواهش میکنم درباره رفتار ما چیزی به دوست و برادرم ابوراجح نگویید!》
این قدر شرمنده مان نکنید.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
سلام
صبحتون معطر به ذکرصلوات برمحمدوآل محمد(صلی الله علیه و آله وسلم)🌷
به رسم ادب هرصبح:
السلام علی رسول الله وآل رسول الله❤️
السلام علیک یابقیة الله فی ارضه(عج)❤️
السلام علیک یااباعبدالله الحسین❤️
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا❤️
السلام علیکم جمیعاو رحمت الله و برکاته💐
حسین تو قلبم داره ریشه... :)❤️
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺 رفیق خوب من
❤️ اگر شرایط سخته
تو از آن سختتر باش...
شاید تنها خودت را داری
جای نگرانی نیست
خودت رو باور داشته باش
از خودت ناامید نشو
تفکر مثبت را رها نکن
هیچوقت به آنچه هستی شک نکن
کتاب زندگی
پر از قصههای مختلف است...
بخوان و بگذر
مشکلات زندگی نمیان که نابودت کنن...
میان تا کمکت کنن ساخته شی
و بفهمی چقدر قوی هستی❤️
#محرم
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
♡••
تڪرارمۍڪنمـ "سَلامـ علۍَالرئوف"
تا بشنومـ دمۍ و "علیڪالسَلامـ" را..❤️
#سلطان_قلبم
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور سبزت🍀
لایق بهترینهاست
صبح بخیر رفیق🌞💝🥰
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فَاللهُ هُوَ الوَلیُّ
وَ هُوَ عَلَی کُلِّ شِیء قَدِیرُ
دوست حقیقی خداست
و تنها اوست که بر هرکاری تواناست..
سوره شوری / آیه۹
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸ـبِـسمِـاللهالࢪحمــݩِالࢪحیـمـ🌸🍃
🎥آرامبخش قوی❗
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
#محرم
#سخنرانی_کوتاه
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
«علق قلبك بالله فالله لا يؤذي احد.»
قلبت را به خداوند گره بزن
که او هیچکس را نمیآزارد:)🌱
#دلانه
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل دوم
🍃برگ چهارم
باور کنید دست و پایم را گم کردم. دارم خواب می بینم که همسر ابوراجح به مغازه ما آمده اند! ممنونم که ما را قابل دانسته اید. لابد آن خانم رشید و باوقار، ریحانه خانم هستند. درست حدس زدم؟
مادر اندکی به طرف دخترش چرخید و گفت:《بله》
ریحانه آهسته سلام کرد و سرش را پایین انداخت. باورم نمی شد آن قدر بزرگ شده باشد.
علیک السلام دخترم!عجب قدّی کشیده ای!خدا حفظت کند!انگار همین دیروز بود که دست در دست هاشم سراسیمه وارد مغازه شدید و گفتید:《مرد کوتوله شعبده بازی گفته اگر سکه ای بدهیم، شتری را توی شیشه می کند. 》
پدربزرگ خندید. نگاه شرم آگین من و ریحانه لحظه ای به هم گره خورد. این هاشم است.می بينيد که او هم برای خودش مردی شده.خدا پدرش را رحمت کند!گاهی خیال می کنم پدرش اینجا نشسته و کاغذ، سیاه می کند.با آن خدابیامرز مو نمی زند. اگر یک ساعت نبینمش، دل تنگ می شوم!می بینید چطور مثل دخترها خجالتی است و قرمز می شود!او دلش می خواست آن بالا توی کارگاه بنشیند و جواهرسازی کند،ولی من نگذاشتم. دلم می خواست پيش خودم،کنار خودم باشد.این طوری خیالم راحت است.
به مادر ریحانه سلام کردم.جواب سلامم را داد و به پدربزرگ گفت:《واقعاً که بچهها زودتر از بوته کدو بزرگ می شوند. خدا برای شما نگهش داردو سایه شما را از سر او و ما کوتاه نکند!》
پدربزرگ با دست مال ابریشمی، اشکش را پاک کرد. بله راست گفتید.همان طور که سایه در غروب قد می کشند،این بچه ها هم زود بزرگ می شوند. بعد ازدواج می کنند و دنبال زندگی شان می روند. انگار ساعتی پیش بود که آن حلوا فروش دوره گرد،دست هاشم را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید و می آورد. ریحانه همراهشان می دوید و گریه می کرد.مردک آمد و گفت:《این پسر بچه به اندازه یک درهم از من حلوا گرفته وبا خواهرش خورده. حالا که پولم را می خواهم، می گوید برو از ابونعیم بگیر.》خیال می کرد هاشم و ریحانه از این بچههای بی سر و پا هستند که در عمرشان حلوا نخورده اند.
مادر ریحانه آهسته خندید و گفت:《امان از دست این بچه ها! پس بی خود نبود که ریحانه، هر روز صبح، پایش را توی یک کفش می کرد که می خواهم بروم با هاشم بازی کنم.》
من هم بی صدا خندیدم. این بار مواظب بودم به ریحانه نگاه نکنم تا مبادا باز نگاهمان به هم بیفتد.
می دانید به آن مردک حلوافروش چه گفتم؟گفتم:《/همه ظرف حلوایت را چند می فروشی؟ 》گفت:《اگر همه را بخرید، پنج درهم.》پولش را دادم و گفتم:《برو این حلوا را بین بچههای دست فروش قسمت کن و دعاگوی این مشتری های کوچولو باش!》پدر بزرگ از ته دل خندید.
باید بودید و قیافه اش را می دیدید. همین طور چهارشاخ مانده بود.بعدهم تعظیم کنان راهش را کشید ورفت.
برایم جالب بود که پدربزرگ، همه چیز را به آن روشنی به یادداشت .
این پسر خیلی بازیگوش بود.حالا هم خیلی یک دندگی می کند.مراعات منِ پیرمرد را نمی کند. مثل دخترها خجالتی است.دلش می خواهد یا توی زیرزمین با کوره و بوته وَر برود ویا آن بالا بنشیند و گوشواره و النگو بسازد. به زور دستش را گرفتم و آوردمش کنار خودم. ببینید هنوز هم این کاغذها را سیاه می کند. هر روز با این طرح ها مخم را می خورد.ابوراجح خیلی نصیحتش می کند،اما کو گوش شنوا؟!
احساس کرد زیاد حرف زده است. ببخشید!آدم،پیر که می شود، به زبانش استراحت نمی دهد. آن قدر از دیدن شما خوشحال شدم که نمی دانم دارم چه می گویم. خدایا تو را سپاس!
مادر ریحانه به گوشواره ای اشاره کرد.
آمده ایم گوشواره ای برای ریحانه بگیریم. البته او با قناعت آشناست و برای زینت آلات لَه لَه نمی زند،اما ما هم وظیفه ای داریم.آن جفت گوشواره ارزان را بیرون آوردم و روی مخملی صورتی که حاشیه ای گل دوزی شده داشت، گذاشتم. حال خودم را نمی فهمیدم. گیج شده بودم. باور نمی کردم که پس از سالها باز ریحانه را می بینم. انگار عزیزترین کسم از سفری دور و طولانی برگشته بودمی خواستم رفتاری پسندیده متین داشته باشم، اما نمی توانستم.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
خوشبختی نگاه خــداست
در این صبح زیبا دعامیکنم
خـدا هیچوقت
چشم ازتون برنداره
روز و روزگارتون پربرکت
و زندگیتون سرشار
از نعمت هـای الهی 🕊🌸
🌸صبحتون بخیر و پر از نشاط
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
❣ای تو امان هر بلا
ما همه در امان تـــــــــو
💕خداروشکر که هستید امام زمانم
🖤اللهم عجل لولیک الفرج 🖤
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌸رفیق واقعی کسی است
💖که لابلای شلوغی های روزمره
🌸ذهنش فراموشت نمیکند
💖به بهانه ترافیک پر ازدحام زندگیش
🌸انتهای کوچه بن بست
💖تنهایت نمیگذارد...
🌸رفیق واقعی در پی احتمال داشتن
💖فرصت های بهتر،تو را میان
🌸بود و نبودش محک نمیزند
💖رفیق روزهای بد و خوب زندگیم
🌸تنهایم نگذار
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃