+ازیِکۍپرسیدم
انشاءلله اگه بخوام #محرم #اربعین برمکربلا #تکلیف_همگانی
بایدچه کاری رو انجام بدم ؟!
گفت:
-اولمیرۍپاسپورتتوازاِمامرِضامیگیری؛
بعدحمضرتمعصومهپارافمیڪنه
بعدحضرتعباسامضاءميکنه
بعدازاونمیبریدبیرخونه؛
حضرتزینبثبتمیکنه
وآخرینمرحله ممهوربہمهرحضرتمادر
میشه وتمام . . .(:"
+گفتمراهۍندارهڪه زودترانجامبشه؟!
-گفت رقیه 💔'!˼
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
روز جهانی چپ دست🥰🥰🥰
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#جهاد_تبیین
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🖤شاهچراغ🖤
ایران تسلیت
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
بیبیسی: داعش مسئولیت حمله تروریستی به حرم شاهچراغ(ع) را برعهده گرفت/صداوسیما ❤️
#شاهچراغ
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل پنجم
🌱برگ سیزدهم
مسرور سرک کشید تا ببیندچه خبر است.نمی توانست باورکند که می خندیم. بادیدن چشم های گردشده او باز به خنده افتادیم.
خوب شد که ماندی و با چشم های خودت دیدی که حکومت با ما چگونه رفتار می کند.
پدربزرگ چند بار به دارالحکومه فراخوانده شده بود تا بهترین نمونه های جواهرات و زینت آلات را به خانواده حاکم عرضه کندو بفروشد.اولین بار بود که خانواده حاکم قرار بود به مغازه بیایند،همه چیز را از نزدیک ببینند و آنچه را می خواستند همان جا انتخاب کنند. پدربزرگ دستور داد علاوه بر مغازه،کارگاه و زیرزمین را هم مرتب کنند. بعید نبود خانم ها هوس کنند به کارگاه و زیرزمین هم سرک بکشند.
دو محافظ سیاه پوست وارد مغازه شدند. بی حرف و حدیثی به کارگاه و زیرزمین رفتند و همه جا را پاییدند و توی صندوق ها و گنجینه ها را گشتند تا مطمئن شوند چیز مشکوکی وجود ندارد. قوس شمشیر زیر رَداهایشان معلوم بود. خانم ها که آمدند،محافظ ها بیرون ایستادند تا مراقب اوضاع باشند.
خانم ها بیست نفری می شدند. همسر وزیرو همسران کارپردازان دارالحکومه هم بودند.حاکم چند دختر داشت. جز کوچک ترین آنها،بقيه ازدواج کرده بودند. آنها هم بودند. خانم ها عقب تر از همسر حاکم ایستادند و احترام گذاشتند. دختران حاکم،بدون توجه به مادر،با قیل و قال،به جواهرات و زینت آلات اشاره می کردندو درباره زیبایی و ارزش هر کدام نظر می دادند.جز سه زن خدمتکار،دیگر خانم ها صورتشان را با حریر نازکی پوشانده بودند. تنها چشم شان پیدا بود. دو تا از زرگرها پایین آمده بودند و با شربت و شیرینی پذیرایی می کردند.
احساس کردم کوچکترین دختر حاکم را قبلاً دیده ام. در این دو هفته گذشته،چند بار به مغازه آمده بود و جواهرات گرانبهایی خریده بود .پدربزرگ می گفت لابد دختر بازرگانی ثروتمند است. با دیدن يکی از زن های خدمتکار،مطمئن شدم که آن مشتری ثروتمند،همان دختر حاکم است.هربار تنها با همان خدمتکار آمده بود. با خودم گفتم:《با علاقه ای که این دختر به طلا و جواهرات دارد،بیچاره مردی که همسرش خواهد شد!》به خودم جواب دادم:《زیاد هم بد نیست. با این همه طلا و جواهری که دارد،شوهرش می تواند خود را مرد ثروتمندی بداند.》
می دانستم نامش 《قنواء》است.تمام جوانان حلّه این را می دانستند. مشهور بود که دختر ماجراجویی است.گاهی به طور ناشناس در بازار و کوچه ها و محله ها پرسه می زد.حتی شنیده بودم چند بار خود را به شکل پسرها در آورده و در بازار،دست فروشی و شعبده بازی کرده است.
لوله های کاغذی را باز کردم و طرح هایم را به همسر حاکم نشان دادم. قنواء کنارش ایستاده بود و پوزخندزنان به توضیحات من گوش می داد.خواهرانش از پشت سر او گردن می کشیدند. همان طور که فکرش را می کردم،طرح انگشتری که در آن دو اژدها،نگینی از الماس درشت را به دندان گرفته بودند،توجهشان را جلب کرد. قنواء به من چشم دوخت و گفت:《من یک سری کامل از این مدل را می خواهم؛خیلی زیبا و ظریف،و خیلی زود. 》
شبحی از لبخندش را دیدم. داشت از موقعیت خودش لذت می برد. معلوم بود مادر و خواهرانش خیلی دوستش دارند.بیش از حد به او میدان داده بودند.خیال می کرد می تواند صاحب هرچیزی که بخواهد بشود.حسابدار،
سفارش هارا تندتند یادداشت می کرد.به او گفتم چیزی بنویسد:《یک سری کامل،شامل انگشتر،النگو،گردنبند،بازوبند،کمربند،
موگیر و خلخال،از مدل اژدها. 》
بیرون مغازه،محافظ ها به مشتری ها می گفتندیا بروند و یا دور بایستند و منتظر بمانند تا خرید خانم های دارالحکومه تمام شود. بلاخره پس از ساعتی خانم هااز مغازه دل کندند و برای رفتن حاضر شدند.
به اندازه فروش یک هفته مان،خرید کرده و یا سفارش داده بودند.همسر حاکم به پدربزرگ گفت:《پس فردا هاشم را به دارالحکومه بفرستید بهای آنچه خریدیم پرداخت شود.》
پدربزرگ همراه با تعظیم،سیاهه ای از آنچه خریده بودند به او داد وگفت:《هرطور میل شماست؛اما اگر اجازه بدهید،خودم به دارالحکومه بیایم. 》
زن هامی خواستند از مغازه بیرون بروند که قنواء با اشاره چیزی به مادرش یادآوری کرد.مادرش گفت:《یکی را بفرستید تا جواهرات و اشیای گرانبها و تزیینی دارالحکومه را صیقل دهد و آنهایی را که تعمیر می خواهد،مرمت کند.》
پدربزرگ گفت:《اگر صلاح میدانید جواهرات را بدهید خدمتکاری بیاورد. ما اینجا همه مواد و ابزارهای لازم را برای صیقل و تعمیر داریم.》
حمل آن همه جواهرات به بیرون از دارالحکومه،هم مشکل است و هم خلاف احتیاط. کسی را که می فرستید باید از پس فردا،در دارالحکومه،مشغول به کار شود.
پدربزرگ فکری کرد و گفت:《نعمان برای این کار مناسب است. او جلا دهنده ها را خوب می شناسد و در مرمت و تعمیر،استاد است.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃