❣#سلام_امام_زمانم❣
🌱خیال سیر جمالت، طواف حُسن خداست...
ندیده هم، مه رویت، چراغ دیده ماست...
🌱قسم به صبح ظهور و به لحظه فرجت...
که طول غیبتت از شوق ما نخواهد کاست...
#اللهمعجللولیکالفرج_🤲
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
وقتی این مرد بزرگ از جبهہ بہ خانہ میآمد
آن قدر ڪار ڪرده بود ڪہ شده بود یڪ پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی ڪشیده بود ،جادهها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشتہ بود
اما در خانہ اثری از این خستگی بروز نمیداد
مینشست و بہ من میگفت:
در این چند روزی ڪہ نبودم چہ ڪار ڪردهای،چہ ڪتابی خواندهای و همان حرفهایی ڪہ یڪ زن در نھایت بہ دنبالش هست ،من واقعاً احساس خوشبختی میڪردم
شهید#حسن_باقری🕊🌹
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥مولودی جالب حاج محمود کریمی در روز ولادت حضرت زینب (س)
💥با اشاره به شعار #زن_زندگی_آزادی👌
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 اگر می خواهید حال شما به حالی خوب تبدیل شود باید بپذیرید که تفکر منفی درباره خود و دیگران اشتباه است و آن را تغییر بدهید.
👈 خودتان را #باور کنید.
🍃 حتما میگویید این جمله تکراری است اما برای رسیدن به هر هدفی در زندگی باید خود و تواناییهایتان را باور کنید.
🍃 #خودباوری کلید موفقیت در هر کاری است که میخواهید انجام دهید.
🍃 برای انجام هر کاری علاوه بر علاقه به آن، باید باور داشته باشید در آن موفق خواهید شد.
🌺 #خودباوری سنگ بنای شروع هر کاری است.
🍃 بسیاری از ما هنگام انجام کارهایی مثل آشپزی، رانندگی یا صحبت در کلاس این ویژگی را داریم فقط لازم است آن را به کارهای دیگر نیز تعمیم دهیم.
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🪽🕊
انتظاریعنۍ...🚶🏾♂
یعنۍاینکهببینۍ👀
درجایگاهۍکههستۍ
باتوانایۍهایۍکهدارۍ
چهکارۍازدستتبرمیاد
تابراۍامامزمانانجامبدۍ،
اینروبراۍهمیشهبهخاطربسپار؛
انتظارتوقفنیست...
حرکتۍروبہجلوست🤍
#منتظر
🌹فصل ۴
🌱برگ ۱۶
با دست به فرماندهان سپاه اشاره کردم و ادامه دادم:《این فرماندهان،برای جنگیدن با سپاه کوفه انگیزه ی فراوانی دارند،بخصوص که خبر می رسد در سپاه علی تزلزل فراوانی برای جنگیدن وجود دارد.》
معاویه پرسید:《آیا اخبار تازه ای به دست آورده ای عمرو؟》
برای دروغ گفتن تجربه ی کافی داشتم، لذا مصمم و محکم پاسخ دادم:《بله،خبر رسیده که در بین یاران علی اختلاف زیادی وجود دارد. برخی قبایل عرب با اینکه با علی بیعت کرده اند،اما از جنگ با شامیان سر باز می زنند و این جنگ را برادرکشی
می دانند. علی برای جلب رضایت مردم و شرکت دادن آنها در جنگ ،سخت در مضیغه است. با این وجود،با اندک سپاهیان کوفه را ترک نموده است.》
برق شادی در نگاه معاویه درخشید. اُریب نگاهم کرد و آهسته در گوشم گفت:《تو این حرف ها را به راستی گفتی یا...》
دستم را روی دستش گذاشتم،سرم را به گوشش نزدیک کردم و گفتم:《بگذار به فرماندهانت روحیه بدهم. 》
سپس به فرماندهان گفتم:《ما دو روز دیگر شام را ترک خواهیم کرد. باید جنگ ما با علی در بیرون از شهر باشد.》
وقتی صحبت هایم با فرماندهان تمام شد، او آنها را...
کشیش آخرین برگ از کاغذ پاپیروس را روی اوراق دیگر گذاشت. چند ورق بعدی، ورق های پوستی بودند که با خطی زیباتر از خط عمروعاص نوشته شده بود. فکر کرد او ادامه ی مطالبش را روی پوست نوشته است،اما با مطالعه ی چند سطر از نوشته ها،پی برد که نویسنده ی آنها شخص دیگری است. به اوراق دیگر کتاب هم نگاه کرد تا شاید ادامه نوشته های عمروعاص را پیدا کند،اما با ناامیدی عینکش را برداشت و کمرش را راست کرد. به ساعت دیواری چشم دوخت. احساس خستگی و خواب آلودگی می کرد. فکر کرد به پایان رسیدن نوشته های عمروعاص شاید به دلیل آغاز جنگی باشد که از آن سخن می گفت.
خمیازه ای کشید و از جا برخاست.
فصل پنجم
کشیش ماشینش را جلوی کلیسا،همان جای همیشگی در فرورفتگی حاشیه خیابان پارک کرد. ساعت ۱۱ صبح بود. هوا ابری بود و سوز شدید هوا،خبر از بارش زود هنگام برف می داد.
کشیش با قدم های آهسته به طرف در ورودی کلیسا حرکت کرد. هنوز گرمای داخل ماشین زیر پوستش بود و اجازه
نمی داد او در مسیر کوتاه ماشین و کلیسا، سرما را حس کند تا مجبور شود شال گردن سبزی را که ایرینا روی شانه اش انداخته بود،تا بالای گردن و بناگوش بالا بکشد.
مقابل در کلیسا،دو زن میانسال ایستاده بودند با پالتوهای مشکی و روسری های بافته از کاموای کلفت. هر دو با هم سلام کردند. کشیش کلید را به دست گرفته بود و قبل از آنکه در را باز کند،به زن ها نگاه کرد و گفت:《برای دعا که نیامده اید این وقت صبح؟》
یکی از زن ها که نوک بینی اش از سرما سرخ شده بود گفت:《ما برای اعتراف آمده ایم پدر.》
کشیش در را باز کرد،کلید را توی جیبش گذاشت و درحالی که دستگیره را به طرف پایین فشار می داد،گفت:《خدا رحم کند دخترانم!این چه گناهی است که نتوانستید تا غروب صبر کنید؟》
بعد لبخند زد،در را باز کرد و گفت:《بیایید داخل دخترانم. 》
کشیش در حالی که به سمت محراب
می رفت،دکمه های پالتویش را باز کرد، اما وقتی چشمش به محراب افتاد ایستاد، خیره به محراب نگاه کرد؛همه چیز به هم ریخته بود. تریبون سخنرانی واژگون و چهار جاشمعی پایه دار برنجی روی زمین افتاده بود. کشیش و زن ها با دیدن محرابی که تخریب شده بود،صلیب کشیدند.
کشیش جلوتر رفت و جلوی محراب ایستاد. زن ها در حالی که با وحشت به اطراف خود نگاه می کردند،کنار کشیش ایستادند. کشیش رو به آنها گفت:《لطفا به چیزی دست نزنید. 》
و با گام های بلند به دفتر کارش رفت که کنار محراب بود. دفتر کارش کاملا به هم ریخته بود. هر دو کشوی میزش باز بودند. اوراق و دفاتر داخل کشو روی زمین پخش و پلا بود. با اینکه یقین داشت دو هزار دلاری که بابت پول کتاب مرد تاجیک کنار گذاشته بود به سرقت رفته است،باز دست برد داخل کشوی خالی؛دلارها در جای خود نبودند.
کشیش احساس کرد که پاهایش سست شده است. دستش را روی میز تکیه داد. سرقت دو هزار دلار،در مقابل کتابی که به دست آورده بود ارزش چندانی نداشت تا به خاطرش رنج بکشد. او چاره ای نداشت جز اینکه به پلیس زنگ بزند. هرچند ممکن بود با به میان کشیدن پای پلیس، مسأله ی کتاب نیزبه خطر بیفتد.
وقتی به پلیس زنگ زد،نای ایستادن نداشت. روی صندلی نشست و به اتاق به هم ریخته اش نگاه کرد و به کم
سابقه ترین سرقتی که ممکن بود اتفاق بیفتد فکر کرد؛معمولا سرقت از کلیساهایی انجام می شد که دارای
عتیقه جات گران قیمت بودند،نه کلیسایی که اشیاء با ارزشی در آن نبود .
کشیش داشت فکر می کرد که سارق یا سارقین از کجا وارد کلیسا شده اند،ناگهان به فکر در پشتی افتاد. از جا برخاست. از اتاق خارج شد. زن ها که وحشت زده و مضطرب وسط سالن ایستاده بودند،با دیدن او کنار رفتند.🍂
کشیش به انتهای سالن رفت. کلید در و قسمتی از چوب آن شکسته شده بود. کشیش چشم هایش را بست و کف هر دو دستش را روی پیشانی اش گذاشت.
پلیسی که مسن تر بود و درجه ی ستوانی داشت،دستش را جلو آورد و دست نحیف و استخوانی کشیش را به گرمی فشرد و گفت:《سلام پدر. من ستوان استپان هستم. ببخشید که کمی دیر رسیدیم.》
پلیس دوم که جوان تر بود ولاغر اندام،و بند کیف مشکی اش را روی شانه اش انداخته بود،به کشیش سلام کرد و به طرف محراب رفت.
ستوان استپان نگاهی به اطرافش انداخت و رو به کشیش گفت:《متأسفم پدر، سرقت از کلیسا نهایت بی شرمی است...
آیا چیز با ارزشی هم به سرقت رفته است؟》
کشیش گفت:《به نظر نمی رسد از اموال کلیسا چیزی برده باشند،اما در کشوی میز کارم دو هزار دلار پول نقد بود که حالا نیست. 》
یکی از زن ها آه بلندی کشید.ستوان رو به آنها گفت:《خانم ها!لطفا شما سالن کلیسا را ترک کنید. 》
سپس رو به کشیش گفت:《سارق یا سارقین از کجا وارد کلیسا شده اند؟》
بعد به دو زن که بین رفتن و ماندن مردد بودند،نگاه کرد؛در واقع چشم غره رفت. زن ها صلیب کشیدند و به طرف در خروجی به راه افتادند. کشیش با دست،در پشتی را نشان داد و گفت:《قفل آن در شکسته شده است. 》
ستوان به طرف در رفت و لحظه ای بعد برگشت و به همکارش که داشت با دقت بهم ریختگی محراب را نگاه می کرد گفت:《سرکار دنیس!لطفا از در پشتی انگشت نگاری کنید. بعد بیایید به دفتر کار جناب کشیش. 》
کشیش و ستوان به طرف دفتر کار به راه افتادند. کشیش نمی توانست به محراب نگاه کند؛بی حرمتی بزرگی که نسبت به ساحت مقدس کلیسا شده بود او را آزار می داد.
ستوان با دیدن دفتر بهم ریخته ی کشیش پرسید:《آیا شما همیشه در دفتر کارتان مبلغ قابل توجهی پول نگهداری می کنید ؟》
کشیش روی یکی از صندلی ها نشست، گفت:《نه!من هیچ وقت پولی در دفترم نگه نمی داشتم. این دو هزار دلار،پول یک مرد تاجیک بود که قرار بود بیاید و آن را از من بگیرد. 》
ستوان به کشیش خیره شد و گفت:《یک مرد تاجیک؟ آیا او می دانست شما دو هزار دلار را در دفتر کارتان نگه می دارید؟》
کشیش که اصلا حوصله ی سین جیم های پلیس را نداشت،بی حوصله جواب داد:《خیر! او چیزی نمی دانست. قرارمان دو روز پیش بود،اما نمی دانم چرا نیامد.》
در سؤالات ستوان،بوی سوء ظن به مشام کشیش رسید:
ببخشید پدر!آیا شما با این مرد تاجیک، قصد معامله ی چیزی را داشتید؟
کشیش فکر کرد ای کاش نامی از مرد تاجیک نمی آورد و ذهن ستوان را به سمت معامله ی کتاب که در روسیه امری غیر قانونی بود نمی کشاند: 《هیچ
معامله ای در بین نبود .او جوانی بود که احتیاج به کمک داشت و فرد خیری این پول را به من داد تا در اختیار او قرار دهم. 》
ستوان پرسید:《می توانید نام مرد تاجیک را به من بگویید؟》
کشیش احساس کرد در بد مخمصه ای گرفتار شده است. دسته ی صندلی را محکم فشرد تا بر اعصابش مسلط شود. گفت:《ماجرای این سرقت،قطعا هیچ ارتباطی با مرد تاجیک ندارد. او
می توانست به موقع بیاید و پولش را بگیرد و برود؛پس دلیلی ندارد که دو روز بعد بیاید و پول خودش را به سرقت ببرد. 》
ستوان فکر کرد این کشیش پیر به نکته ی جالبی اشاره کرده است. هیچ آدم عاقلی نمی آید پول خودش را بدزدد؛آن هم از کلیسایی که ورود به آن مخاطراتی دارد. علاوه بر آن،بهم ریختگی محراب کلیسا ، نشان می داد که سارق یا سارقین به دنبال چیزهای دیگری هم بوده اند.
البته شما راست می گویید پدر!ذهن من به طرف ماجرای قتل یک مرد جوان تاجیک سوق داده شد که دو روز پیش جنازه اش را در یک شرکت ساختمانی پیدا کردیم. ظاهرا نگهبان آن شرکت بوده. صد البته نباید بین آن مرد تاجیک مقتول و مرد تاجیکی که قرار بود شما دو هزار دلار را به او بدهید،رابطه ای وجود داشته باشد.》
کشیش در صندلی فرو رفت و مچاله شد. رنگ صورتش چنان پرید که از نگاه تیزبین ستوان دور نماند. خیره به کشیش نگاه کرد:چه شد پدر؟حالتان خوب نیست؟
کشیش سعی کرد کنترلش را حفظ کند،اما ممکن نبود موفق به این کار شود.مرد تاجیک به او گفته بود که در یک شرکت ساختمانی نگهبان است. پس دلیل نیامدن او...!
هر چند به قتل رسیدن مرد تاجیک
می توانست خیال او را از بابت کتاب برای همیشه راحت کند،اما قتل او بی ارتباط با کتاب و آن دو مرد مشکوک روس نبود. اگر آن دو مرد که حالا می توانست حدس بزند قاتل مرد تاجیک هستند،به سراغ او
می آمدند چه پیش می آمد؟ سرقت از کلیسا هم باید کار آنها باشد. واضح بود که آنها به دنبال کتاب بودند؛پس دست از سر او هم بر نمی داشتند.
ستوان دستش را روی شانه ی او گذاشت و پرسید:《چه شده پدر؟حالتان خوب نیست؟》🍂
#قصه_شب
#قدیس
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 زمان زیبای ظهور امیر آفرینش، حضرت مهدی عج، چه خواهد شد ؟
🌺 جهل و نادانی از بین می رود.
☘️ بسیاری از گمراهان هدایت می شوند.
🌺 ظلم و جور برطرف شود و عدالت و امنیت تمام جهان را فرا گیرد .
☘️ زمین گنج ها و برکات خود را آشکار می کند(طلا و نقره روی زمین انباشته میشود)
🌺 تمام فقرا بی نیاز می شوند به طوری که کسی برای گرفتن خمس و زکات پیدا نشود.
☘️ تمام مریض ها خوب می شوند و کورها بینا می گردند و پیرها جوان میشوند.
🌺 باران به قدر کفایت ببارد و کل کره زمین مثل مخملی سبز و خرم شده و تمام درختها میوه دار شوند.
☘️ بدنها سالم و عمرها طولانی شود.
🌺 ويرانه اي روي زمين نمي ماند مگر اينکه حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف آن را آباد ميسازد.
☘️ اشرار نابود شوند و اخیار (خوبان) باقی بماند.
🌺 کینه از دل مردم برود و دلها با هم مهربان گردد.
📚 مکیال المکارم
🌺#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺
🌿 برای تعجیل در فرج موعود اولیا و انبیا و حضور در محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 5 صلوات مهدوی:
🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانه
روزتون مزین به لبخند شهدا
ببینید بهترین لبخندها رو
فقط دم زدن از شهدا افتخار نیست!
باید زندگیمان،حرفمان،نگاهمان،
لقمههایمان،رفاقتمان،بویِ شهدا را بدهد...
عطر بندگی خالص برایِ خدا...
#شهیدسیدحمیدطباطبایۍمهر
#امام_زمان 🤍
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
امام صادق علیهالسلام:
لا یَنْبَغی لِلْمَراَةِ اَنْ تُجَمِّرَ ثَوْبَها اِذا خَرَجَتْ مِنْ بَیْتِها
شایسته نیست که زن مسلمان، آنگاه که از خانه خویش بیرون میرود، لباس خود را وسیله جلب توجّه دیگران نماید.
کافی: ج ۵، ص ۵۱۹
#حجاب
تزئین سالاد🍡🍡 🍡🍡
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 سایه و نقاشی !
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
مداحی_آنلاین_جمعه_هایی_که_نبودید_به_تفریح_زدیم_صابر_خراسانی.mp3
6.38M
#نماهنگ #امام_زمان(عج)
🍃جمعه هايی که نبوديد به تفريح زديم
🍃ما فقط در غم هجران تو تسبيح زديم
🎙 #صابر_خراسانے
👌بسیار دلنشین
💔 #جمعہ_هاے_دلتنگۍ
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
با سلام و احترام
هفته بسیج گرامی باد🌹🌹🌹
پایگاه اینترنتی و مجازی سراج که متعلق به بسیج است دارای برنامه های متنوع و گوناگون و کاربردی می باشد.من جمله
سایت دارای دوره ها و کارگاههای آموزشی است.
سایتی است که برای نوجوانان و جوانان بازی هایی بسیار زیبا و با برنامه دارد .
و کتابهای بسیار جذاب و کاربردی
و...
و هرچی از خوبی این سایت بگم کم گفتم بهتره خودتون برید ببينيد و بهره لازم و کافی رو ببرید
http://seraj.ir
#هفته_بسیج
#رسانه_انقلابی
#تولیدات_بومی
#پندانه_شب
🔥 عُجب خطرناک است 🔥
آیت الله مجتهدے تهرانے(ره):
عجب این است که انسان به عبادتش بنازد، خودش رو خوب بداند, خیال کند روزه هایش قبول شده، نمازهایش قبول شده بہ خودش بادی بکند. این را مےگویند عجب و خطر دارد.
خداوند تبارک و تعالی به حضرت داوود فرمود: ای داوود! بہ گنهکاران بشارت بده ، اما صدیقین را بترسان!
حضرت داوود تعجب کرد و پرسید: خدایا، صدیقین را بترسانم؟ من باید به صدیقین بشارت بدهم و گنهکاران را بترسانم، حال چرا برعکس شده؟
خدا فرمود: صدیقین را از عجب بترسان، آدم خوب ها، نمازشب خوان ها را از عجب بترسان ولی گنهکاران را بشارت بده. چرا؟
💚 چون گنهکاران دچار عجب و غرور نیستند، آنها مےگویند: «ما آشغال بندگانت هستیم» اما صدیقین به عبادتشان مےنازند.