😉مهم نیست چقدر امکانات دارید🎁
اگر ندانید چگونه از آنها استفاده کنید
هیچکدام کافی نخواهند بود❗️💸
✅واقعا به این عکس دقت کنید چون این عکس خیلی مفهوم داره خیلی خیلی💜
💔وقتی بلد نباشی چطوری از امکاناتت استفاده کنی یا یکی نباشه که بهت یاد بده استفاده از امکاناتت رو نتیجش میشه این عکس☕️
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌷حرف غیرتی شهید فخری زاده که زبان همسرش را قفل کرد چه بود؟!..
▫️گفتم: «محسن جان! دیر میای بچهها نگرانتن». لبخندی زد و حرف از صمیم قلبش بیرون آمد؛ حرفی که زبانم را قفل زد.
▫️#غیرتمند گفت:
«هرچی من بیشتر کار کنم، #نتانیاهو کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم».
▫️معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که #شهید شد؛ وقتی که نتانیاهو #توییت زد و برای یهودیها شنبه خوبی را آرزو کرد. از شنبه آرام در اسرائیل گفت؛ از شنبه بعد از محسن فخریزاده». ...
✍ خاطرات همسر شهید
▫️۷ آذرماه سال ۱۳۹۹ شهر آبسرد دماوند شاهد به خون غلتیدن محسن فخریزاده، دانشمند هستهای ایران بود.
▫️که دشمنان این سرزمین وجودش را مایه قوت نظام اسلامی و تهدید منافع امپریالیسم در منطقه غرب آسیا و اسرائیل میدیدند و به همین سبب این فیزیکدان برجسته ایرانی را شهید کردند ...
#فخر_هستهای_ایران
#دانشمند_هسته_ای_کشور #شهید_محسن_فخری_زاده🌷
🌹فصل ۵
🍃برگ ۲۱
ابوموسی گفت:《در حکومت معاویه نیز چیزی به من نخواهد رسید. من هرگز مهاجران نخستین را رها نکرده و معاویه را به خلافت انتصاب نخواهم کرد. 》
عمروعاص گفت:《ما درباره ی علی و معاویه به توافق نخواهیم رسید. بهتر است علی و معاویه را از خلافت خلع کنیم و سرنوشت خلافت را به شورای مسلمانان واگذاریم. 》
ابوموسی لحظه ای فکر کرد و گفت:《 موافقم. این بهتر است که شخصی ثالثی خلیفه شود. شاید که قائله ها ختم گردد.》
عمروعاص گفت:《من حکم به عزل معاویه می دهم و تو نیز حکم به عزل علی بده.》
ابوموسی گفت:《بسم الله. حکم کن تا بشنوند. 》عمروعاص گفت:《نه ابوموسی،تو بزرگتری و از اصحاب رسول الله هستی.حق تقدم با توست.》
ابوموسی رو به جمعیت حاضر کرد و گفت:《 من و عمروعاص بر مطلبی اتفاق داریم و امیدواریم صلاح و رستگاری مسلمین در آن باشد. 》
اما قبل از آنکه حکم را صادر کند،ابن عباس خود را به او رساند و هشدار داد وگفت:《بهتر است اول عمروعاص سخن بگوید و معاویه را عزل کند. زیرا بعید نیست او خلاف توافق مطلبی را بیان کند.》
ولی ابوموسی به هشدارهای ابن عباس توجه ای نکرد و گفت:《رها کن ابن عباس!ما هر دو در مسأله ی خلافت اتفاق نظر داریم. 》
سپس برخاست و گفت:《ما وضع امت اسلام را مطالعه کردیم و برای وضع اختلافات و بازگشت به وحدت و آرامش، بهتر از این ندیدیم که علی و معاویه را از خلافت خلع کنیم. بر این اساس،من علی و معاویه را از خلافت عزل کردم.》
سخنانش که به پایان رسید نشست. سپس عمروعاص برخاست و گفت:《ای مردم!سخنان ابوموسی را شنیدید؛او امام خود را عزل کرد و من نیز در این مورد با او هم عقیده هستم و علی را از خلافت عزل می کنم و به جای او معاویه را به خلافت می رسانم. 》
همهمه در جمع افتاد .ابوموسی با عصبانیت جلو رفت ،یقه ی عمروعاص را گرفت و گفت:《ای مرد خبیث!ما توافق کردیم و تو آن را شکستی!توافق ما این نبود.》
عمروعاص پوزخندی زد و گفت:《
نمی توانی رأی خود را پس بگیری ابوموسی. 》
ابوموسی که از خشم سرخ شده بود گفت:《حال تو هم چون حال سگی است که اگر بر او حمله کنند،دهانش را باز می کند و زبان خود را بیرون می آورد و اگر رهایش کنند پارس می کند.》
عمروعاص گفت:《وضع تو نیز مانند الاغی است که کتاب هایی بر پشت او باشد.》
در آن هنگام،نظم جلسه به هم ریخت. من که نزدیک عمروعاص بودم،برخاستم و تازیانه ای به سر او زدم. عبدالله فرزند عمروعاص تازیانه را به زور از من گرفت و مختصری درگیری بین ما و آنها پیش آمد. 》
با پایان یافتن سخنان شریح،همه سکوت کردند. علی گفت :《سوگند به خدایی که دانه را شکافت و جهان را آفرید،اگر حضور فراوان بیعت کنندگان نبود و یاران،حجت را بر من تمام نمی کردند و اگر خداوند از علما عهد و پیمان نگرفته بود که در برابر شکم پارگی ستمگران و گرسنگی مظلومان سکوت نکنند،مهار شتر خلافت را بر کوهان آن انداخته و رهایش می ساختم و آخر خلافت را به کاسه ی اول آن سیراب
می کردم. آنگاه می دیدید که دنیای شما در نزد من از آب بینی بزغاله ای
بی ارزشتر است. من هرگز حریص خلافت نبوده و نیستم و اگر همین امروز بیعت خود را از من بردارید عطای خلعت خلافت را بر لقای آن می بخشم و در کنجی آرام می نشینم. کناره گیری من،چونان حضرت موسی برابر ساحران است که به خویش بیمناک نبود. ترس او برای این بود که مبادا جاهلان پیروز شوند و دولت گمراهان حاکم گردد. امروز ما و شما بر سر دو راهی حق و باطل قرار داریم. آن کسی که به وجود آب اطمینان دارد،تشنه نمی ماند.》
مردی از کوفیان با صدای بلند گفت:《اما شما امام و ولی ما هستید و رأی آنان خللی در اراده ی ما به وجود نخواهد آورد. اگر مایل باشید ما می توانیم یک بار دیگر به جنگ با شامیان برویم و معاویه را به اطاعت از حق مجبور سازیم. 》
امام پاسخ داد:《شما ای مردم کوفه!
بدن هایتان در کنار هم،اما افکار و خواست های شما پراکنده است. در
خانه هایتان که نشسته اید،شعارهای تند سر می دهید،اما در روز نبرد می گویید:《ای جنگ از ما دور شو! و فرار می کنید. بهانه های ناجوانمردانه می آورید. چون بدهکاران خواهان مهلت می شوید و برای مبارزه سستی می کنید. بدانید که افراد ضعیف و ناتوان،هرگز نمی توانند ظلم و ستم را دور کنند و حق،جز با تلاش و کوشش به دست نمی آید. آیا سزاوار است که شعار دهید و عمل نکنید؟من در جنگ با معاویه شما مردم کوفه را آزمودم و اینک امید ندارم تا به کمک شما به جنگ شامیان بروم که آنان در دفاع از کفر،از شما در دفاع از حق مقاوم ترند.》
سخنان امام کوفیان را به سکوت واداشت.
حال که جنگ به پایان رسیده بود،و حکمیت نیز گره ای نگشوده بود،مردم در کوفه گرفتار زندگی بودند و معاویه در شام سرمست از این پیروزی،فکر می کرد که چگونه می تواند کوفه را از چنگ علی در آورد و بر مسند خلافت تکیه زند.
فصل ۶
کشیش از مقابل مجسمه ی مریم مقدس گذشت. دکمه های پالتوی بلند مشکی اش باز بود. شال سبزی روی گردنش انداخته بود. به آهستگی قدم برمی داشت و به دو مرد ژنده پوش که جلوی در کلیسا ایستاده بودند،نگاه می کرد. مردان با دیدن او چند قدمی جلو آمدند،با تکان دادن سر سلام کردند و مردی که مسن تر بود و
ته ریش جو گندمی داشت، گفت:《پدر،ما را آندریان ویتالیویچ فرستاده،گفت شما کارمان دارید. 》
کشیش یادش آمد که دیشب به دوستش آندریان ویتالیویچ زنگ زده و از او خواسته بود دو نفر از کارگران رستورانش را برای نظافت و مرتب کردن کلیسا بفرستد. کشیش به آن دو لبخند زد و گفت:《بله! بله! با من بیایید. 》
کشیش کلید انداخت و در را باز کرد. هرم گرمای شوفاژهای روشن سالن،به صورت هایشان خورد. کشیش در را بست، پالتویش را در آورد و روی جالباسی کنار در آویخت و رو به آنها گفت:《می بینید که باید چه کار کنید؛همه چیز به هم ریخته است...بیابید جلوتر تا بگویم از کجا باید شروع کرد. 》
مردها با تعجب به محراب به هم ریخته نگاه می کردند. مرد ریش جو گندمی گفت:《اینجا چه خبر است پدر؟چرا همه چیز به هم ریخته است؟》
کشیش گفت :《سارقین به اینجا دستبرد زده اند. 》
هر دو مرد روی سینه هایشان صلیب کشیدند. مرد ریش جو گندمی که حالا چشم هایش گرد و خطوط روی
پیشانی اش عمیق تر شده بود،گفت:《یا مریم مقدس!سرقت!آن هم از کلیسا؟؟چه دوره و زمانه ای شده است. 》
کشیش گفت:《ایمان که نباشد،کسی از خدا نمی ترسد پسرم. 》
بعد با دست به آنها اشاره کرد و گفت:《کارتان را از اینجا شروع کنید،بعد بیایید داخل دفتر...همین طور نایستید...سرقت از خانه های مردم،گناهش کمتر از سرقت از کلیسا نیست...شروع کنید بچه ها. 》
این را گفت و راه افتاد به طرف دفتر کارش .خودش می توانست اوراق به هم پاشیده ی کشوی میزش را مرتب کند. نشست روی صندلی. دسته ای از اوراق را به دست گرفت و به آنها نگاه کرد و مرتبشان کرد. به فکر مرد تاجیک افتاد و آن دو مرد روس که قاتلان او بودند و او به خاطر کتاب قدیمی نمی توانست حرفی به پلیس بزند. عذاب وجدان،چیزی که کشیش را آزار می داد. همین طور توی فکر تاجیک و آن دو جوان روسی بود که کسی به او سلام داد. سرش را بلند کرد، از ترس به خود لرزید. در طول زندگی
طولانی اش از هیچ چیز و هیچ کس نترسیده بود؛حتی در روزهای جنگ داخلی بیروت،ترس به او راه نیافته بود،اما حالا با دیدن دو جوان روس که در چهارچوب در ایستاده بودند،ترس همه ی وجودش را گرفته بود.
یکی از آن دو،زیپ کاپشنش را پایین داد و در حالی که با دست استخوانی اش کارد حمایل شده در کمربندش را نشان
می داد،گفت:《پدر!ما با شما کاری داریم؛یک کار کوچک!》
بعد با سر و چشم و ابرو به کشیش فهماند که باید حرف او را جدی بگیرد.
کشیش نای برخاستن نداشت .رنگش پریده بود. نمی توانست تصمیم بگیرد چه کند. گرفتار چنان استیصالی شده بود که حتی صدای کارگر ریش جوگندمی هم او را به خود نیاورد. مرد،پشت دو جوان روس ایستاده بود و از پشت شانه ی آنها سرک می کشید. فکر کرد کشیش صدایش را نشنیده است. با دست زد به کتف یکی از دو جوان و گفت:《بروید کنار ببینم!راه را چرا بسته اید؟》
از بین آنها گذشت و جلوی کشیش ایستاد. رنگ پریده ی کشیش و چشم های از حدقه بیرون زده اش مرد را نگران کرد. پرسید:《چه شده پدر؟حالتان خوب نیست؟می خواهید برایتان آبی چیزی بیاورم؟》
کشیش نگاه بی رمقش را به مرد دوخت. لب هایش آرام تکان خورد،اما صدایی از دهانش بیرون نیامد. مرد ریش جو گندمی به طرف کشیش خم شد،اما دستی از پشت يقه اش را گرفت و به عقب کشید و گفت:《بروید سر کارتان!ما خودمان مواظب پدر هستیم. 》
مرد ریش جو گندمی برگشت و به جوانی که با او حرف زده بود،نگاه کرد. جوان لبخندی بر لب داشت که با چهره ی عصبی و ترسناکش تناسبی نداشت. مرد ریش جو گندمی که عادت نداشت روی دستوری که به او می دهند نه بیاورد،از اتاق بیرون رفت. کشیش توانست نفسی بکشد و کمی از آن شک سنگین اولیه بیرون بیاید. آرام لب هایش را جنباند و گفت:《شما کی هستید؟با من چه کار دارید؟》
یکی از آن جوان ها جلوتر رفت و دیگری در را بست.
من می خواهم به گناهانم اعتراف کنم و شاید هم شما؛فرقی نمی کند،هر دوی ما گناهکار هستیم.
کشیش گفت:《می بینید که اوضاع اینجا آشفته و به هم ریخته است. بروید و عصر بر گردید.》🍂
#قصه_شب
#قدیس
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
❣سلام امام زمانم❣
🍃السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْهُدَاةِ الْمَهْدِیِّینَ...
🌸سلام بر تو ای فرزند امامان هادی!
سلام بر تو و بر روزی که واژه واژه، هدایت را معنی میکنی برای قلب های تشنه هدایت...
📗 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
🍃🌸🍃
#سلام_مهدوی
#امام_زمان
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃