فصل ۶
کشیش از مقابل مجسمه ی مریم مقدس گذشت. دکمه های پالتوی بلند مشکی اش باز بود. شال سبزی روی گردنش انداخته بود. به آهستگی قدم برمی داشت و به دو مرد ژنده پوش که جلوی در کلیسا ایستاده بودند،نگاه می کرد. مردان با دیدن او چند قدمی جلو آمدند،با تکان دادن سر سلام کردند و مردی که مسن تر بود و
ته ریش جو گندمی داشت، گفت:《پدر،ما را آندریان ویتالیویچ فرستاده،گفت شما کارمان دارید. 》
کشیش یادش آمد که دیشب به دوستش آندریان ویتالیویچ زنگ زده و از او خواسته بود دو نفر از کارگران رستورانش را برای نظافت و مرتب کردن کلیسا بفرستد. کشیش به آن دو لبخند زد و گفت:《بله! بله! با من بیایید. 》
کشیش کلید انداخت و در را باز کرد. هرم گرمای شوفاژهای روشن سالن،به صورت هایشان خورد. کشیش در را بست، پالتویش را در آورد و روی جالباسی کنار در آویخت و رو به آنها گفت:《می بینید که باید چه کار کنید؛همه چیز به هم ریخته است...بیابید جلوتر تا بگویم از کجا باید شروع کرد. 》
مردها با تعجب به محراب به هم ریخته نگاه می کردند. مرد ریش جو گندمی گفت:《اینجا چه خبر است پدر؟چرا همه چیز به هم ریخته است؟》
کشیش گفت :《سارقین به اینجا دستبرد زده اند. 》
هر دو مرد روی سینه هایشان صلیب کشیدند. مرد ریش جو گندمی که حالا چشم هایش گرد و خطوط روی
پیشانی اش عمیق تر شده بود،گفت:《یا مریم مقدس!سرقت!آن هم از کلیسا؟؟چه دوره و زمانه ای شده است. 》
کشیش گفت:《ایمان که نباشد،کسی از خدا نمی ترسد پسرم. 》
بعد با دست به آنها اشاره کرد و گفت:《کارتان را از اینجا شروع کنید،بعد بیایید داخل دفتر...همین طور نایستید...سرقت از خانه های مردم،گناهش کمتر از سرقت از کلیسا نیست...شروع کنید بچه ها. 》
این را گفت و راه افتاد به طرف دفتر کارش .خودش می توانست اوراق به هم پاشیده ی کشوی میزش را مرتب کند. نشست روی صندلی. دسته ای از اوراق را به دست گرفت و به آنها نگاه کرد و مرتبشان کرد. به فکر مرد تاجیک افتاد و آن دو مرد روس که قاتلان او بودند و او به خاطر کتاب قدیمی نمی توانست حرفی به پلیس بزند. عذاب وجدان،چیزی که کشیش را آزار می داد. همین طور توی فکر تاجیک و آن دو جوان روسی بود که کسی به او سلام داد. سرش را بلند کرد، از ترس به خود لرزید. در طول زندگی
طولانی اش از هیچ چیز و هیچ کس نترسیده بود؛حتی در روزهای جنگ داخلی بیروت،ترس به او راه نیافته بود،اما حالا با دیدن دو جوان روس که در چهارچوب در ایستاده بودند،ترس همه ی وجودش را گرفته بود.
یکی از آن دو،زیپ کاپشنش را پایین داد و در حالی که با دست استخوانی اش کارد حمایل شده در کمربندش را نشان
می داد،گفت:《پدر!ما با شما کاری داریم؛یک کار کوچک!》
بعد با سر و چشم و ابرو به کشیش فهماند که باید حرف او را جدی بگیرد.
کشیش نای برخاستن نداشت .رنگش پریده بود. نمی توانست تصمیم بگیرد چه کند. گرفتار چنان استیصالی شده بود که حتی صدای کارگر ریش جوگندمی هم او را به خود نیاورد. مرد،پشت دو جوان روس ایستاده بود و از پشت شانه ی آنها سرک می کشید. فکر کرد کشیش صدایش را نشنیده است. با دست زد به کتف یکی از دو جوان و گفت:《بروید کنار ببینم!راه را چرا بسته اید؟》
از بین آنها گذشت و جلوی کشیش ایستاد. رنگ پریده ی کشیش و چشم های از حدقه بیرون زده اش مرد را نگران کرد. پرسید:《چه شده پدر؟حالتان خوب نیست؟می خواهید برایتان آبی چیزی بیاورم؟》
کشیش نگاه بی رمقش را به مرد دوخت. لب هایش آرام تکان خورد،اما صدایی از دهانش بیرون نیامد. مرد ریش جو گندمی به طرف کشیش خم شد،اما دستی از پشت يقه اش را گرفت و به عقب کشید و گفت:《بروید سر کارتان!ما خودمان مواظب پدر هستیم. 》
مرد ریش جو گندمی برگشت و به جوانی که با او حرف زده بود،نگاه کرد. جوان لبخندی بر لب داشت که با چهره ی عصبی و ترسناکش تناسبی نداشت. مرد ریش جو گندمی که عادت نداشت روی دستوری که به او می دهند نه بیاورد،از اتاق بیرون رفت. کشیش توانست نفسی بکشد و کمی از آن شک سنگین اولیه بیرون بیاید. آرام لب هایش را جنباند و گفت:《شما کی هستید؟با من چه کار دارید؟》
یکی از آن جوان ها جلوتر رفت و دیگری در را بست.
من می خواهم به گناهانم اعتراف کنم و شاید هم شما؛فرقی نمی کند،هر دوی ما گناهکار هستیم.
کشیش گفت:《می بینید که اوضاع اینجا آشفته و به هم ریخته است. بروید و عصر بر گردید.》🍂
#قصه_شب
#قدیس
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
❣سلام امام زمانم❣
🍃السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْهُدَاةِ الْمَهْدِیِّینَ...
🌸سلام بر تو ای فرزند امامان هادی!
سلام بر تو و بر روزی که واژه واژه، هدایت را معنی میکنی برای قلب های تشنه هدایت...
📗 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
🍃🌸🍃
#سلام_مهدوی
#امام_زمان
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌷🕊🍃
بعضی آدمها عجیب بهشتیاند
آنها عجیب دل نشینند ..
نه اینکه به بهشت بروند ، نه !
برعکس ؛
گویی از بهشت آمده و چند صباحی
بیشتر میهمان زمینیها نیستند
#لبخندشهید❤️
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی🕊🌹
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#پندانه
ﺩﺭ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯾﮑﻪ
ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻨﺪ.
ﺍﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺘﻤﺎ
ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺑﻮﻗﻠﻤﻮﻥ ﻭ ﻣﯿﺰ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﻣﯿﮑﺸﻨﺪ .
ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺩ , ﻣﻌﻠﻢ ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪ.
ﺍﻭ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ
ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ؟ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ به ما ﻏﺬﺍ
ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﺪ . ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻨﺪﻡ ﻣﯿﮑﺎﺭﺩ . ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﺁﻥ
ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ؟ﮐﻮﺩﮎ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ گفت:خانم این دست شماست.
ﻣﻌﻠﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ
ﻣﺨﺘﻠﻒ ﭘﯿﺶ ﺍﻭ ﻣﯿﺎﻣﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺍﺯﺷﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺑﮑﺸﺪ . ویکتور هوگو میگوید: ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﻣﺤﺒﺘﻬﺎ ﺍﺯ ﺿﻌﯿﻔﺘﺮﯾﻦ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﻫﺎ
ﭘﺎﮎ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ . .
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺫﺭﻩ ﻛﺎﻫﯿﺴﺖ ، ﻛﻪ ﻛﻮﻫﺶ ﻛﺮﺩﯾﻢ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺎﻡ ﻧﮑﻮﯾﯽ ﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺎﺭﺵ ﻛﺮﺩﯾﻢ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻬﺎﺭ ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﺩﯾﺪﻥ ﯾﺎﺭ ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﻋﺸﻖ ،
ﺑﺠﺰ ﺣﺮﻑ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﻛﺴﯽ❤️
11.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خبرنگار می پرسد؟ به نظر شما چند دین آسمانی وجود دارد؟
و این نوجوان پاسخی می دهد که خبرنگار را شگفت زده می کند.
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃