eitaa logo
دُخٺــࢪاݩ‌‌فـٰاطـمـے🖤
2.5هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
32 فایل
📣 بࢪا؎ عضویٺ دࢪ گࢪوه به عنوان مࢪبے یا دختࢪان فاطمے و یا اطݪا؏ از بࢪنامهـ ها با ادمین کاناݪ، دࢪ اࢪتباط باشید 📲 «گروه تبلیغی جهادی رشد🌱» ارسال تصاویر و ویدئوها: @aghayari12 ادمین: @Mirzaei1369 @SarbazAmad
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍀🌺🌿 🍀🌺🌿 🌺🌿 🌿 🌷﷽🌷 🌸 گفتم: «خیلی حرف می زند.» خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.» از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم. مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم. مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. @dokhtaran313
ــــــــــــــــــ🌱❣🌱ـــــــــــــــــ (..♡..) 🍃 . . 🏝 . . ┄┄┅┅┅❅ او ❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌❁‌‌‌چِــهار❁ ‌‌‌ مادر چایی می‌آورد، می‌گذارد کنار میوه‌های دست نخورده، من مثلا سکوت کرده‌ام و دارم کتاب می‌خوانم. پدر صدایم می‌زند و جمع سه نفره‌مان کنار میز می‌نشیند. مادر کنجکاوانه طاقت نمی‌آورد تا پدر شروع کند و خودش می‌پرسد: - خب، چه جور بود؟ چی می‌گفت؟ به دلت نشست؟ لبخند و خم شدنش برای برداشتن چایی یعنی آن‌که روحیه مادر را می‌داند و تمام و کمال خواهد گفت تا آرام شود. پدر اول چای را مقابل بینی‌اش می‌گیرد و عطر سیبش را به جان می‌کشد. - پسر خوب و باادب و فهیمیه. - ا... خب، چی می‌گفت؟ - هیچی، داره درس می‌خونه، می‌خواد ادامه هم بده. سربازی هم نرفته، ولی چون برنامه‌نویسی بلده، الان پروژه قبول می‌کنه و کمی درآمد داره، زبان هم کار کرده، اهل ورزش هم هست. پدر چایش را می‌خورد و مادر مشتاقانه نگاهش می‌کند. گمانم الان پشیمان است از چای آوردن. بی‌اختیار پایم را تکان می‌دهم و به استکان نگاه می‌کنم که چرا این‌قدر بزرگ است و چایش تمام نمی‌شود. - گفت نمی‌تونه با این حال و اوضاع خونه مستقل بگیره، اما مثل این‌که طبقه بالای خونشون هست که الان دست مستأجره. دوست داره که مستقل باشه ولی نمی‌تونه خیلی سنگین برنامه بگیره و خرج کنه. ازش خوشم اومد، مرد بود... ... 🖤@dokhtaran313 🖤
سعی کردم دیگه ضایع تر این رفتار نکنم واسه همین بحث وعوض کردم وهمراش رفتیم بیرون نگام افتادبه مصطفی چهرش خیلی جذاب ترشده بودمثه همیشهه تیپش عالی بودیه نفس عمیق کشیدم جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد و ازجاش بلند شد خیلی محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابش و دادم ولی رفتارش فرق کرده بود دیگه نگام نکردنشستم پیش مامانم و زل زدم ب ناخنام دلم میخواست بزنم خودمو الان ک رفتارش باهام عوض شده بود میخواستم مثه قبل رفتار کنه معلوم نبود چم شده یخورده با مادرش حرف زدم که عمو رضا گفت : + خب چ خبر عروس گلم ؟ با درسا چ میکنی ؟ دلم هری ریخت و نگام برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد یه لبخند مرموزیم رو لباش بود جواب دادم: _هیچی دیگه فعلا همش اضطرابه برام +نگران نباش کنکورت و میدی تموم میشه. برگشت سمت پدرم و گفت : +احمدجان میخوام ازت یه اجازه ای بگیرم بابا: + بفرما داداش؟ _میخوام اجازه بدی دخترمون و رسما عروس خودمون کنیم. بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد دستام از ترس میلرزید دوباره ب مصطفی نگا کردم نگاهش نافذ بود خیلی بد نگام میکرد حس میکردم سعی داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذرع بابام ک سکوتم و دید به عمو رضاگفت : +از دخترتون بپرسین هرچی اون بخواده دیگه عمورضا خواست جواب بده که مصطفی با مادرم صحبت و شروع کرد و ب کل بحث و عوض کرد وقتی دیدم‌همه حواسشون پرت شد رفتم بالا ولی سنگینی نگاه مصطفی و به خوبی حس میکردم رو تختم نشستم و دستم و گرفتم ب سرم نمیدونم چن دیقه گذشت ک یکی ب در اتاقم ضربه زدبا تعجب رفتم و در و باز کردم با دیدن چهره ی مصطفی تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم از جام تکون نخوردم ک گفت : +میخوای همینجا نگهم داری؟رفتم کنار که اومد تو اتاق نشست رو تخت و ب در و دیوار نگاه کرد دست ب سینه ب قیافه حق ب جانبش نگاه کردم بعد چند لحظه گفت : +دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام .واسه اینکه ی جاهایی تو کارت دخالت کردم ک حقش و نداشتم در کل اگه زودتر میگفتی نقشی ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدی و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسی نمیتونه تورو مجبور ب کاری کنه ی لبخند مرموزم پشت بند حرفش نشست رو لبش از جاش بلند شد و همینطور ک داشت میرفت بیرون ادامه داد : + گفتن بهت بگم بیای شام سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابش و بدم ب نظر میرسید خیلی بهش برخورده بود خو ب من چه اصن بهتر شد ولی ن گناه داره نباید دلشو بشکنم خلاصه ب هزار زحمت ب افکارم خاتمه دادم و رفتم پایین انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست نگاهشون پر از تردید شده بود سعی کردم خودمو نبازم.بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد شام و خوردیم وقتی ظرفا و جمع کردیم عمو رضا صدام زد رفتم پیشش کسی اطرافمون نبودبا لحن آرومش گفت : + دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده ؟ _نه این چ حرفیه +خب خداروشکر یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد: +اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی ب هر دلیلی به من بگو اذیتت نمیکنم سرم و انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم‌: _عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم ک بخوام ب ازدواج فکر کنم حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثه من دیگه نمیدونستم چی بگم‌سکوت کردم ک خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث و بستیم ورفتم توجمع نشستیم . تمام مدت فکرم جای دیگه بود وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن ب خودم اومدم.شرمنده از اینکه رفتارزشتی داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشردعمو هم بالبخند ازم خداحافظی کرد خداروشکر با درک بالایی ک داشت فهمیده بود.عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه. براهمین به دختر گلم اکتفا کرد اخرین نفر مصطفی بودبعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشوچرخوند سمتم بعد از چند لحظه مکث ک توجه همه رو جلب کرده بود بالحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد ورفت باخودم‌گفتم‌کاش میشد همچی ی جور دیگه بود مصطفی هم منو مثه خواهرش میدونست وهمچی شکل سابق وبه خودش میگرفت.دلم نمیخواست توتیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم بعدعوض کردن لباسام پرت شدم روتخت خیلی برام جالب و عجیب بود تاچشمام بسته میشدبلافاصله چهره محمد توذهنم نقش میبست اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود ولی خودم ب خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداش و یا چهره جذابش!! سرم و اوردم بالا چشمام ب عقربه های ساعت خوشگلم افتاد ک هردوشون روی ۱۲ایستاده بودن.ساعت صفر عاشقی! ی پوزخندزدم ادامه دارد نویسندگان: و دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃