🌹یادت باشه
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل دوم
نکند یاد تو اندر دل ما طوفان است
🌱برگ بیست و یکم
حمید از هر ترفندی استفاده می کردتا مرا به حرف بکشاند،من از دانشگاه گفتم،حمیدهم از محل کارش تعریف کرد،اما باز وقت زیاد داشتیم،چند دقیقه که ساکت بودم حمید دوباره پرسید:«چرا حرف نمی زنی، من وقتی داشتم عسل می ذاشتم دهنت انگشتم به زبونت خوردفهمیدم زبون داری پس چرا حرف نمی زنی؟»،تا این حرف را زدبا خنده گفتم:«همون انگشت روغنی رومیگی دیگه؟».
ساعت یک بود که به خانه رسیدیم ،مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید باخودش برای عمه ببرد،انگورها را گرفت و رفت،قراربود اول صبح به مأموریت برود،آن هم نه یک روز،نه دو روز،سه ماه!من نرفته دلتنگ حمید شده بودم،روز اول محرمیت ما به همین سادگی گذشت،گاهی ساده بودن قشنگ است!
🌱فصل سوم
هستم زهست تو عشقم برای اوست
از ساعتی که محرم شده بودیم احساسی عجیب تمام وجودم را گرفته بود،داشتم به قدرت عشق و دلتنگی های عاشقانه ایمان پیدا میکردم ،ناخواسته وابسته شده بودم ،خیلی زود این این دلتنگی ها شروع شد،خیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد!صفحه ای دیگر که من وحمیدفقط پسرعمه و دختر دایی نبودیم،از ساعت پنج غروب روز چهاردهم مهرشده بودیم هم راز!شده بودیم هم راه!
صبح اولین روز بعد از صیغه محرمیت کلاس داشتم برای دوستانم شیرینی خریدم ،بعضی از دوستان صمیمی را عغبه یک بستنی دعوت کردم،حلقه من را گرفته بودند ودست به دست می کردند،مجردها هم آن را به انگشت خودشان می انداختند و با خنده می گفتند:«دست راست فرزانه روی سرما،ان قدر تابلو بازی در می آوردند که اساتیدهم متوجه شدند و تبریک گفتند.
با وجود شوخی ها و سربه سر گذاشتن دوستانم حس دلتنگی رهایم نمیکرد از همان دیشب بعد از خداحافظی دل تنگ حمید شده بودم.
مانده بودم این نود روز را چطور باید بگذرانم،ته دلم به خودم می گفتم که این چه کاری بود،عقد را می گذاشتیم بعداز مأموریت که مجبور نباشیم این همه وقت دوری هم را تحمل کنیم.
ساعت چهار بعدازظهر آخرین کلاسم در حال تمام شدن بود ،حواسم پیش حمید بود ،از مباحث استادچیزی متوجه نمی شدم،حساب که کردم دیدم تا الان هرطور شده باید رسیده باشند،همان جاروی صندلی گوشی را از کیفم بیرون آوردم و روشن کردم،دوست داشتم حال حمید را جویا بشوم،اولین پیامی بود که به حمید می دادم.
همین که شماره حمید را انتخاب کردم تپش قلب گرفتم،چندین بار پیامک را نوشتم و پاک کردم،مثل کسی شده بودم مثل کسی شده بودم که اولین بار است می خواهد با موبایل کارکند،انگشتم روی کیبورد گوشی گیج می خورد،نمی دانستم چرا آن قدر در انتخاب کلمات تردید دارم،یک خط پیامک یک ربع طول کشید،تا درنهایت نوشتم :«سلام ببخشیدازصبح سر کلاس بودم ،شرمنده نپرسیدم،به سلامتی رسیدید؟».
انگار حمید گوشی به دست منتظر پیام من بود،به یک دقیقه نکشیدکه جواب داد:«علیک سلام!تا ساعت چند کلاس دارید؟»،این اولین پیام حمید بود،گفتم:«کلاسم تا چند دقیقه دیگه تموم میشه»،نوشت:«الان دو راه همدان هستم میام دنبال شما بریم خونه».
می دانستم حمید الان باید همدان باشد،نه دو راهی همدان داخل شهر قزوین!با خودم گفتم :«شیطنش گل کرده ،چون قراربود اول صبح به همدان اعزام شود».
از دانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم،مطمئن شدم که حمید شوخی کرده ،صد متری از در ورودی دانشگاه فاصله گرفته بودم که صدای بوق موتوری توجه من را به خودش جلب کرد،خوب که دقت کردم دیدم خود حمید است،باموتور به دنبالم آمده بود.
پرسیدم:«مگه شما نرفتی مأموریت؟»،کلاه ایمنی را از سرش برداشت و گفت:«از شانس خوبمون مأموریت لغو شده»،خیلی خوشحال بود،من بیشتر از حمید ذوق کردم،حال وحوصله مأموریت آن هم فردای روز عقدمان نداشتم،همین چندساعت هم به من سخت گذشته بودچه برسد به اینکه بخواهم چند ماه منتظر حمید باشم.
تا گفت:«سوارشوبریم»، با تعجب گفتم بی خیال حمید آقا،من تا الان موتور سوار نشدم می ترسم راست کار من نیست تو برو من با تاکسی میام،ول کن نبود،گفت:«سوارشو عادت می کنی،من خیلی آروم میرم».
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹یادت باشه
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل سوم
هستم زهست تو عشقم برای توست
🌱برگ بیست و دوم
چندبار قل هو الله خواندم وسوارشدم کل مسیر شبیه آدمی که بخواهدوارد تونل وحشت بشودچشم هایم را از ترس بسته بودم.
یاد سیرک های قدیمی افتادم که سر محله های ما برپا می شدو یک نفر باموتور روی دیوار راست رانندگی می کرد،تا برسیم نصفه جان شدم،سر فلکه وقتی خواستیم دوربزنیم از بس موتور کج شدصدای یا زهرای من بلندشد،گفتم الان است که بخوریم زمین و برویم زیر ماشین ها!.
حالا که مأموریت حمید کنسل شده بود قرار گذاشتیم سه شنبه برای آزمایش و کلاس ضمن عقد به مرکز بهداشت شهید بلندیان برویم،تا سه شنبه کارش این بود که بعد از ظهر ها به دنبالم می آمد،ساعت کلاس هایم را پرسیده بود و می دانست چه ساعتی کلاس هایم تمام می شود،رأس ساعت منتظرم می شد،این کارش عجیب می چسبید،با همان موتور هم می آمد،یکموتور هوندای آبی و سبز رنگ که چندباری با آن تصادف کرده بود و جای سالم نداشت.
وقتی باموتور به دنبالم می آمد،معمولأپنجاه متر گاهی اوقات صدمتر جلو تر ازدرب اصلی منتظرم می شد،من این مسیر را پیاده می رفتم.
روز دوشنبه از شدت خستگی نا نداشتم،از در دانشگاه که بیرون آمدم دیدم باز هم صدمتر جلوتر موتور را نگه داشته،وقتی قدم زنان به حمید رسیدم با گلایه گفتم:«شما که زحمت می کشی میای دنبالم ولی چرااین کار رو می کنی ؟خوب جلوی در دانشگاه نگه دار که من این همه راه پیاده نیام».
حمید رک و راست گفت:«از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون می ترسم دوستای نزدیکت ببینن ما موتور داریم شما خجالت بکشی،
برای همین اونورتر نگه می دارم که شما پیش بقیه اذیت نشی».
گفتم:«این چه حرفیه،فکر دیگران و این که چی می گن اهمیتی نداره،انفاقأمرکب یار امام زمان(عج)باید ساده باشه،از این به بعد مستقیم بیا جلوی در»،روز های بعدهمین کار را کرد،مستقیم می آمد جلوی در دانشگاه،من بعد از خداحافظی از دوستانم سوار موتور می شدم و می رفتیم.
سه شنبه رفتیم آزمایش دادیم بعد هم جداگانه سر کلاس ضمن عقدنشستیم،یک ساعتی که کلاس بودیم چند بارپیام داد:«حالت خوبه؟»تشنه نشدی؟گرسنه نیستی؟»،حتی وقتی کنار هم نبودیم دنبال بهانه بود صحبت کنیم،کلاس که تموم شد حمید من را به دانشگاه رساند،بعد از ظهر دوتا کلاس داشتم.
همان شب عروسی آقا مهدی پسرعمه حمید بود،جور نشدهمدیگر را بعد از عروسی ببینیم،چون از صبح در گیر آزمایشگاه بودیم و بعد هم دانشگاه و مراسم عروسی حسابی خسته شده بودم،به خانه که رسیدم زودتر از شبهای قبل خوابم برد.
صبح که بیدار شدم تا گوشی را نگاه کردم متوجه چندین پیامک از حمید شدم،چون همدیگر را بعداز مراسم عروسی ندیده بودیم برایم کلی پیام فرستاده بود،ابراز علاقه و نگرانی وانتظار برای جواب من!.🍂
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹یادت باشه
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل سوم
هستم زهست تو عشقم برای توست
🌱برگ بیست و سوم
اما من اصلاً متوجه نشده بودم،اول یک بیت شعر فرستاده بود:«گر گناه است نظر بازی من با خوبان بنویسید به پایم گناه دگران!»، وقتی جواب نداده بودم این بار این طور نوشته بود:«به سلامتی کسایی که توی خاطرمون ابدی هستند و ما توی خاطرشون عددی نیستیم!»، فکرش را هم نمی کرد من خواب باشم،دوباره پیام داده بود:«چقدر سخت است حرف دل گفتن،باما مگو به دیوار بگو اگربهتر است!»،غیر مستقیم گفته بود اگر به دیواراین همه پیام داده بودم جواب داده بود!.
به شعر خیلی علاقه داشت،خودش هم شعرمی گفت،می دانستم بعضی از این پیامکها اشعار خود حمید است،ولی من هنوز نمی توانستم احساسم را به زبان بیاورم،یک جور ترس ته دلم بود، می ترسیدم عاشق بشوم و بعدهمه چیز خیلی زود تمام بشود،در دلم مدام قربان صدقه اش می رفتم اما نمی توانستم به خودش رو در رو این حرف های عاشقانه را بزنم،بعضی اوقات عشقم را انکار می کردم،انگار که بترسم با اعتراف به عشق حمید را از دست بدهم.
در مقابل این همه پیامک و ابراز علاقه حمید خیلی رسمی جوابش رو دادم ونوشتم:«به یادتون هستم،تازه بیدارشدم،کتاب می خواندم»،حدس زدم سردی برخوردمرا متوجه شد»،نوشت:«عشق گاهی از درد دوری بهتر است عاشقم کرده ولی گفته صبوری بهتراست،توی قرآن خوانده ام یعقوب یادم داده است،دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتراست!».
مدت ها زمان بردتا قفل زبانم بازشود،بتوانم ابرازاحساسات کنم و با حمید راحت باشم،هفته اول که با روسری و پیراهن آستین بلندوجوراب بودم،این جنس از صمیمیت برایم غریبه بود،انگار که وارد دنیای دیگری شده بودم که تا حالا آن را تجربه نکرده بودم.
تا آن جا این غریبگی به چشم آمد که حمید زمانی که برای اولین بار به امامزاده حسین رفته بودیم به حرف آمدو با گله پرسید:«تومنودوست نداری فرزانه؟چرا آن قدر جدی وخشکی!مثل کوه یخی! اصلأ با من حرف نمی زنی احساساتتو نشون نمیدی».
با اینکه حق می دادم که چنین برداشت هایی داشته باشداما باز هم ازشنیدن این صحبت جا خوردم،گفتم :«حمید اصلأ این طور نیست که میگی،من تو رو برای یک عمرزندگی مشترک انتخاب کردم اما به من حق بده،خودم خیلی دارم سعی میکنم باهات راحت تر باشم،ولی طول میکشه تا من به این وضعیت جدیدعادت کنم».
داخل امامزاده که شدم اصلأ نفهمیدم چطور زیارت کردم،حرف حمیدخیلی مرا به فکر فرو برد،دلم آشوب بود،کنارضریح نشستم و دست هایم را به شبکه های آن گره زدم،کلی گریه کردم،نمی خواستم این طوری رفتارکنم،از خدا و امامزاده کمک خواستم ،دوست نداشتم سنگینی رفتارم ذره ای حمید را برنجاند.
کار آن قدری پیچیده شده بود که صدای مادرم هم در آمده بود،وقتی به خانه رسیدیم گفت:«دخترم برای چی پیش حمید روسری سر می کنی؟قشنگ دست هموبگیرید،با هم صمیمی باشید،اون الان دیگه شوهرته،همراه زندگیته».
یه پیشنهاد داد برای اینکه خجالتمان بریزد،دست های حمید را کرم بزنم،حمیدچون قسمت مخابرات کارمی کرد،بیشتر سر وکارش با سیم های خشک و جنگی بود،توی سرمای زمستان هم مجبور بودبا تأسیسات و دکل های مخابرات کارکند،برای همین پوست دست هایش جای سالم نداشت،وقتی داشتم کرم می زدم دست های هر دوی ما می لرزید،حمید بدتر از من کلی خجالت کشید،یک ماهی طول کشید تا قبول کنیم به هم محرم هستیم!.
این چندمین باری بود که کاغذکادوی هدیه حمید را عوض می کردم،خیلی وسواس به خرج دادم،دوست داشتم اولین هدیه ای که به حمید می دهم برای همیشه درذهنش ماندگار باشد،زنگ خانه را که زدسریع چسب و قیچی و کاغذ کادوها را داخل کمد ریختم ،پایین پله ها منتظرم بود،هرکاری کردم بالا نیامد.
کادو را زیر چادرم پنهان کردم و رفتم پایین ،حمیدگفت:«مامان برای فردا ناهار با خانواده دعوتتون کرده،اومدم خبربدم که برای فردا برنامه نچینید»،تشکر کردم و گفتم:«حمید چشماتوببند»،خندیدوگفت:«چیه می خوای با شیلنگ آب خیسم کنی؟»،
گفتم:«کاری نداشته باش،چشماتوببند،هر وقت گفتم باز کن»،وقتی چشم هایش را بست گفتم:«کلک نزنی،خوب چشم هایت را ببند،زیرچشمی هم نگاه نکن».
چند ثانیه ای معطلش کردم،کادو را از زیرچادر بیرون آوردم و جلوی چشم هایش گرفتم ،گفتم:«حالا می تونی چشماتوباز کنی»،چشمش که به هدیه افتادخیلی خوشحال شد،اصلأانتظارش را نداشت،همان جا داخل حیاط کادو را باز کرد،برایش یک مقدارخاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای از کفن شهید بود،این تربت و تکه کفن را سفرجنوب به ما داده بودند،خیلی برایم عزیزبود،آرامش خاصی کنارش داشتم.
حمید کلی تشکر کرد وگفت:«هیچ وقت اولین هدیه ای که به من دادی رو فراموش نمی کنم»،بعد هم تربت را داخل جیب پیراهنش گذاشت ،گفت:«دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه،قول می دم هیچ وقت از خودم جدا نکنم ».🍂
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه
🌹یادت باشه
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل سوم
هستم زهست تو عشقم برای توست
🌱برگ بیست و چهارم
داخل حیاط کنار باغچه تازه چانه هر دوی ما گرم شده بود از همه جا حرف زدیم،مخصوصأحمیدروی مهمانی فردایشان خیلی حساس بود،چون اولین باری بود که من به عنوان عروس به خانه عمه میرفتم،حمیدگفت:«اونجا اومدی یه وقت نشینی،ما رسم داریم عروس ها کمک می کنن،پیش عروس های دیگه خوب نیست شما بشینی»،جواب دادم:«چشم شمانگران نباش،من خودم حواسم هست استاد این کارهام».
نم نم باران پاییزی باعث شد برای بیشترخیس نشدن دل به خداحافظی بدهیم،قطره های لطیف باران روی برگ گل ها و درخت های باغچه می نشست و صورت هر دوی مارا خیس کرده بود،همین که از چارچوب در بیرون رفت قبل از اینکه در را ببندم گفتم:«حمید دوستت دارم»،بعدهم در را محکم بستم و به در تکیه دادم،قلبم تند تند می زد،چشم هایم را بسته بودم،از پشت در شنیدم که حمید گفت:«فرزانه من هم دوستت دارم»،از خجالت دویدم داخل خانه،این اولین باری بود که من به حمید و حمید به من گفتیم:«دوستت دارم».
فردای آن روز با خانواده به خانه عمه رفتیم،استرسی که از دیشب گرفته بودم با رفتارصمیمانه و شوخی های دختر عمه ها و جاری هایم از بین رفت،شوهرعمه که از بعد صیغه محرمیت او را بابا صدا می کردم با مهربانی به من خوشامد گفت و عمه هم مدام قربان صدقه ام می رفت.
بعداز ناهارحرف از زمان عقدشد،قرار بودبیست و ششم مهرماه سالروز ازدواج حضرت علی(ع)و حضرت زهرا(س)برای عقد دائم به محضر برویم اما حمید گفت:«اگه اجازه بدین عقدرو کمی عقب بندازیم،چون تقویم رو نگاه کردم دیدم اون روز قمر در عقربه و کراهت داره عقدکنیم». بعد از مهمانی حمید من را به دانشگاه رساندو خودش برای گرفتن جواب آزمایش رفت،از شانس ما استادمان نیامدو کلاس هم تشکیل نشد،بادوستان مشغول صحبت بودیم که اسم «همسرعزیزم،تاج سرم،حمید»روی گوشی افتاد.
یکی از دوستانم که متوجه پیام شدباشوخی گفت:«بچه ها بیاییدگوشی فرزانه رو ببینید،به جای اسم شوهرش،انشاءنوشته!».
حمید شده بود مخاطب خاص من،نه توی گوشی که توی قلبم،زندگیم،اینده ام و همه دارو ندارم !
پیام داده بود که جواب آزمایش را گرفته و همه چیز خوب پیش رفته است،به شوخی نوشتم:«مطمئنی همه چیزحله؟من معتاد نبودم که؟!»،حمیدگفت:«نه شکر خدا هر دو سالم هستیم».
چند دقیقه بعدپیام داد:«از هواپیما به برج مراقبت توی قلب شما جاهست فرود بیاییم یا باز باید دورتون بگردیم!»من هم جواب دادم فعلا یک بار دور ما بگرد تا ببینیم دستوربعدی چیه»،دلم نمی آمد خیلی اذیتش کنم،بلافاصله بعدش نوشتم:«تشریف بیارید قلب ما مال شماست،فقط دست و پاهای خودتون رو بشورید مثل اونروز روغنی نباشه»،سر همین چیزها بود که به من می گفت:«خانم بهداشتی!»
بعد از گرفتن جواب آزمایش قرار گذاشتیم دو روز بعد عقدکنیم،که این بار هم قسمت نشد،خانواده حمیدرفته بودندسنبل آباد اما کارشان طول کشیده بود،دومین قرارعقد هم به سرانجام نرسید.
چون آزمایش ما یک ماه بیشتر اعتبار نداشت حمید دلواپس و نگران بودکه این به تأخیر افتادن ها من را ناراحت کند،به من پیام داد:«عزیزم تو دلت دریاست،یه وقت ناراحت نشی،خیلی زود جور می کنم میریم برای عقد».
همان موقع تقویم را نگاه کردم و به حمید پیام دادم:«روز دهم آبان میلاد امام هادی (ع)هستش،نظرت چیه این روز عقدکنیم؟» حمید بلافاصله جواب داد:«عالیه،همین الان با پدر و مادرم صحبت میکنم که قطعی کنیم».
روز پنجشنبه مشغول اتو کردن لباس هایم بودم که زنگ خانه به صدا درآمد.لحظاتی بعد مادرم به اتاق آمد و گفت:«حمید پشت دره،می خواد بره هیئت برای همین بالا نیومد،مثل اینکه باهات کار داره»،چادرم را سر کردم وبا یک لیوان شربت به حیاط رفتم.
حمید زیر درخت انجیر ایستاده بود،تا من را دید به سمتم آمد،بعد از سلام و احوالپرسی لیوان شربت را به او دادم،وقتی شربت را خورد تشکر کرد و گفت:«الهی بری کربلا»،بعد در حالی که یک کیسه به دستم می داد گفت:«مامان برات ویژه گردو فرستاده».
تشکر کردم و پرسیدم:«برای عقد کاری کردی؟»،سری تکان دادو گفت:«امروز رفتم محضر قطعی برای دهم آبان نوبت گرفتم»،گفتم:«حالا چرا بالا نمیایی؟»، گفت:«می خوام برم هیئت،می دونی که طبق روال هر هفته پنجشنبه ها برنامه داریم»،بعد هم درحالی که این پا و آن پا می کرد گفت:«فرزانه یه چیزی بگم نه نمیگی؟»،باتعجب پرسیدم:«چی شده حمید،اتفاقی افتاده؟»،گفت:«میشه یه تک پا با هم بریم هیئت؟»،باور کن کسایی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربونن،الان هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم که باهم بریم،تو یه بار بیا اگه خوشت نیومد من دیگه چیزی نمیگم.🍂
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹یادت باشه
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل سوم
هستم زهست تو عشقم برای توست
🌱برگ بیست و پنجم
قبلاً هم یکی دوبار وقتی حمید می خواست هیئت بروداصرار داشت همراهیش کنم،اما من خجالت می کشیدم و هر بار به بهانه ای از زیر بار هیئت رفتن فرار می کردم.
از تعریف هایی که حمید می کرداحساس می کردم جو هیئتشان خیلی خودمانی باشدومن آنجا در بین بقیه غریبه باشم.
این بار که حرف هیئت را پیش کشید،نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم برای همین این بار راهی هیئت شدم،با این حال برایم سخت بود،چون کسی را آنجا نمی شناختم،حتی وسط راه گفتم:«حمیدمنو برگردون خودت برو زود بیا»،اما حمید عزمش را جزم کرده بودهر طور شده من را با خودش ببرد.
اول مراسم احساس غریبگی می کردم و یک گوشه نشسته بودم،ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودندباعث شد خودم را از آنها ببینم،با آنکه کسی را نمی شناختم کم کم با همه خانم های مجلس دوست شدم،فضای خیلی خوبی بود جمع دوستانه و صمیمی داشتند.
فردای آن روز دانشگاه کلاس داشتم بعد از کلاس حمید طبق معمول با موتور دنبالم آمده بود ولی این بار یک دسته گل قشنگ هم در دست داشت،گل ها از دور در آفتاب رو به غروب پاییزی برق می زدند،بعد از یک خوش وبش حسابی،گل را به من داد،تشکر کردم و در حالی که گل ها را بو می کردم پرسیدم:«ممنوون حمید جان،خیلی خوشحال شدم،مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه؟».
گفت:«این گل ها قابلتو نداره، اما ازاونجا که این هفته قبول کردی بیای هیئت، برای تشکر این دسته گل روبرات گرفتم».
ازخداکه پنهان نیست، نیت من ازرفتن به هیئت فقط این بود که حمید دست ازسرم بردارد، ولی همین رفتار باعث شد آن شب برای همیشه درذهنم ماندگار شود واز آن به بعد من هم مانند حمید پای ثابت هیئت «خیمة العباس» شوم، حمید خیلی های دیگر را باهمین رفتار ومنش هیئتی کرده بود.
باهم خودمانی ترشده بودیم، دوست داشتم به سلیقه خودم برایش لباس بخرم، اول صبح به حمید پیام دادم که زودتر بیاید تابرویم بازار وبرایش لباس بخریم.
تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد دلم غنج رفت، امروز روز وعده ما برای محضر وخواندن عقد دائم بود، روز دهم آبان ماه مصادف بامیلاد امام هادی(ع)، دل توی دلم نبود، عاقدگفته بود ساعت چهار بعدازظهر محضر باشیم که نفر اول عقد مارا بخواند.
حمید برای ناهار خانه مابود، هول هولکی ماکارونی راخوردیم واز خانه بیرون زدیم، سوار پیکان مدل هفتاد به سمت بازار راه افتادیم، وقت زیادی نداشتیم، باید زودتر برمیگشتیم تابه قرار محضر برسیم، نمیخواستیم مثل سری قبل خانواده ها وعاقد معطل بمانند.
حمید کت داشت، برایش یک پیراهن سفید با خط های قهوه ای همراه شلوار خریدیم، چون هوا کم کم داشت سرد میشد ژاکت بافتنی هم خریدیم، تانزدیک ساعت سه ونیم بازار بودیم، خیلی دیر شده بود، حمید من را به خانه رساند تا من به همراه خانواده خودم بیایم وخودش هم به دنبال پدر ومادرش برود.
جلوی درخانه که رسیدیم ازروی عجله ای که داشت ماشین را دقیقا کنار جدول پارک کرد، داشتم باحمید صحبت میکردم غافل از همه جا موقع پیاده شدن یکراست داخل جوی آب افتادم، صدای خنده اش بلند شد وگفت:«ای ول دست فرمون، حال کردی عجب راننده ای هستم! برات شوماخری پارک کردم!»، هیچ وقت کم نمی آورد، یک جوری اوضاع را با حرف ها ورفتارش جمع وجور میکرد.
با پدر ومادرم سرساعت چهار به محضر رسیدیم، خیابان فلسطین محضرخانه ۱۲۵ روبروی مسجد محمد رسولﷲ(ص)، بعداز نیم ساعت پدر و مادر حمید وسعید آقا رسیدند، با آن ها احوال پرسی کردم ونگاهم به در بود که حمید هم بیاید ولی ازاو خبری نشد، خشکم زده بود، این همه آدم آمده بودیم ولی اصل کار آقای داماد نیامده بود!
جویا که شدم دیدم بله، داستان سری قبل باز تکرار شده است!، آقا وسط راه متوجه شده شناسنامه همراهش نیست، تاحمید برسد ساعت از پنج هم گذشته بود.
چون پدر من نظامی بود روی وقت حساس بود، ساعت چهار با ساعت چهار وپنج دقیقه برایش فرق داشت، ماهم به همین شکل بزرگ شده بودیم، ازاین دیر آمدن ناراحت شده بودم، کارد میزدی خونم درنمی آمد.🍂
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹یادت باشه
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل سوم
هستم زهست تو عشقم برای توست
🌱برگ بیست و ششم
حمید با پدر و مادرش یک طرف اتاق نشسته بودند،من هم با پدر ومادرم دقیقأروبروی آنها بودیم،عاقدگفت چون بموقع نرسیدیم و بقیه از قبل نوبت گرفته اند باید صبر کنیم تا کار همه انجام بشودو نفر آخر عقد مارا بخواند،عروس ها و دامادهایکی یکی می آمدند و برای خطبه عقدداخل می رفتند،ما هم که شده بودیم تماشاچی!
حمید وقتی دید من ناراحتم پیام داد:«دارلینگ من ناراحت نباش،حتما حکمتیه که من شناسنامه رو دوبار جا گذاشتم»،وقت هایی که می دانست من ناراحتم به من می گفت:«دارلینگ»،به زبان انگلیسی دارلینگ یعنی«همسر عزیزمن»،آن موقع ها که وقت خالی داشت کلاس زبان می رفت،می گفت برای بچه شیعه لازم است،یک روزی به دردمان می خورد،گاه و بیگاه از این کلمات استفاده می کرد.
پیام را خواندم ولی جواب ندادم،واقعا ناراحت شده بودم،دوباره صدای پیامک گوشی من بلندشد،وقتی نگاه کردم دیدم این بار برایم جوک فرستاده بود! نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم،حمید تا خنده من را دیدلبخند زد،همین طوری خیلی راحت از دل هم در می آوردیم،اگرهم بحثی یا ناراحتی پیش می آمد،ساده می گذشتیم،گاهی ساده بودن و ساده گذشتن قشنگ است!.
حمید کت قهوه ای روشن با شلوار قهوه ای تیره و لباسی که خریده بودیم را پوشیده بود،پرسیدم:«پیراهن اندازه شد؟خوب بود؟».
عمه تا این سؤال من را شنید به حمید نگاهی کرد و خندید،مادرم پرسید:«آبجی می خندی؟چیزی شده؟»،عمه گفت:«حمیدکه خونه رسید بهش گفتم بیا این پیراهنت رو اتو کردم آماده است بپوش تا دیرنشده بریم سمت محضر،آخه الان چه وقت خرید بود؟اما زیر بارنرفت،گفت همین پیراهنی که تازه خریدیم رو می خوام بپوشم،هرچی گفتم این پیراهن اتو شده آماده است به خرجش نرفت،کلی هم وقت گذاشتیم این پیراهن رو اتوکردیم!».
از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم که سلیقه من تا این اندازه برای حمید مهم است.
هفت عروس و داماد قبل ما عقدشان خوانده شد،محضرزیبایی بود با پرده های کرم قهوهای که دو طرف عروس و داماد صندلی چیده شده بود،بالای سر سفره عقد هم حجله ای با پارچه های نباتی رنگ درست شده بود.
نوبت ما که شد داخل رفتیم و کنارسفره عقد نشستیم،عاقدپرسید:«عروس خانم مهریه رو می بخشند که صیغه موقت را فسخ کنیم؟»،هر هفت عروسی که قبل از ما داخل رفته بودند مهریه عقد موقت را بخشیده بودند،به حمید نگاه کردم گفتم:«نه من نمی بخشم!».
نگاه همه با تعجب به سمت ما برگشت،ماتشان برده بود،پدرم پرسید:«دخترم مهریه رو می گیری؟»،رک و راست گفتم:«بله،می گیرم»،حمیدخندید و گفت:«چشم مهریه رو میدم همین الان هم حاضرم نقدأپرداخت کنم».
عاقدلبخندی زد و گفت:«پس مهریه طلب عروس خانم،حتمأباید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه»،بعد از فسخ صیغه مقدمات را خواند،می خواستم قرآن را با استخاره بازکنم،اما حمید پیشنهاد دادسوره یاسین را بیاورم.
لحظه ای که خطبه عقد خوانده می شد گفت:«فرزانه دعا کن،از خدا بخواه دعایی که من دارم مستجاب بشه»،نگاهی به چهره حمید انداختم،نمی دانستم دعایش چیست،دوست داشتم بدانم در چنین لحظه ای به چه دعایی فکر می کند،از ته دل خواستم هر چیزی که از خدا خواسته اگر به صلاح و خیر است همان طور بشود.
حاج آقا سه باراجازه خواست که وکیل عقد ما باشد،گل را چیدم،گلاب را اوردم،بعد گفتم:«اعوذ بالله من الشیطان الرجیم،بسم الله الرحمن الرحیم،با اجازه امام زمان (عج)و پدر و مادرم و بزرگترها بله»،حمید هم دقیقاً همین جمله را گفت،عاقد خیلی خوشش آمده بود،گفت:«خیلی ها اومدن اینجا عقد کردن اما نه بسم الله گفتن،نه از امام زمان (عج)اجازه گرفتن».
لحظه عقد این بارهم تا بله را گفتم اذان مغرب شد،حمید خندید،دست من را گرفت وگفت:«دیدی حکمت داشته،قسمت این بوده تو بله ها رو به من موقع اذان بگی».
با عمه و مادرم روبوسی کردیم،برای زیر لفظی یک النگو خریده بودند،که آن هم کوچک در آمد، قرارشدببرند عوض کننددستبند بخرند،یک چمدان پر از وسیله هم آورده بودند،قرآن،چادر نماز،اسپند،مسواک،به همراه یک ادکلن خیلی خوشبوکه همه را حمید با سلیقه خودش انتخاب کرده بود.🍂
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹یادت باشه
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل سوم
هستم زهست تو عشقم برای توست
🌱برگ بیست و هفتم
وقتی داشتیم از محضر بیرون می آمدیم حمید به من گفت:«وقتی رفته بودم کربلامی خواستم برات چادرعروس بخرم،ولی گفتم شاید به سلیقه تو نباشه،ان شاء الله باهم که کربلا رفتیم به سلیقه خودت یه چادر عروس قشنگ می خریم.
مراسم که تمام شدسعید آقا که آن ها هم نامزد بودن گفت:«شما تازه عقد کردین،با ماشین ما برین بیرون شام بخورید،سعید آقامأمورنیروی انتظامی بودو معمولاً برای مأموریت و دوره آموزشی سیستان و بلوچستان می رفت،خیلی کم پیش می آمد که قزوین باشد،حتی روزی که صیغه کردیم وهمه فامیل مهمان ما بودندآقاسعید زاهدان بود،حمید گفت:«نه داداش،شما تازه از مأموریت اومدی با خانمت برو بیرون،ما پای پیاده رفتنمون بدنیست».
از بقیه خداحافظی کردیم وبعد از خواندن نماز در مسجد به سمت بازار راه افتادیم ،به خاطر رانندگی شوماخری حمیدو نحوه پارک کردن ماشین و افتادن درجوی آب فرصت نکرده بودم دنبال جوراب بگردم ،با عجله یک جفت جوراب سفید پوشیده بودم،به حمید گفتم:«با این جوراب های سفیدمن خیلی معذبم،اولین مغازه ای که دیدیم بریم جوراب مشکی بخریم».
پای پیاده نبش چهار راه عدل به خرازی رسیدیم،فروشنده گفت:«جوراب نازک بدم بهتون یا ضخیم؟»،گفتم:«مهم نیست،فقط رنگ مشکی که توی چشم نباشه»،حمید بلافاصله گفت:«نه خانم ضخیم باشه بهتره»،خنده ام گرفته بود،این رفتارهایش خیلی تو دل برو بود،این که احساس می کردم همه جا حواسش به من هست.
سرمیدان که رسیدیم به رستوران رفتیم،حمیدطبق معمول کوبیده سفارش داد،تا غذا حاضربشود،پانزده هزارتومان شمردبه دستم دادوگفت:«این هم مهریه شما خانوم!».
پول را گرفتم وگفتم:«اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!»،حمیدخندید و گفت:«هزارتومن هم بیشتر گیرشما اومده ،پول را نشمرده دور سرحمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آن جا بودانداختم و گفتم:«نذر سلامتی آقای من!».
دوران شیرین نامزدی ما به روز های سرد پاییز و زمستان خورده بود،لحظات دلنشینی بود،تنها اشکالش این بود که روزها خیلی کوتاه بود،سرمای هواهم باعث می شدبیشتر خانه باشیم تا اینکه بخواهیم بیرون برویم.
فردای روز عقدمان حمید را برای شام دعوت کرده بودیم،تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکوها که زنگ خانه به صدا درآمد،حدس می زدم که امروز هم مثل روزهای قبل حمید خیلی زود به خانه مابیاید،از روزی که محرم شده بودیم هربارناهاریا شام دعوت کرده بودیم زودتر می آمد، دوست داشت دستی برساند،این طورنبودکه دقیقاً وقت ناهار یا شام بیاید.
حمیدبعد از سلام و احوالپرسی با بقیه همراه من به آشپزخانه امد،گفت:«به به ببین چه کرده سر آشپز!»،گفتم :«نه بابازحمت کوکوهارو مامان کشیده،من فقط می خوام سرخشون کنم»،روغن که حسابی داغ شد،شروع کردم به سرخ کردن کوکوها.
حمیدگفت:«اگه کمکی از دست من برمیادبگو»،به حمیدگفتم:«پاک کردن مرغ بلدی؟باباچندتا مرغ گرفته می خوام پاک کنم»،کمی روی صندلی جابه جاشدوگفت:«دوست دارم یادبگیرم و کمک حالت باشم»،خندیدم و گفتم:«معلومه تو خونه ای که کدبانویی مثل عمه من باشه و دختر عمه ها همه کارها رو انجام بدن،شماپسرها نباید عملاً از کار خونه داری سر رشته ای داشته باشید»،گفت:«این طور هاهم نیست فرزانه خانوم،باز من پیش بقیه آقایون یه پا آشپز حساب میشم،چون وقتایی که میریم سنبل آباد من آشپزی می کنم برادرام به شوخی بهم میگن یانگوم!».
صحبت با حمید حواسم را پرت کرده بود،موقع سرخ کردن کوکوها روغن روی دستم پاچید،تا حمید دید دستم سوخته،گفت:«بیابشین روی صندلی، من بقیه رو سرخ می کنم،باید سری بعد برات دستکش ساق بلندبخرم که روغن روی دستت نریزه».
روی صندلی نشستم وگفتم:«پس تاتو حواست به کوکوهاهست من مرغ ها رو پاک کنم،توهم نگاه کن یادبگیر،از این به بعدخونه خودمون رفتیم توی پاک کردن مرغ ها کمکم کن»،به خاطر این که علاقه داشت در امورات خانه کمک حال من باشد،سریع صندلی گذاشت و کنارمن نشست،دوربین موبایلش رو هم روشن کردوگفت :«فیلم برداری می کنم چون می خوام دقیق یادبگیرم وچیزی از قلم نیفته»،گفتم:«ازدست تو حمید!».🍂
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
˼
🌹یادت باشه
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل سوم
هستم زهست تو عشقم برای توست
🌱برگ بیست و هشتم
شروع کردم به پاک کردن مرغ ها،وسط کارتوضیح می دادم:«اول اینجا رو برش می دیم،حواسمون باشه که پوست مرغ رو اینجوری باید جدا کنیم،این قسمت به درد بال کبابی می خوره و....»،درست مثل یک کلیپ آموزشی،بیش از سی بار آن فیلم را نگاه کرد،طوری که کامل چمو خم کار را یاد گرفت،بقیه مرغ هارا حتی خیلی حرفه ای تر و سریع تر از من پاک کرد.
شام را که خوردیم حمیدطبق معمول نگذاشت مادرم ظرف ها را بشورد،گفت:«من و فرزانه می شوریم،کنار ظرف شستن حرفامونم می زنیم»،من ظرف ها را می شستم و حمیدآن ها را آب می کشید،این وسط گاهی از اوقات شیطنت می کرد و روی سر و صورت من آب می پاچید.
بهحمیدگفتم:«می دونی آرزوی دوره نامزدی من چیه؟»،با خنده گفت:«چیه؟نکنه برای اون شش میلیون نقشه کشیدی؟»،گفتم:«اون که نیاز به نقشه کشیدن نداره،حمید آقا هر چی داره مال منه،منم هرچی دارم مال حمید آقاست»،گفت:«حالا بگوببینم چیه آرزوهات،کنجکاوشدم بشنوم.
گفتم:«اولین آرزوم این هستش که از دانشگاه تا خونه قدم بزنیم و با هم باشیم،دومی هم اینکه تا بالای کوه میلدارباهم بریم،من اونموقع که کوچیک بودم با داییم تا پای کوه رفتم ولی نشد بالا بریم»،حمیدگفت:«خوشم میاد آدم قانعی هستیا،آرزوهای ساده ای داری،دانشگاه تا خونه رو هستم ولی کوه رو قول نمی دم،چون الان شده بخشی از پادگان و محل کار ما،سخت اجازه بدن که بخواییم بریم بالای کوه».
خداحافظی مان داخل حیاط نیم ساعتی طول کشید،حمیدگفت:«فردامرخصی گرفتم برم سنبل آباد،می خوایم باغ گیلاسمون رو بیل بزنیم،بابا دست تنهاست،میرم کمک کنم»،گفتم:«تو روخدا مراقب باش،من همیشه از جاده الموت می ترسم،آهسته رانندگی کنید هروقت هم رسیدین به من زنگ بزن».
ساعت ده صبح تازه مشغول مرور درسهایم شده بودم که حمید پیام داد:«صبح آلبالوییت به خیر»،حدس زدم که از سنبل آباد کناردرختهای آلبالو و گیلاسشان پیام می دهد.
از قزوین تا سنبل آباد هفتاد کیلومتر راه بود،روستایی در منطقه الموت بسیار سرسبز،کنار کوه های زیبایی که اکثر اوقات بلندی کوه هاداخل مه گم می شود،خانه پدری حمیدداخل این روستا کنار یک رود خانه باصفاست.
تماس که گرفتم متوجه شدم حدسم درست بوده است،بعد از احوالپرسی گفت:«ببین فرمانده این درخت بزرگ آلبالویی که کنارش وایسادم مال شماست،کسی حق نداره به این درخت نزدیک بشه»، من را به القاب مختلف صدا می زد،من پیش دیگران حمید صدایش می کردم ولی وقتی خودمان بودیم می گفتم حمیدم!دوست داشتم به خودش بقبولانم که دیگر فقط برای خودش نیست برای من هم هست!
سر شوخی را باز کردم و گفتم:«پسر سنبل آبادی از کی تا حالا من شدم فرمانده؟»،خندید وگفت:«توخیلی وقته فرمانده هستی خبرنداری».
اولین تماسمان پنجاه و هفت دقیقه طول کشید!از پشت گوشی شنیدم که برادرش اذیتش می کردو به شوخی گفت:«حمید تودیگه خیلی زن ذلیلی،آبروبرای ما نذاشتی!»،حمیداحترام بزرگتربودن برادرش راداشت،چیزی به حسن آقانگفت،ولی به من گفت:«من زن ذلیل نیستم،من زن شهیدم!من ذلت زده نیستم!»،مرامش یک چیزی مثل همان دیالوگ فیلم فرشته ها باهم می آیند بود:«مرد بایدنوکر زن و بچه اش باشد».
از سنبل آباد که برگشته بودکلی گردو و فندق آورده بود،یک پارچه وسط آشپزخونه انداخته بودیم ومشغول شکستن گردوها بودیم که به حمید گفتم:«عزیزم اگه یه چیزی بگم ناراحت نمی شی؟»،گفت:«نه بابا راحت باش»،گفتم:«میشه این دفعه که رفتی سلمونی ریشاتواون مدلی کوتاه کنی که من میگم؟دوست دارم مدل محاسن وموهاتو عوض کنی»،گفت:«چه مدلی دوست داری بزنم؟ماشین اصلاح رو بیار خودت بزن،هرمدلی که می پسندی»،گفتم:«حمید دست بردار!حالامن یه حرفی زدم،خودم بلد نیستم که،خراب میشه موهات»،گفت:«خودم یادت می دم چه طور با ماشین کار کنی،تهش این میشه که موهام خراب بشه،میرم ازته میزنم،گفتم:«آخه من تا حالا این کار رو نکردم،حمید جواب داد:«اشکال نداره یادمی گیری،ظاهروتیپ همسر باید به سلیقه همسرباشه».
آن قدر اصرارکرد که دست به کار شدم ،خودش یادم داد چه طور با ماشین کار کنم،محاسن و موهایش را مرتب کردم،از حق نگذریم چیز بدی هم نشده بود،تقریبأ همان طوری شده بود که من دوست داشتم،از آن به بعدخودم کف اتاق زیر انداز و نایلون می انداختم و به همان سلیقه ای که دوست داشتم موهایش را کوتاه می کردم.
تقریباً هر روز همدیگر را می دیدیم،خیلی به هم وابسته شده بودیم،یا حمید به خانه ما می آمد یا من به خانه عمه می رفتم یا با هم می رفتیم بیرون،آن روز هم طبق معمول نزدیک غروب از خانه بیرون زدیم.🍂
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹یادت باشه
🌱بخش اول
زندگی نامه
فصل سوم
🌱هستم زهست تو عشقم برای توست
🌱برگ بیست و نهم
پاتوق اصلی ما بقعه چهار انبیاءبود،مقبرهچهارپیامبر ویک امامزاده که مرکز شهر قزوین دفن شدند،آن قدررفته بودیم که کفشدارآنجا ما را می شناخت،کفش هایمان را یک جا می گذاشت شماره هم نمی داد،حمید به خاطر میخچه ای که مدتها قبل عمل کرده بود همیشه کفش طبی می پوشید.
زیارت که کردیم ترک موتورسوار شدم و گفتم:«بزن بریم به سرعت برق وباد!»،معمولأروی موتور از خودمان پذیرایی می کردیم،مخصوصأپفک!چندتایی هم به حمیددادم ،پفک ها را که خوردگفت:«فرزانه من با این همه ریش،اگه یکی ببینه اینطوری روی موتور پفکمی خوریم و ریش و سبیل ها همه پفکی شده آبروی ما رفته»،گفتم:«باهمه باش و با هیچ کس نباش،خوش باش حمید،ازاین پفک ها بعدأگیرت نمیاد».
مسیر همیشگی را از خیابان سپه تا گلزارشهداآمدیم،محوطه گلزارفروشگاه محصولات فرهنگی زده بودند،به پیشنهادحمید سری به آنجا زدیم،قسمت فروش کتاب جذابترین جای فروشگاه برای حمیدبود،من هم به سراغ تابلوهای تزیینی رفتم.
حمید کتابی که جدیدچاپ شده بود را برداشت و از فروشنده پرسید:«شما این کتاب رو خوندی؟ می دونی موضوعش چیه؟»،فروشنده گفت:«از ظاهرش برمیادکه درمورد اثبات قیامت باشه،مقدمه کتاب رو بخونید مشخص میشه»،حمید جواب داد:«چون من هزینه ای بابت کتاب ندارم حق ندارمحتی مقدمه رو بخونم،کتاب رو وقتی می توانم بخونم که خریده باشم،و الا حتی یک جمله هم مشکل شرعی داره،شایدنویسنده یا ناشرکتاب راضی نباشه»،خیلی خوب احساس کردم که فروشنده بیشتر ازمن از این همه دقت نظر حمید تعجب کرد!
به حمید گفتم:«برای خونه خودمون تابلو بخریم؟»،نگاهی به تابلوها انداخت و گفت:«پیشنهادخوبیه،بایداز الان که فرصتمون بیشتره به فکرباشیم»،همه تابلوها را بالا و پایین کردیم و نهایتا یک تابلوی تماشایی ازتصویر امام خامنه ای که در حال خنده بود برداشتیم.
حمیدموقع حساب کردن پول تابلودرحالی که نگاهش به ویترین قسمت انگشترها بود پرسید:«انگشتر درنجف دارید؟»،فروشنده جواب داد:«سفارش دادیم احتمالاً برامون بیارن»،از فروشگاه که بیرون آمدیم دستش را جلوی چشم من بالا آورد و گفت:«این انگشتر رو می بینی خانوم،در نجفه،همیشه همراهمه،شنیدم اون هایی که انگشتردر نجف میندازن،روز قیامت حسرت نمی خورن،بایدبرم نگین این انگشتر رو نصف کنم،یه رکاب بخرم که توهم انگشتردر نجف داشته باشی،دلم نمیادروز قیامت حسرت بخوری».
نیم ساعتی تا نمازمغرب زمان داشتیم به قبور شهدا که رسیدیم حمید چندقدمی جلوترازمن قدم برمی داشت،تنهاجایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزارشهدا بود،می گفت:«ممکنه همسرشهیدی حتی اگر پیرهم شده باشه ما رو ببینه و یادشهیدشون و روزایی که باهم بودن بیفته و دل تنگ بشه،بهتره رعایت کنیم و کمی بافاصله راه بریم».
اول رفتیم قطعه یک،ردیف یک،سر مزارشهید«براتعلی سیاهکالی»که از اقوام دور حمید بود،از آنجا هم قدم زنان به قطعه هفت ردیف دهم امدیم،وعده گاه همیشگی حمید سرمزارشهید«حسن حسین پور»،این شهیدرفیق و هم دوره ای حمید بود،از شهدای عملیات پژاک که سال نود شهید شده بود،حمیددر عالم رفاقت خیلی روی این شهید حساب باز می کرد.
سر مزارش که رسیدیم به من گفت:«فاتحه که خوندی تو برو سر مزاربقیه شهدا من با حسن کار دارم!»،کمی که فاصله گرفتم شروع کردبه درد دل کردن،مهم ترین حرفش هم همین بود:«پس کی منو می بری پیش خودت؟».
صدای اذان که بلندشدخودم را وسط حسینیه امامزاده حسین پیدا کردم،خیلی خوشحال بودم از این که ارتباطم باحمید روز به روز بهترمی شد،سری قبل که امامزاده آمدم سر اینکه نمی توانستم باحمید راحت باشم کلی گریه کردم،ولی حالا برخلاف روز های اول که نمی دانستیم از چه چیزی باید حرف بزنیم هرچقدر می گفتیم تمام نمی شد،کاکل مان حسابی به هم گره خورده بودوبه هم وابسته شده بودیم.
هوای آن شب به شدت سرد بود،در کوچه و خیابان پرنده پر نمی زد،حمید زنگ زده بود صحبت کنیم،از صدای گرفته ام فهمیدحال چندان خوشی ندارم،نمی خواستم این وقت شب نگرانش کنم ولی آن قدر اصرارکردکه گفتم:«حالم خوش نیست،دلپیچه عجیبی دارم،تونگران نشو،نبات داغ می خورم خوب میشم»،اسپاسم شدیدی گرفته بودم، به خودم تلقین می کردم که یک دل درد ساده است ولی هرچه می گذشت بدتر می شدم.🍂
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹یادت باشه
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل سوم
هستم زهست تو عشقم برای توست
🌱برگ سی ام
حمیدپشت تلفن حسابی نگرانم شد،از خداحافظی مان یک ربع نگذشته بود که زنگ در را زدند،حمیدبود،گفت:«پاشوحاضرشوبریم بیمارستان»،گفتم:«حمیدجان چیزخاصی نیست،نگران نباش»،هرچه گفتم راضی نشد،این طور مواقع که نگرانم می شدمرغ حمید یک پا داشت،خیلی روی سلامتی ام حساس بود،به قاعده خودم اصلأ فکرنمی کردم حمید مردی باشدکه تا این حدبخواهدروی این چیزها دقت داشته باشد.
هرکار کردم کوتاه نیامد،آماده شدم به اورژانس بیمارستان ولایت رفتیم،تشخیص اولیه این بود که آپاندیسم عودکرده است،دستم را آنژیوکت زدند،خیلی خون ازدستم آمد،تمام لباس ها وکفشهایم خونی شده بود،حمیدبا گاز استریلی که خیس کرده بوددستم را می شست وکفش هایم راتمیزمی کرد،مثل پروانه دورمن بود.
برای سونوگرافی بایدبه بیمارستان شهید رجایی می رفتیم،ازپرستارها کسی همراه ما نیامد،من وحمید سوار آمبولانس شدیم،،پشت آمبولانس خودمان بودیم،حالم بهترشده بود،یک جابند نمی شدم،بلندمی شدم می ایستادم،اولین باری بود که آمبولانس سوار می شدم،از هیجان درد را فراموش کرده بودم،ازخط بالای شیشه بیرون را نگاه می کردم،آن قدر شیطنت کردم که حمید صدایش در آمدو گفت:«بشین فرزانه،سرت گیج می ره،توآبروبرای ما نذاشتی،مثلأداریم مریض می بریم!»،ساعت یازده شب بود،آن قدر بالا و پایین پریدم که مریضی یادم رفته بود.
وقتی دکترجواب سونوگرافی را دیدگفت:«چیزخاصی نیست،ولی امشب بهتره خانوم تحت مراقبت باشن»،
دوباره به بیمارستان ولایت برگشتیم،با تماس به خانواده موضوع را اطلاع دادیم،حمیدبه عنوان همراه کنارم ماند،پنجشنبه بود وطبق معمول هر هفته هیئت داشت ولی به خاطر من نرفت،از کنارتخت من تکان نمی خورد،به صورتم نگاه می کرد و می گفت:«راست میگن شبیه ننه هستیا»،لبخندزدم،خیلی خسته بودم،داروها اثرکرده بود نمی توانستم با او صحبت کنم.
نفهمیدم چطورشدخوابم برد،ساعت از نیمه شب گذشته بود که باصدای گریه حمید ازخواب پریدم،دستم را گرفته بود واشک می ریخت،گفتم:«عه چرا داری گریه می کنی؟نگران نباش چیزخاصی نیست،گفت:«می ترسم اتفاقی برات بیفته،تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر می کردم که اگرقراره روزی بین ما جدایی اتفاق بیفته اول باید من برم و الا طاقت نمیارم».
آن شب تا صبح کارش شده بود کنارتخت من نمازبخواند،پلک روی هم نگذاشت،فکر کنم یک دور منتخب مفاتیح را تمام کرد،پرستار بخش وقتی دیدحمیدکنارتخت من مشغول نماز شده است گفت:«نمازخونه هست،اگر می خواید نماز بخونیدمی تونید برید اونجا»،ولی
حمید قبول نکرد گفت:«میخام کنارخانومم باشم».
رفتار حمیدحتی برای پرستارها هم غیرمعمول بود،فکر می کردند ما چندسال است ازدواج کرده ایم،وقتی گفتم:«مافقط دوماه است عقدکرده ایم ازتعجب می خواستندشاخ دربیاورند،یکی ازپرستارها به من گفت:«شمادیگه شور عاشقی رو در آوردین،همسرمن بودساعت یک به بعد دراز به دراز می افتاد می خوابید»،آن شب هشت آذر هزاروسیصد و نود و یک حمیداصلأنخوابید،درست مثل ماجرایی که سه سال بعداتفاق افتاد،بازهم هشت آذر،ولی این بارمن تاصبح بالای سرحمیدنخوابیدم!.
این وسط ها چندمرتبه ای
از خواب پریدم ،یک بار که از خواب بلندشدم دیدم رفقای حمیدزنگ زده بودند،همیشه مقیدبودهیئت برود،آن شب نرفته بود رفقایش خیلی نگران شده بودند،گوشی حمیدهم آنتن نداده بود،از نگرانی کل کلانتری ها و بیمارستانها رو سرزده بودند. سابقه نداشت جلسات هیئت را ترک کند،سرش می رفت هیئت رفتنش سرجایش بود،رفقایش از ترسشان با خانواده حمیدتماس نگرفته بودند،پیش خودم گفتم با این خبرندادن حتمأحمیدیک جشن پتوی مفصل افتاده است!با اینکه گرسنه بودم ولی میلی به خوردن صبحانه نداشتم،حمیدمرخصی گرفت وسرکارنرفت،حالم خیلی بهتر شده بود،دوست داشتم زودترازفضای خسته کننده بیمارستان بیرون برویم،گوشی حمیدرا گرفتم یک بازی پنگوئن داشت خیلی خوشم می آمد با همان مشغول شدم،بعدهم به سراغ گالری عکس ها رفتم وباهم تمام عکس هایش را مرور کردیم.🍂
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه
🌹یادت باشه
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل سوم
هستم زهست تو عشقم برای توست
🌱برگ سی و یکم
برای هرعکسی که انداخته بودکلی خاطره داشت،اکثرشان را در مأموریت های مختلفی که رفته بودانداخته بود،به بعضی از عکس هانگاه خاصی داشت،با خنده می گفت:«این عکس جون میده برای شهادت»،اصرارداشت من هم نظر بدهم که کدام عکس برای بنر شهادتش مناسب تر است.
صحبت هایش را جدی نگرفتم،با شوخی و خنده عکس ها را رد کردم،هنوز به آخرین عکس نرسیده بودیم که از روی کنجکاوی پرسیدم:«نمی خوای بگی اسممنو توی گوشی چی ذخیره کردی؟»،
گفت:«یه اسم خوب،خودت بچرخ ببین می تونی حدس بزنی کدوم اسمه؟»،زرنگی کردم و رفتم به صفحه تماس ها،شماره من را «کربلای من»ذخیره کرده بود.
لبخند زدم وپرسیدم:«قشنگه،حس خوبی داره،حالا چرا این اسم رو انتخاب کردی؟»،جواب داد:«چون عاشق کربلا هستم وتو هم عشق منی این اسم رو انتخاب کردم »،بعداز یک روز مریضی این اولین باری بود که باصدای بلندخنده ام گرفته بود،گفتم:«پس برای همینه که من هرچی می پرسم اولین جوابت کربلاست،می گم حمیدکجا بریم؟می گی کربلا!می گم زیارت،می گی کربلا!می گم می خوایم
بریم پارک می گی کربلا!»،از آن روز به بعد گاهی اوقات که تنها بودیم من را«کربلای من»صدا می کرد،گاهی به همین سادگی محبت داشتن قشنگ است!.
ساعت۹ صبح مادرم به دیدن من آمد،هنوز دراتاق تحت نظربستری بودم،از ساعت۱۰صبح به بعددوستان و هم کلاسی هایم که در بیمارستان کارورزی داشتندیکی یکی پیدایشان شد،مریض مفت گیر آورده بودند،یکی فشارمی گرفت،یکی تب سنج می گذاشت،به جان من افتاده بودند،کلافه شده بودم،با استیصال گفتم:«ولم کنین،باور کنین چیزی نیست،یک دل درد ساده بود تمام شد،اجازه بدین برم خونه،اماکسی گوشش بدهکارنبود،بالاخره ساعت چهاربعداز ظهربعد از کلی آزمایش رضایت دادنداز محضردوستان و آشنایان داخل بیمارستان مرخص بشوم!
ایام نامزدی سعی می کردیم هرباریک جا برویم،امامزاده ها،پارک ها،کافی شاپ ها،مدتی که نامزد بودیم کل قزوین را گشتیم ولی گلزارشهداپای ثابت قرارهای من وحمیدبود،هر دوسه روز یک بار سر مزار شهدا آفتابی می شدیم.
یک هفته مانده به شب یلداگلزارشهداکه رفته بودیم از جیبش دستمال در آورد شروع کرد به تمیز کردن شیشه قاب عکس شهدا،گفت:«شایدپدرومادر این شهدامرحوم شده باشن،یا پیرهستن نمی تونن بیان،حداقل مادستی به این قاب عکس ها بکشیم،خیلی دوست داشت وقتی که ماشین گرفتیم یک سطل رنگ صندوق عقب ماشین بگذاریم و به گلزار شهدا بیاوریم تا سنگ مزارهایی که نوشته هایشان کمرنگ شده را درست کنیم.
از گلزارشهدا پیاده به سمت بازار راه افتادیم ،حمید دوست داشت برای شب یلدا به سلیقه من برایم کادوبخرد،از ورودی بازارچادر مشکی خریدیم،داشتیم ساعت هم انتخاب می کردیم که عمه زنگ زدو گفت برای شام به آنجا برویم.
خریدمان که تمام شد به خانه عمه رفتیم،فاطمه خانم خواهرحمیدهم آنجابود،با همه محبتی که من وحمید به هم داشتیم و صمیمیتی که بین ما موج می زدولی کناربقیه رفتارمان عادی بود،هرجا که می رفتیم عادت نداشتیم کنارهم بنشینیم، می خواستیم اگربزرگتری هم در جمع ما هست احترامش حفظ شود،این کار آن قدرعجیب به نظر می آمدکه به خوبی احساس کردم حتی برای فاطمه خانم سؤال شده که چرا ما جدا از هم نشستیم،حدسم درست بود،موقع برگشت حمیدگفت:«می دونی آبجی فاطمه چی می گفت؟از من پرسید مگه توبافرزانه قهری؟چرا پیش هم نمی شینید؟»،گفتم:«ازنوع نگاهش فهمیدم براش سؤال شده،تو چی جواب دادی؟»،حمیدگفت:«به آبجی گفتم یه چیزایی هست که حرمت داره،من و فرزانه با هم راحتیم،ولی قرارنیست همیشه کنارهم بشینیم،من خونه پدر و مادرم ترجیح میدم کنارمادرم بشینم»،بین خودمان اگرهمدیگر را عزیزم ،عمرم،عشقم صدا می کردیم،ولی پیش بقیه به اسم صدا می کردیم،حمیدبه من می گفت خانم،من می گفتم حمید آقا،دوست نداشتیم بقیه این طوری فکرکنند که زندگی ما تافته جدا بافته از زندگی آن هاست.
بعد از خداحافظی پای پیاده به سمت خانه ما راه افتادیم،معمولا خیلی از اوقات پیاده تا هرکجا که جان داشتیم می رفتیم،آن ساعت شب خیابان ها خلوت بود،من بالای جدول رفتم،حمیداز پایین دستم را گرفته بودتا زمین نخورم،طول خیابان را پیاده آمدیم و صحبت کردیم،به حدی گرم صحبت بودیم که اصلاً متوجه طول مسافت نشدیم،کل مسیر را پیاده آمدیم.🍂
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل سوم
هستم زهست تو عشقم برای توست
🌱برگ سی و دوم
ایام نامزدی خداحافظی های ما داخل حیاط خانه به اندازه یک ساعت طول می کشید،گاهی اوقات خداحافظی بیشتر از اصل آمدن و رفتن های حمیدطول و تفسیر داشت،حتی دوستان من هم فهمیده بودند،هروقت زنگ می زدندمادرم به آن ها می گفت:«هنوز داره توی حیاط با نامزدش صحبت میکنه،نیم ساعت دیگه زنگ بزنید»،نیم ساعت بعدتماس می گرفتند ما هنوز توی حیاط مشغول صحبت بودیم،انگار خانه را از ما گرفته باشند،موقع خداحافظی حرف ها یادمان می افتاد. تازه از لحظه ای که جدا می شدیم،می رفتیم سروقت موبایل،پیامک دادن ها و تماس هایمان شروع می شد،حمیدشروع کرده بود به شعر گفتن،من هم اشعاری از حافظ را برایش می فرستادم،بعد از کلی پیامک دادن به حمید گفتم:«نمی دونم چرا یهو دلم چیپس و ماست موسیرخواست،فردا خواستی بیای برام بگیر،جواب پیامک را نداد،حدس زدم از خستگی خوابش برده،پیام دادم:«خدایا به خواب عشق من آرامش ببخش،شب به خیر حمیدم».
من خواب نداشتم،مشغول درسم شدم و نگاهی به جزوه های درسی انداختم، زمان زیادی نگذشته بود که حمید تماس گرفت،تعجب کردم،گوشی را که برداشتم گفتم:«فکر کردم خوابیدی حمیدجانم؟زنگ زدی کار داری؟»،از موقعی که نامزد کردیم به دیرخوابیدن عادت کردم،یه دقیقه بیا دم در من پایینم،گفتم:«ماکه خیلی وقته خداحافظی کردیم تواینجا چکارمی کنی حمید!؟».
چادرم را سرکردم و پایین رفتم،کلی چیپس و تنقلات خریده بود،آن هم باموتور در آن سرمای زمستان!ذوق زده گفتم:«حمید جان توی این سرمای زمستان راضی به زحمتت نبودم،می دونستم این قدر زود می خری چیزهای بیشتری سفارش می دادم!»،خندید خوراکی هایی که خریده بود را به دستم دادو سوار موتورشد،گفتم:«تا اینجا اومدی چند دقیقه بیا بالا یکم گرم شوبعد برو»،گفت:«نه عزیزم دیر وقته،فقط اومدم اینارو برسونم دستت و برم»،لبخندی زدم و گفتم:«واقعأشرمنده کردی حمید،حالا من چیپس بخورم یا خجالت بکشم».
روز آخر پاییز حوالی غروب با مادرم مشغول پختن شام بودیم که حمید پیام داد:«خانوم اگه درس و امتحان نداری من زودتر بیام خونتون»،
همیشه همین کار را می کرد،وقتی می خواست به خانه ما بیاید از قبل پیام می داد،به شوخی جواب دادم:«اجازه بده ببینم وقت دارم؟»،جواب داد:«لطفأبه منشی بگید یه وقت ملاقات تنظیمکنن ما بیاییم پیش شمادلمون تنگ شده»،گفتم:«حمیدآقا بفرمایید ما مشتاق دیدارشماییم هروقت اومدی قدمت روی چشم».
انگار سر کوچه به من پیام داده باشدتا این راگفتم،دودقیقه نشد که زنگ خانه را زد،اولین شب یلدای زندگی مشترک مابود،شام را که خوردیم بساط شب چله را پهن کردیم و هندوانه را وسط گذاشتیم،آبجی فاطمه رفته بود توی نخ فال گرفتن،دستم را گرفت و گفت:«می خوام پیش حمید آقا فال زندگیتون روبگیرم».
من وحمید اعتقادی به فالگیری و این چیزها نداشتیم،فقط برای سرگرمی نشستیم ببینیم نتیجه چه می شود،هر چیزی که آبجی گفت برعکس در می آمد،من هم چپ چپ حمید را نگاه می کردم،وقتی آبجی تمام خط و خطوط کف دستم را تفسیر و تعبیرکرد،دستم را تکان دادم و با خنده به حمید گفتم:«دیدی تو منودوست نداری،فالش هم در اومد،دست گلم دردنکنه با این انتخاب همسر!»،هر دو زدیم زیرخنده،حمید به آبجی گفت:«دختر دایی ببینم می تونی زندگی مارو خراب کنی و امشب یه دعوا درست کنی».
تا نیمه های شب من و حمید گل گفتیم وگل شنیدیم عادت کرده بودیم،معمولأهر وقت می آمدتا دوازده ،یک نصفه شب می نشستیم و صحبت می کردیم ولی شب هارا نمی ماند،موقع خداحافظی سرپله های راهرودوباره گرم صحبت شدیم،مادرم وقتی دید خداحافظی ما طولانی شده برایمان چای و هندوانه آورد،همان جا چای می خوردیم و صحبت می کردیم،اصلأحواسمان به سردی هوا و گذر زمان نبود.
موقع خداحافظی وقتی حمید در راهرو را باز کردمتوجه شدیم کلی برف آمده است،سرتاسر حیاط و باغچه سفیدپوش شده بود،حمید قدم زنان از روی برف ها رد شد،دستی تکان داد و رفت،جای قدم های حمید روی برف شبیه رد پایی که آدمی را برای رسیدن به مقصد دلگرم می کند تامدت ها جلوی چشم هایم بود،حیف که آن شب تنهایی این مسیر را رفت و این رد پاهای روی برف خیلی کم تکرارشد!.
فردای شب یلدا چادر مشکی که حمید برایم خریده بود را اندازه زدیم و دوختیم،ان زمان ها دوست داشتم چادرم را جلوتر بگیرم وحجاب بیشتری داشته باشم،این چادر بهانه ای شدتا از همان روز همین مدلی چادر سر کنم،دانشگاه که رفتم هم کلاسی هایم تعجب کردند،وقتی جویا شدند بهانه آوردم که دوخت مقنعه باز شده،اما کم کم این شکل چادر سر کردن برای همه عادی شد،اولین باری که حمید دید خیلی پسندید وگفت:«اتفاقأاین مدلی خیلی بیشتر بهت میاد».🍂
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه