🌹فصل ۶
🍃برگ ۲۳
کشیش در ماشین را باز کرد و قبل از اینکه خارج شود،گفت:《البته ممکن است کمی طول بکشد...می خواهی برو،کارم که تمام شد زنگ می زنم. 》
راننده گفت:《نه قربان،آقای سرگئی گفتند چند ساعتی که کار دارید،منتظر شما باشم.》
کشیش از ماشین خارج شد،نگاهی به ساختمان قدیمی انداخت و زنگ شماره ی دو را فشار داد. لحظه ای بعد در باز شد. جرج گفته بود پله ها را بگیر و بیا طبقه ی دوم. راه پله بوی نم می داد. چند پله ای که بالا رفت،به نفس نفس افتاد. نرده ی چوبی کنار پله ها کمی لق می زد و اطمینانی برای چسبیدن به آن و بالا کشیدن خود نبود. وقتی چشمش به در رنگ و رو رفته ی واحد ۲ افتاد،روی آخرین پله ایستاد تا نفسی تازه کند.
در باز شد و جرج جرداق،سر کم مویش را از لای آن بیرون آورد و گفت:《آه جناب میخائیل!خوش آمدید!》
بعد در را کاملا گشود و از مقابل چارچوب آن کنار رفت. کشیش کفشش را در آورد، دست جرج را که برای احوال پرسی دراز شده بود گرفت و فشرد و گفت:《چقدر پیر و فرتوت شده ای جرج!》
جرج خندید و گفت:《البته خوب است نگاهی به خودت در آیینه بیندازی که هيچ تناسبی بین آن سر کم مو و ریش بلندت دیده نمی شود!》
بعد دست هایش را باز کرد و کشیش را در آغوش گرفت و گفت:《بیا تو.بیا بنشین پدر ایوان. خوش آمدی. 》
کشیش قبل از اینکه قدمی به جلو بردارد، نگاهی از تعجب به سالن انداخت که بیشتر به یک انبار کتاب شبیه بود. دو طرف از دیوارها،از کف تا نزدیک سقف کتاب چیده شده بود. روی طاقچه ی پنجره، کف سالن،روی کاناپه و روی میز عسلی چوبی،پر از کتاب بود. جرج که کشیش را متعجب و خیره دید گفت:《نگران نباش پدر!جایی برای نشستن ما دو پیرمرد پیدا می شود. 》
بعد خودش روی صندلی پایه فلزی چرمی نشست و صندلی چوبی لهستانی را به کشیش نشان داد و گفت:《قبل از اینکه بیایی،صندلی ات را مرتب کردم و کتاب ها را از رویش برداشتم...بیا بنشین،بیا پدر .》
کشیش روی صندلی لهستانی نشست و گفت:《از سرو وضع این خانه پیداست که تنها زندگی می کنی .هرچند اگز زن هم داشتی،حاضر نبود با تو در اینجا زندگی کند !》
جرج خندید و گفت:《آفرین پدر!درست زدی به خال!چون زنم ماه هاست که ترکم کرده و رفته خانه ی اقوامش. می گفت کتاب ها،هووی او هستند؛لذا مرا با همسرانم در این حرمسرا تنها گذاشت و رفت. 》
بعد،انگشت دست هایش را درهم گره زد و گفت:《از این حرف ها بگذریم...چند روز پیش که از مسکو زنگ زدی و گفتی یک کتاب قدیمی پیدا کرده ای،کنجکاو بودم آن را ببینم. بخصوص که گفتی موضوعش دربارهی علی است. حالا حرف بزن که از چای و پذیرایی هم خبری نیست. 》
کشیش چشم از کتاب ها برداشت و گفت:《من اگر در بیروت کلیسایی داشتم،چند نفر از مؤمنان را می فرستادم به منزلت تا برای رضای خدا،دستی به سرو گوش همسرانت بکشند و تعداد زیادی از آنها را دور بریزند. 》
جرج گفت:《حضرت ایوانف!همان امام علی که تو برای صحبت درباره اش پیش من آمده ای در جلسه ای به ما می گوید: چون نشانه های نعمت پرودگار آشکار شد، نا سپاس ها را از خود دور سازید. این کتاب ها نعمت های پروردگارند ،پدر.》
کشیش گفت:《چه جمله ی زیبایی بود ، کلام علی...و چقدر هم شبیه یکی از جملات عیسی مسیح است.》
جرج گفت:《کلام همهی پیامبران و عدالت خواهان جهان،شبیه کلام امام علی است. برای همین است که من نام کتابم را گذاشته ام:امام علی صدای عدالت انسان. 》
کشیش گفت:《برای همین امروز پیش تو هستم؛تا دربارهی علی بیشتر بدانم. 》
جرج گفت:《برای شناخت علی،باید به وجدان خودت مراجعه کنی پدر و تعصب مسیحیت را از خودت دور کنی. علی را با هیچ کس قیاس نکنی مگر با خودش. 》
کشیش به چشم های جرج خیره شد و پرسید:《اول به من بگویید چگونه با علی آشنا شدید و چه شد که دربارهی او
کتاب ها نوشتید؟در حالی که شما یک مسیحی هستید؟》
جرج لبخندی زد و پاسخ داد:《می دانستم این سؤال را خواهی پرسید؛مثل همه ی مسیحی ها و نیز مسلمانان که اولین سؤالشان همین است. من در نوجوانی با علی آشنا شدم؛اول توسط برادرم فؤاد که شاعر و زبان شناس بزرگی بود. جالب است بدانی که پدر سنگ تراشم روی سردر خانه مان سنگ نوشته ای نصب کرده بود روی آن نوشته شده بود:لافتی الا علی، لاسیف الا ذوالفقار. همه ی اعضای خانواده ی ما شیفته ی علی بودند و من از ۱۲ سالگی،زیر نظر برادرم خواندن نهجالبلاغه را شروع کردم؛همان کتابی که در تلفن گفتم،سخنان و نامه های علی است و کتاب بسیار فوقالعاده ای است که بیشتر به کتابت های مقدس دینی شبیه است. نهجالبلاغه مرا با اقیانوسی به نام علی آشنا کرد و تا به امروز هرگز از
جاذبه ی او رهایی نیافته ام. جوانی ۲۸ ساله بودم که کتاب امام علی صدای عدالت انسان را نوشتم و جالبتر اینکه در کشور لبنان که نیمی از آنان مسلمان هستند،نتوانستم هزینه ی چاپ کتاب را تهیه کنم تا اینکه یکی از دوستان کشیشم، هزینه چاپ کتاب را پرداخت کرد. من امروز اگر 《اوناسیس》هم بودم؛
به اندازه ای که امروز از برکت نام علی در آرامشم،خوشبخت نبودم؛چرا که علی بزرگترین ثروت جهان یعنی نگاه درست به هستی و زندگی را به من آموخت. 》
جرج پشتش را به صندلی تکیه داد و گفت:《امام علی می گوید:《سخنی بگویید تا شناخته شوید؛زیرا که انسان،در زیر زبان خود پنهان است. 》حالا تو سخن بگو و از زیر زبانت بیرون بیا .
وقتی خندید،دندان های سفید و درشتش آشکار شد. کشیش با اینکه سؤالات زیادی دربارهی جرج و شناختش از علی داشت، فکر کرد بهتر است نخست پاسخ او را بدهد و بعد سؤالاتش را بپرسد:
》یک نسخه ی خطی بسیار قدیمی به دست آورده ام که مطالب آن مربوط به قرن ششم میلادی به بعد است. در واقع کشکولی است از آن زمان تا قرن ها بعد. اولین نوشته ها که روی کاغذ پاپیروس مصری نوشته شده،متعلق به مردی است به نام عمروعاص که هم عصر علی بوده است. 》
جرج حرف او را قطع کرد و گفت:《عمروعاص را خوب می شناسم؛استاد ماکیاول خودمان است،اما بعید است از او دست خطی باقی مانده باشد...تو مطمئنی؟》
کشیش گفت:《فکر کنم بله. ماجرای جنگ صفین را پیش از آغازش نقل
می کند. دست خط بعدی متعلق به مرد دیگری است که او هم در جنگ حضور داشته و با مطالعه ی یادداشت های عمروعاص،ماجرای صفین را پی
می گیرد. 》
جرج گفت:《جنگ صفین یکی از عجیب ترین محاربه های تاریخ است. حتما وقایعش را خوانده ای؛می دانی علی اگر همان روز اول حمله را آغاز می کرد، پیروزی اش قطعی بود،اما علی پیروزی واقعی را نه حفظ قدرت و برتری،بلکه در نجات مردم از گمراهی و ضلالت
می دانست. حتی وقتی در دو قدمی پیروزی قرار گرفت،در مقابل آن دسته از یارانش که اصرار به قبول حکمیت دورغین داشتند،با شدت عمل نکرد. او می توانست تعدادی از فتنهگران داخل سپاهش را بکشد و غائله را ختم کند. چیزی که علی را از سایر رهبران دینی و سیاسی جدا
می کند،همین خصلت اوست که اهل بگیر و ببند و کشت و کشتار نیست؛ که همه ی حاکمان دیروز و امروز،اقتدار و دوام حکومت خود را در کشتن و زندانی کردن مخالفان خود می دانند. 》
بعد بدون اینکه از جا بلند شود،دست دراز کرد و از روی کتاب هایی که در کنارش چیده شده بود،کتابی برداشت و در حالی که آن را ورق می زد،گفت:《این کتاب نهجالبلاغه است. من آنقدر آن را
خوانده ام که بیشتر مطالبش را از حفظم. من این کتاب را به تو هدیه می دهم تا تحقیق دربارهی علی را با مطالعه ی این کتاب شروع کنی...بله اینجاست؛او در نامه ای به یکی از یارانش که او را به فرمانداری مصر منسوب کرده،مطالبی
می نویسد که در واقع منشور حکومت اوست. اینجا را بشنو...》
سرش را بلند کرد،عینکش را به چشم زد و از بالای عینک به کشیش نگاه کرد و گفت:《این نامه زمانی نوشته شده که دنیای مسیحیت و یهودیت،در بربریت کامل بودند. 》
سپس سرش را روی کتاب خم کرد و گفت:《نامه اش بسیار طولانی است،من فقط چند فرازش را می خوانم:ای مالک، مهربانی با مردم را پوشش دل خویش قرار ده و با همه دوست و مهربان باش. مبادا هم چون حیوان شکاری باشی که خوردن آنان را غنیمت دانی؛زیرا مردم دو
دسته اند؛دسته ای برادر دینی تو و
دسته ی دیگر همانند تو در آفرینش یکسانند. اگر گناهی از آنان سر می زند و یا علت هایی بر آنان عارض می شود یا خواسته و ناخواسته،اشتباهی مرتکب
می گردند،آنان را ببخشای و بر آنان
آسان گیر؛آنگونه که دوست داری خدا تو را ببخشاید و بر تو آسان گیرد. بر بخشش دیگران پشیمان مباش و از کیفر کردن متخلفان شادی مکن و از خشمی که
می توانی از آن رها گردی،شتاب نداشته باش. به مردم نگو به من فرمان داده اند و من نیز فرمان می دهم که اینگونه خود بزرگ بینی،دل را فاسد و دین را پژمرده و موجب زوال نعمت هاست و اگر با مقام و قدرتی که داری،دچار تکبر یا خود بزرگ بینی شدی. به بزرگی حکومت پرودگارت که برتر از توست بنگر که تو را از سرکشی نجات می دهد و تندروی تو را فرو
می نشاند و عقل و اندیشه ات را به جایگاه اصلی باز می گرداند. بپرهیز که خود را در بزرگی همانند خداوند پنداری. خداوند،هر سرکشی را خوار می سازد و هر خودپسندی را بی ارزش می کند. با خدا و با مردم و با خویشاوندان نزدیک و با افردای از رعیت که آنان را دوست داری، انعطاف را رعایت کن؛که اگر چنین نکنی، ستم روا داشته ای و کسی که به بندگان خدا ستم کند،خدا به جای بندگانش، دشمن او خواهد بود و آن را که خدا دشمن شود،کسی او را نپذیرد تا آنگاه که باز گردد و توبه کند و چیزی چون ستم کاری،نعمت خدا را دگرگون نمی کند که خدا دعای ستمدیدگان را می شنود و در کمین ستمکاران است. 》🍂
#قصه_شب
#قدیس
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
بسم رب الشهدا و الصدیقین
موضوع: شرکت در مراسم سوگواری مسجد مقدس جمکران که برای دختران دهه هشتادی و نودی بود.
همراه با اجرای گروه سرود و تئاتر و مسابقه، پک فرهنگی و برنامه های دیگه و در آخر هم همه دختران مهمان نهار در جمکران شدند.
برنامه عالی بود.👌
مناسبت:ایام فاطمیه
مخاطبین: نوجوانان دهه هشتادی و نودی
تاریخ: ۹ آذر 1402
#گروه_دختران_فاطمی_مجتمع_شهید_رجایی_پردیسان
محل برگزاری : مسجد مقدس جمکران
#مربی_خورشیدی
#مربی_سارا_آمره
#گروه_جهادی_رشد
#گروه_دختران_فاطمی
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🍃السلام علیکَ حین تصَلّی و تقنُت...
▪️سلام بر تو هنگامي كه نماز مي خواني و قنوت بجا مي آوري
سلام بر تو آن هنگام که از محراب نماز به معراج می روی و در خلوت با خدا و در قنوت عاشقانه ات، برای دعاگویانت دعا می کنی...
🍃▪️فرازی از زیارت آل یاسین
#امام_زمان(عج)🖤
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَ پایان مأموریت یک بسیجی
#شهــادت است...💔
#شهید_آرمان_علیوردی
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃