eitaa logo
💫دختران‌دهه‌هشتادي💞
175 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
37 فایل
شهر‌بی‌یار‌مگر‌ارزش‌دیدن‌دارد؟ اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🍃🌸 قدمی‌هرچندکوچک‌برای‌یاری‌ات‌برداشتیم صحبتی‌باما:) https://harfeto.timefriend.net/17175964840313 کپی‌باذکرصلوات‌برای‌فرج‌وسلامتی‌اقا رگباری‌نباشه‌لطفا🌸 هرچندفرواردقشنگ‌تره؛)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 عید است و هوا شمیم جنت دارد 🌸نام خوش مصطفی حلاوت دارد 🌸 با عطر گل محمّدی و صلوات 🌸این محفل ما عجب طراوت دارد 🌷🍃 مبعث نبی رحمت، پیامبر خاتم حضرت محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم بر تمام جهانیان مبارک باد @dokhtaran_dahehashtadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توجیه بی دلیل برخی گناهان:😏 رشوه=شیرینی غیبت=تو روشم میگم بخل=اگه خدا میخواست بهش میداد دروغ=مصلحتی ربا=همه میخورن ماهواره=شبکه های علمی تهمت=همه میگن نگاه حرام=یه نظر حلاله مال حرام=پیش سه هزار میلیارد هیچیه موسیقی حرام=آرامش اعصاب 📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛 @dokhtaran_dahehashtadi
⚠️ سخنرانۍ رهبر انقلاب بصورت زنده از صدا و سیما ویژه 🍃✨ ⏰ ساعت: ۱۰:۳۰ 🗓 تاریخ : پنج‌شنبه ۲۱ اسفند ماه ..(:
مداحی آنلاین - اقرابسم ربک الذی خلق - سید رضا نریمانی.mp3
6.92M
🌸 💐 اقرا بسم ربک الذی خلق 💐تاریخ دنیا بازم خورده ورق 🎤 👏 👌بسیار زیبا @dokhtaran_dahehashtadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{🌸} ای و ای كسانیكه كارهای اجرایی در دست شماست بدانید كه این كارها مسؤولیت و تعهد است در قبال و خدای ناكرده اگر هوای نفس بر شما غلبه كند، به زمین می خورید. 🕊 شهیدعبدالرسول زرین 💌 فرازی از وصیت نامه @dokhtaran_dahehashtadi🦋
ختم رسل ترویج حب حیدر است تا دهد نشر ولـایت حق کند پیغمبرش..(:🧡 💕 ✍🏻 @dokhtaran_dahehashtadi🌸
{🌸} یاد خدا را فراموش نکنید و مرتب بسم الله بگویید و با یاد خدا ،ذکر خدا خیلی از مطالب حل می شود..🦋☘ 🕊 شهیدابراهیم‌همت @dokhtaran_dahehashtadi🦋🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | کارنامه‌ات را بیار تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه‌هاشون رو داده بودن .. با یه برای ... بچه‌ی ، زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره!! - مگه شما مدام شعر نمی‌خونید .. شهیدان زنده اند الله اکبر .. خوب ببر کارنامه‌ات رو بده پدر زنده‌ات امضا کنه!! اون شب، زینب نهار نخورده، هم نخورد و خوابید!! تا صبح خوابم نبرد .. همه‌ش به اون فکر می‌کردم ... خدایا... حالا با کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟!!. هر چند توی این یه سال مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می‌دونم توی دلش ... کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می‌کردم که صدای اذان بلند شد!! با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت .. نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز .. خیلی خوشحال بود .. مات و شده بودم .. نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش !! دیگه دلم طاقت نیاورد .. سر سفره، آخر به روش آوردم .. اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مُهر دهنش شکست : - دیشب بابا اومد تو خوابم .. کارنامه‌ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد .. بعد هم بهم گفت : زینب، بابا؟!! کارنامه‌ت رو امضا کنم؟ ... یا برای کارنامه‌ی عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟!! منم با خودم فکر کردم دیدم، این یکی رو که خودم بیست شده بودم .. منم اون رو انتخاب کردم .. بابا هم سرم رو بوسید و رفت!! مثل ماست وا رفته بودم .. لقمه غذا توی دهنم .. اشک توی چشمم!! حتی نمی‌تونستم پلک بزنم .. بلند شد، رفت کارنامه‌ش رو آورد براش امضا کنم .. قلم توی دستم می‌لرزید .. توان نگهداشتنش رو هم نداشتم!! ... 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم زینب چطور شد .. علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن بقیه، چیزی در نمی‌اومد .. با شخصیتش، همه رو مدیریت می‌کرد .. حتی اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش میومد، قبل از من با زینب حرف می‌زدن .. بالاخره من بزرگش نکرده بودم ... وقتی هفده سالش شد،خیلی ترسیدم .. یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس کرد .. می‌ترسیدم بیاد سراغ زینب .. اما ازش خبری ... دیپلمش رو با معدل گرفت .. و توی اولین کنکور، با رتبه ، پزشکی تهران قبول شد!! توی هم مورد تحسین و کانون احترام بود .. پایین‌ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود!! هر جا پا میذاشت ... از زمین و زمان براش میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد؛ دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ... اما باز هم پدرم چیزی نمی‌گفت .. اصلا باورم نمی‌شد .. گاهی چنان پدرم رو نمی‌شناختم که حس می‌کردم مریخی‌ها کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود!! سال ۷۵، ۷۶ .. تب خروج دانشجوها و شایع شده بود .. همون سال‌ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد ... و اش، زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد!! مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می‌رسید .. هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری .. پیشنهاد بزرگ‌تر و وسوسه انگیزتری می‌داد .. ولی زینب محکم ایستاد .. به هیچ عنوان قصد از ایران رو نداشت، اما خواست خدا در مسیر رقم خورده بود .. چیزی که گمان نمی‌کردیم ... ... 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣