🌸 عید است و هوا شمیم جنت دارد
🌸نام خوش مصطفی حلاوت دارد
🌸 با عطر گل محمّدی و صلوات
🌸این محفل ما عجب طراوت دارد
🌷🍃 مبعث نبی رحمت، پیامبر خاتم حضرت محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم بر تمام جهانیان مبارک باد
@dokhtaran_dahehashtadi
توجیه بی دلیل برخی گناهان:😏
رشوه=شیرینی
غیبت=تو روشم میگم
بخل=اگه خدا میخواست بهش میداد
دروغ=مصلحتی
ربا=همه میخورن
ماهواره=شبکه های علمی
تهمت=همه میگن
نگاه حرام=یه نظر حلاله
مال حرام=پیش سه هزار میلیارد هیچیه
موسیقی حرام=آرامش اعصاب
📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛
@dokhtaran_dahehashtadi
مداحی آنلاین - اقرابسم ربک الذی خلق - سید رضا نریمانی.mp3
6.92M
🌸 #عید_مبعث
💐 اقرا بسم ربک الذی خلق
💐تاریخ دنیا بازم خورده ورق
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👏 #سرود
👌بسیار زیبا
@dokhtaran_dahehashtadi
{🌸} #شهیدانه
ای #مسؤولین
و ای كسانیكه كارهای اجرایی در دست شماست
بدانید كه این كارها مسؤولیت و تعهد است
در قبال #اسلام و خدای ناكرده
اگر هوای نفس بر شما غلبه كند،
به زمین می خورید.
🕊 شهیدعبدالرسول زرین
💌 فرازی از وصیت نامه
@dokhtaran_dahehashtadi🦋
#مبعث ختم رسل
ترویج حب حیدر است
تا دهد نشر ولـایت
حق کند پیغمبرش..(:🧡
💕 #عید_مبعث
✍🏻 #علےاکبر_لطیفیان
@dokhtaran_dahehashtadi🌸
{🌸} #شهیدانه
یاد خدا را فراموش نکنید و مرتب بسم الله بگویید و با یاد خدا ،ذکر خدا خیلی از مطالب حل می شود..🦋☘
🕊 شهیدابراهیمهمت
@dokhtaran_dahehashtadi🦋🌸
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۵
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | کارنامهات را بیار
تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامههاشون رو داده بودن .. با یه #نامه برای #پدرها ...
بچهی #مارکسیست، زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره!!
- مگه شما مدام شعر نمیخونید .. شهیدان زنده اند الله اکبر .. خوب ببر کارنامهات رو بده پدر زندهات امضا کنه!!
اون شب، زینب نهار نخورده، #شام هم نخورد و خوابید!!
تا صبح خوابم نبرد .. همهش به اون فکر میکردم ...
خدایا... حالا با #دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟!!. هر چند توی این یه سال مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما میدونم توی دلش #غوغاست ...
کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه میکردم که صدای اذان بلند شد!!
با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت .. نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز .. خیلی خوشحال بود ..
مات و #مبهوت شده بودم .. نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش !!
دیگه دلم طاقت نیاورد .. سر سفره، آخر به روش آوردم .. اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مُهر دهنش شکست :
- دیشب بابا اومد تو خوابم ..
کارنامهام رو برداشت و کلی تشویقم کرد ..
بعد هم بهم گفت :
زینب، بابا؟!! کارنامهت رو امضا کنم؟ ...
یا برای کارنامهی عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟!!
منم با خودم فکر کردم دیدم، این یکی رو که خودم بیست شده بودم ..
منم اون رو انتخاب کردم .. بابا هم سرم رو بوسید و رفت!!
مثل ماست وا رفته بودم ..
لقمه غذا توی دهنم .. اشک توی چشمم!!
حتی نمیتونستم پلک بزنم ..
بلند شد، رفت کارنامهش رو آورد براش امضا کنم .. قلم توی دستم میلرزید .. توان نگهداشتنش رو هم نداشتم!!
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۶
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | گمانی فوق هر گمان
اصلا نفهمیدم زینب چطور #بزرگ شد .. علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن بقیه، چیزی در نمیاومد ..
با شخصیتش، همه رو مدیریت میکرد .. حتی #برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش میومد، قبل از من با زینب حرف میزدن ..
بالاخره من بزرگش نکرده بودم ...
وقتی هفده سالش شد،خیلی ترسیدم ..
یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس #محرومم کرد .. میترسیدم بیاد سراغ زینب .. اما ازش خبری #نشد ...
دیپلمش رو با معدل #بیست گرفت ..
و توی اولین کنکور، با رتبه #تک #رقمی، پزشکی تهران قبول شد!!
توی #دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود .. پایینترین معدلش، بالای هجده و نیم بود!!
هر جا پا میذاشت ...
از زمین و زمان براش #خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ...
مادرهاشون بهم #سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد؛ دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ...
اما باز هم پدرم چیزی نمیگفت .. اصلا باورم نمیشد ..
گاهی چنان پدرم رو نمیشناختم که حس میکردم مریخیها #عوضش کردن ...
زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود!!
سال ۷۵، ۷۶ .. تب خروج دانشجوها و #فرار #مغزها شایع شده بود ..
همون سالها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد ... و #نتیجه اش، زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد!!
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش میرسید ..
هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری .. پیشنهاد بزرگتر و وسوسه انگیزتری میداد ..
ولی زینب محکم ایستاد .. به هیچ عنوان قصد #خروج از ایران رو نداشت، اما خواست خدا در مسیر #دیگهای رقم خورده بود ..
چیزی که #هرگز گمان نمیکردیم ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣