❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۶
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | گمانی فوق هر گمان
اصلا نفهمیدم زینب چطور #بزرگ شد .. علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن بقیه، چیزی در نمیاومد ..
با شخصیتش، همه رو مدیریت میکرد .. حتی #برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش میومد، قبل از من با زینب حرف میزدن ..
بالاخره من بزرگش نکرده بودم ...
وقتی هفده سالش شد،خیلی ترسیدم ..
یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس #محرومم کرد .. میترسیدم بیاد سراغ زینب .. اما ازش خبری #نشد ...
دیپلمش رو با معدل #بیست گرفت ..
و توی اولین کنکور، با رتبه #تک #رقمی، پزشکی تهران قبول شد!!
توی #دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود .. پایینترین معدلش، بالای هجده و نیم بود!!
هر جا پا میذاشت ...
از زمین و زمان براش #خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ...
مادرهاشون بهم #سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد؛ دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ...
اما باز هم پدرم چیزی نمیگفت .. اصلا باورم نمیشد ..
گاهی چنان پدرم رو نمیشناختم که حس میکردم مریخیها #عوضش کردن ...
زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود!!
سال ۷۵، ۷۶ .. تب خروج دانشجوها و #فرار #مغزها شایع شده بود ..
همون سالها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد ... و #نتیجه اش، زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد!!
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش میرسید ..
هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری .. پیشنهاد بزرگتر و وسوسه انگیزتری میداد ..
ولی زینب محکم ایستاد .. به هیچ عنوان قصد #خروج از ایران رو نداشت، اما خواست خدا در مسیر #دیگهای رقم خورده بود ..
چیزی که #هرگز گمان نمیکردیم ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۷
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | سومین پیشنهاد
علی اومد به خوابم .. بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ..
- ازت درخواستی دارم .. میدونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته .. به زینب بگو #سومین #درخواست رو قبول کنه ... تو تنها کسی هستی که میتونی راضیش کنی!!
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم .. خیلی جا خورده بودم .. و #فراموشش کردم .. فکر کردم یه خواب همین طوریه .. پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ..
چند شب گذشت .. علی دوباره اومد .. اما این بار خیلی ناراحت!!
- #هانیه جان .. چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟..
به زینب بگو باید سومین درخواست رو #قبول کنه ...
خیلی دلم سوخت ..
- اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو .. من نمیتونم .. زینب بوی تو رو میده .. نمیتونم ازش دل بکنم و جدا بشم .. برام #سخته ...
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ..
- هانیه جان .. باور کن مسیر زینب، هزاران بار سختتره .. اگر اون دنیا #شفاعت من رو میخوای، راضی به رضای خدا باش ...
گریهام گرفت .. ازش #قول محکم گرفتم .. هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ..
دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو، بودن با زینب برام آسون کرده بود!!
حدود ساعت #یازده از بیمارستان برگشت .. رفتم دم در استقبالش ..
- سلام دختر گلم .. خسته نباشی ..
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ..
- دیگه از خستگی گذشته .. چنان جنازهام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمیخورم .. یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ...
رفتم براش شربت بیارم .. یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ..
- مامان گلم .. چرا اینقدر گرفته است؟!!
ناخودآگاه دوباره یاد #علی افتادم .. یاد اون شب که اونطور روش #رگ گرفتن رو تمرین کردم .. همه چیزش عین علی بود ...
- از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس میکنن؟ ..
خندید ...
- تا نگی چی شده ولت نمیکنم ...
بغض گلوم رو گرفت ...
- زینب .. سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم #کشوره ؟...
دستهاش شل شد و من رو ول کرد ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۸
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | کیش و مات
دستهاش شل و من رو #ول کرد .. چرخیدم سمتش .. صورتش بهم ریخته بود ..
- چرا اینطوری شدی؟ ...
سریع به خودش اومد .. #خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ...
- ای بابا .. از کی تا حالا بزرگتر واسه کوچیکتر #شربت میاره .. شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره .. از صبح تا حالا زحمت کشیدی ...
رفت سمت گاز ...
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم .. برنامه #نهار چیه؟... بقیهاش با من ...
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه #خبری هست .. هنوز نمیتونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه .. شایدم من خیلی #پیر و دنیا دیده شده بودم ...
- خیلی جای بدیه؟ ...
- کجا؟ ...
- سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ..
- نه .. شایدم .. نمیدونم ...
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ..
- توی چشمهای من #نگاه کن و درست جوابم رو بده .. این جوابهای بریده بریده جواب من #نیست ...
چشمهاش دو دو زد .. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه .. اصلا نمیفهمیدم چه خبره ...
- زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ...
پرید وسط حرفم .. دونههای درشت اشک از چشمش سرازیر شد :
- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی که بار اول گفتم .. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم .. نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ..
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون .. اون #رفت توی اتاق .. من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
107571_760.mp3
3.62M
#قرار_شبانه👆👆👆👆
✅برای شفای همه بیماران وظهور مولا جانمون....🤲🤲🤲
🍀تابناک🍀
#دختران_دهه_هشتادی 🌹
#قرار_شبانه
#شبتون_مهدوی🍀
🦋@dokhtaran_dahehashtadi
🕊🌹🕊
دل گشتہ بی قرار تو یا صاحب الزمان
سخٺ اسٺ انتظار تو یا صاحب الزمان
عمرے سٺ در مسیر نگاهٺ نشستہ اند
عشاق جان نثار تو یا صاحب الزمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✋سلام عمرم جونم صبحت بخیر❤️
@dokhtaran_dahehashtadi
#اخلاقمهدوی
💠 جذب دلهای مردم
💢آنچه آدمی را نزد خدا و خلق او محبوب میسازد، اخلاق نیکوست.
💢پیامبر اسلام هم با صبر و حُسن خُلق خود توانستند از بین مردم خشن و بادیه نشین عصر خود، انسان هایی مهربان و بااخلاص تربیت کنند.
💢امروزه ما هم میتوانیم به وسیله حُسن خُلق و اخلاق نیکوی خود، جاذبه بیافرینیم و دل های دیگران را به اسلام و تشیع و امام زمان متمایل سازیم.
📌منتظرِ امام زمان در اخلاق نیک هم باید نمونه و الگو باشد.
📚 اخلاق مهدوی، اسماعیل حاجیان
@dokhtaran_dahehashtadi
[🦋] #نسیـم_حدیث
حضرت علیعليه السلام می فرمایند:
خداوند، محمد صلی الله علیه و آله را زمانی فرستاد که مردم در خوابی طولانی بودند، آتش جنگ ها شعله میکشید و دنیا بی فروغ و پر از مکر و فریب بود.
📘نهج البلاغه خطبه۸۹
@dokhtaran_dahehashtadi 🦋
💠 حزباللهےترازامیرالمومنین!
مندراتاقیکرئیسیرفتمکارداشتم،
تادررابازکردمدیدمکهیکدخترۍحالادختریاخانم،
خیلےخوشگلاست!
تادررابازکردماوه...چه شکلے😮
داخلاتاقرئیسرفتمگفتم :
شمابااینخانم#محرم هستے ؟! 🤔
گفت:نه گفتم:چطوربایکدختربهاین #زیبایے تودریکاتاقهستےدرهم #بسته است😐!
گفت:آخرما #حزباللهے هستیم!
گفتم:خوشابهحالتکهانقدربه
خودتخاطرتجمعاست.
حضرتعلے(ع) بهزنهاۍجوانسلام #نمےکرد
گفتند: #یاعلے ، رسولخدا (ص) سلاممےکندتوچراسلام نميکنے؟! 🧐
گفت:رسولخدا (ص) سےسالازمنبزرگتراست
منسےسال #جوانتر هستم!
مےترسمبهیکزنسلامکنم یکجوابگرمےبهمنبدهددل #علے بلرزد...😔
گفتم : دلعلےمےلرزدتوخاطرتجمع است
بعضےخودشانرا
ازامیرالمومنینحزباللهےترمےدانند...🚶🏻♂
🎙 #استادقرائتے
@dokhtaran_dahehashtadi🌸
33.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃✨روز_شهید
بدی کردیم و خوبی یادمان رفت😔
زدلها لایروبی یادمان رفت😭
به ویلای شمالی خو گرفتیم
شهیدان جنوبی یادمان رفت🥀😔
یادمان باشد که ما خون داده ایم
صد بیابان مرد مجنون داده ایم
یادمان باشد پیام آفتاب
دست نااهلان نیافتد انقلاب!🙏
❣دل هوایِ راهیان دارد
بسیار زیبا👌👌👌
@dokhtaran_dahehashtadi