eitaa logo
💫دختران‌دهه‌هشتادي💞
175 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
37 فایل
شهر‌بی‌یار‌مگر‌ارزش‌دیدن‌دارد؟ اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🍃🌸 قدمی‌هرچندکوچک‌برای‌یاری‌ات‌برداشتیم صحبتی‌باما:) https://harfeto.timefriend.net/17175964840313 کپی‌باذکرصلوات‌برای‌فرج‌وسلامتی‌اقا رگباری‌نباشه‌لطفا🌸 هرچندفرواردقشنگ‌تره؛)
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم زینب چطور شد .. علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن بقیه، چیزی در نمی‌اومد .. با شخصیتش، همه رو مدیریت می‌کرد .. حتی اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش میومد، قبل از من با زینب حرف می‌زدن .. بالاخره من بزرگش نکرده بودم ... وقتی هفده سالش شد،خیلی ترسیدم .. یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس کرد .. می‌ترسیدم بیاد سراغ زینب .. اما ازش خبری ... دیپلمش رو با معدل گرفت .. و توی اولین کنکور، با رتبه ، پزشکی تهران قبول شد!! توی هم مورد تحسین و کانون احترام بود .. پایین‌ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود!! هر جا پا میذاشت ... از زمین و زمان براش میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد؛ دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ... اما باز هم پدرم چیزی نمی‌گفت .. اصلا باورم نمی‌شد .. گاهی چنان پدرم رو نمی‌شناختم که حس می‌کردم مریخی‌ها کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود!! سال ۷۵، ۷۶ .. تب خروج دانشجوها و شایع شده بود .. همون سال‌ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد ... و اش، زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد!! مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می‌رسید .. هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری .. پیشنهاد بزرگ‌تر و وسوسه انگیزتری می‌داد .. ولی زینب محکم ایستاد .. به هیچ عنوان قصد از ایران رو نداشت، اما خواست خدا در مسیر رقم خورده بود .. چیزی که گمان نمی‌کردیم ... ... 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۴۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | سومین پیشنهاد علی اومد به خوابم .. بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین .. - ازت درخواستی دارم .. می‌دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته .. به زینب بگو رو قبول کنه ... تو تنها کسی هستی که می‌تونی راضیش کنی!! با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم .. خیلی جا خورده بودم .. و کردم .. فکر کردم یه خواب همین طوریه .. پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود .. چند شب گذشت .. علی دوباره اومد .. اما این بار خیلی ناراحت!! - جان .. چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟.. به زینب بگو باید سومین درخواست رو کنه ... خیلی دلم سوخت .. - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو .. من نمی‌تونم .. زینب بوی تو رو میده .. نمی‌تونم ازش دل بکنم و جدا بشم .. برام ... با حالت عجیبی بهم نگاه کرد .. - هانیه جان .. باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت‌تره .. اگر اون دنیا من رو می‌خوای، راضی به رضای خدا باش ... گریه‌ام گرفت .. ازش محکم گرفتم .. هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم .. دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ‌ها دلتنگی و سختی رو، بودن با زینب برام آسون کرده بود!! حدود ساعت از بیمارستان برگشت .. رفتم دم در استقبالش .. - سلام دختر گلم .. خسته نباشی .. با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم .. - دیگه از خستگی گذشته .. چنان جنازه‌ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی‌خورم .. یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ... رفتم براش شربت بیارم .. یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد .. - مامان گلم .. چرا اینقدر گرفته است؟!! ناخودآگاه دوباره یاد افتادم .. یاد اون شب که اونطور روش گرفتن رو تمرین کردم .. همه چیزش عین علی بود ... - از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می‌کنن؟ .. خندید ... - تا نگی چی شده ولت نمی‌کنم ... بغض گلوم رو گرفت ... - زینب .. سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم ؟... دست‌هاش شل شد و من رو ول کرد ... ... 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | کیش و مات دست‌هاش شل و من رو کرد .. چرخیدم سمتش .. صورتش بهم ریخته بود .. - چرا اینطوری شدی؟ ... سریع به خودش اومد .. و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ... - ای بابا .. از کی تا حالا بزرگ‌تر واسه کوچیک‌تر میاره .. شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره .. از صبح تا حالا زحمت کشیدی ... رفت سمت گاز ... - راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم .. برنامه چیه؟... بقیه‌اش با من ... دیگه صد در صد مطمئن شدم یه هست .. هنوز نمی‌تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه .. شایدم من خیلی و دنیا دیده شده بودم ... - خیلی جای بدیه؟ ... - کجا؟ ... - سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده .. - نه .. شایدم .. نمی‌دونم ... دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم .. - توی چشم‌های من کن و درست جوابم رو بده .. این جواب‌های بریده بریده جواب من ... چشم‌هاش دو دو زد .. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه .. اصلا نمی‌فهمیدم چه خبره ... - زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ... پرید وسط حرفم .. دونه‌های درشت اشک از چشمش سرازیر شد : - به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی که بار اول گفتم .. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم .. نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم .. اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون .. اون توی اتاق .. من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ... ... 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
107571_760.mp3
3.62M
👆👆👆👆 ✅برای شفای همه بیماران وظهور مولا جانمون....🤲🤲🤲 🍀تابناک🍀 🌹 🍀 🦋@dokhtaran_dahehashtadi
بســـم رب الشهــ🥀ـــدا والصدیقین
🕊🌹🕊 دل گشتہ بی قرار تو یا صاحب الزمان سخٺ اسٺ انتظار تو یا صاحب الزمان عمرے سٺ در مسیر نگاهٺ نشستہ اند عشاق جان نثار تو یا صاحب الزمان ✋سلام عمرم جونم‌ صبحت بخیر❤️ @dokhtaran_dahehashtadi
💠 جذب دلهای مردم  💢آنچه آدمی را نزد خدا و خلق او محبوب میسازد، اخلاق نیکوست. 💢پیامبر اسلام هم با صبر و حُسن خُلق خود توانستند از بین مردم خشن و بادیه نشین عصر خود، انسان هایی مهربان و بااخلاص تربیت کنند. 💢امروزه ما هم میتوانیم به وسیله حُسن خُلق و اخلاق نیکوی خود، جاذبه بیافرینیم و دل های دیگران را به اسلام و تشیع و امام زمان متمایل سازیم. 📌منتظرِ امام زمان در اخلاق نیک هم باید نمونه و الگو باشد. 📚 اخلاق مهدوی، اسماعیل حاجیان @dokhtaran_dahehashtadi
[🦋] حضرت علی‌عليه السلام می فرمایند: خداوند، محمد صلی الله علیه و آله را زمانی فرستاد که مردم در خوابی طولانی بودند، آتش جنگ ها شعله میکشید و دنیا بی فروغ و پر از مکر و فریب بود. 📘نهج البلاغه خطبه۸۹ @dokhtaran_dahehashtadi 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 حزب‌اللهےترازامیرالمومنین! من‌در‌اتاق‌یک‌رئیسی‌رفتم‌کارداشتم، ‌تادررابازکردم‌دیدم‌که‌یک‌دخترۍحالادختریاخانم، خیلےخوشگل‌است! تادررابازکردم‌اوه...چه شکلے😮 داخل‌اتاق‌رئیس‌رفتم‌گفتم : شمابااین‌خانم هستے ؟! 🤔 گفت:نه گفتم:چطوربایک‌دختربه‌این تودریک‌اتاق‌هستےدرهم است😐! گفت:آخرما هستیم! گفتم:خوشا‌به‌حالت‌که‌انقدربه‌ خودت‌خاطرت‌جمع‌است. حضرت‌علے(ع) به‌زن‌هاۍجوان‌سلام گفتند: ، رسول‌خدا (ص) سلام‌مےکندتوچراسلام نميکنے؟! 🧐 گفت:رسول‌خدا (ص) سےسال‌ازمن‌بزرگ‌تراست‌ من‌سےسال هستم! مےترسم‌به‌یک‌زن‌سلام‌کنم یک‌جواب‌گرمےبه‌من‌بدهددل بلرزد...😔 گفتم : دل‌علےمےلرزدتوخاطرت‌جمع است بعضےخودشان‌را ازامیرالمومنین‌حزب‌اللهےترمےدانند...🚶🏻‍♂ 🎙 @dokhtaran_dahehashtadi🌸
33.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃✨روز_شهید بدی کردیم و خوبی یادمان رفت😔 زدلها لایروبی یادمان رفت😭 به ویلای شمالی خو گرفتیم شهیدان جنوبی یادمان رفت🥀😔 یادمان باشد که ما خون داده ایم صد بیابان مرد مجنون داده ایم یادمان باشد پیام آفتاب دست نااهلان نیافتد انقلاب!🙏 ❣دل هوایِ راهیان دارد بسیار زیبا👌👌👌 @dokhtaran_dahehashtadi