دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
💗 #رمان 🍃 #تاوان_سنگین پارت19 چشم غره ای نثارش کردمو گفتم خواهرم خواهرا قدیم ایشششش🤣 همه با خنده ش
💗 #رمان
🍃 #تاوان_سنگین
پارت20
آرشام منتظر بود بلند شد و به استقبال ما اومد با همه سلام و علیک کرد و پسرا رو در آغوش کشید گفت به به خوش اومدید
بیچاره میکائیل بدبخت از بس رفت و آمد کرده یود تا اجازه دیدن
رئیس باند و بهش داده بودن و رائف و به عنوان پسر عموش معرفی کرده که ادعا داره روی کالا هاشون سرمایه گذاری کنه و اونا هم با خوشحالی قبول کرده بودن? !!! اما نمی دونستن ما می دومیم با همین کالا ها چه غلطی دارن میکنن
رائف قیافه حق به جانب گرفت و گفت نمیشه و باید کارخونه و مدارکش و ببینم 😒
آرشام بعد از کلی کلنجار با خودش گفت باشه و با فلورا رفتن که بیارن مدارک و قرار شد فردا صبحم بریم دیدن کارخونه در نبودشون وقت و طلف نکردم و شنودا رو چسبوندم زیر میز و مبل توی گلدون دوربین گذاشتم تا اومدن سریع به سر جام نشستم میکائل پرسید اوکیه چشمکی به معنای آره زدم حالا نوبت سارا بود به میکائیل گفت وای میکائیل عزیزم حالم بده عشقم میکائیلم که چشاش چهارتا شده بود ولی به رو نمیاورد چون بعید بود این جور رفتار و حرف زدن از سارا گفت چرا عشق دلم برو یه آب بزن به صورتت بیا سارا با راهنمایی فلورا رفت دستشویی تو دوربین ساختمون که با گوشی رائف هکش کرده بودم دیدمش تا دید کسی نیست رفت دوربین ریز و گذاشت کنار تابلو زود از اتاق اومد بیرون منم از دوربینا تمام صحنه هایی که مربوط به شنود گذاری ما میشد و حذف کردم بعد از اینکه صحبتا تموم شد شب ما
رو به مهمونی دعوت کردن و میکائیل و رائفم قبول کردن
از وقتی برگشتیم خونه یه ریز روشون سواریم و تا حالا هم کلی مدرک جمع کردیم بعد از اینکه شیفت کاری پسرا تموم شد نوبت ما شد اونا رفتن خوابیدن
شب رفتیم مهمونی و با بقیه نفوذی ها هم آشنا شدیم من و سارا تو قسمت مهمونی خانوم ها بودیم وقتی هم برگشتیم خسته و کوفته تو حال خوابمون برد پسرا هم تو اتاق
صبحی رفتیم تو اتاق که بیدارشون کنیم که سارا گفت حوریه بیا بیا 😂
حوریه : چیشده دختر
سارا : بیا ببینشون چجور خوابیدن
حوریه : بزار عکس بگیرم ازشون 🤣🤌🏻❤️
هم و بغل کرده بودن و عین دوتاخرس گنده خر و پف میکردن🤣🤌🏻❤️
داد زدیم هی آقایون این چه صداهاییه... ؟؟؟😂😂😂😂
یهو دوتاشون مثل این برق گرفته ها بلند شدن داشتن بهم نگاه میکردن رائف گفت ...... برو گم شو میکائیل پدر سوختههه اگه دستم بهت نرسه
عکس و نشونشون دادیم که رائف زد پس کله میکائیل
خاک تو سر احمقت کنن برو اونور بخواب دیگه نگاه چجوری چجوری خوابیده انگار...... الله اکبر استغفرلله بعد یهو رائف با بالشت بلند شد افتاد دنبال میکائیل🤣🤣🤣🤣🤣
✍🏻بــِ قَلَمِ آیْسٰانِ اَنْدَرْمٰانٖی زٰادِه
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
💗 #رمان 🍃 #تاوان_سنگین پارت20 آرشام منتظر بود بلند شد و به استقبال ما اومد با همه سلام و علیک کرد
💗 #رمان
🍃 #تاوان_سنگین
پارت21
بعد از دیدار کارخونه رائف به سه تا چیز مشکوک بر خورده بود که از جاهایی که دوربینش و هک شده بود و با خیال راحت اونا رو کش رفت لباسای سفید بیمارستان
قرص لاغری و خمیر دندون این سه تا نمونه رو آورد بهش شک کرده بود و فهمید توش موادمخدره?😐
عجب جلل خالقین اینا ما هم بدون اینکه شکی ایجاد کنیم محموله ها رو براشون رد میکردیم انقدر مدرک براشون جمع کرده بودیم که همین حالا هم می تونستیم دست گیرشون کنیم😒👍
اما رائف گفت صبر کنید
امروز هم نوبت ملاقات رائف و آرشام بود ما هم تو ماشین از دور مراقبشون بودیم از اون طرف بچه های پشتیبانی امروز تمامی گروه های زیر دست آرشام و دستگیر کرده بودن و مونده بود خود آرشام
رائف هم هی ادعای ترس میکرد و به آرشام میگفت بسه تمومش کن بخدا ما هم میگیرن بیا تمومش کنیم اما آرشام قبوب نمی کرد
اما عجیب بود چرا امروز آرشام دیر کرد همیشه رأس ساعت میومد یه چیزی اشکال داشت 😐
میکائیل که از بالا هوای رائف و داشت سریع گفت داداش پشت سرت از اون طرفم آرشام اومد و گفت فکرکردی من خرمممم و
نفهمیدم موجب بدبختیم تویی
جناب سرگرد رائف جزائری رائف اصلحش و در آورد تا خواست سمت رائف شلیک کنه میکائیل شلیک کرد به پشت سر رائف اما آرشام باید زنده می موند اون و از ما زنده می خواستن
با این که رائف اصلحه داشت اما ترسیدم از ماشین پیاده شدم و به دادای سارا گوش ندادم به سمت رائف دویدم.....😭💔
همین که اون سه تا تیر از اصلحه آرشامشلیک شد من سریع رسیدم روبه روی رائف دستام و دور رائف حلقه کردم و با تمام وجود اون در آغوش کشیدمش و تمام تیرا به
سمت من عصابت کرد کل وجودم و درد گرفت همونجور که تو بغل رائف بودم دستام داشت بیجون میشد که رائف من و تو بغلش گرفت و سرم و به سینش چسبوند رائف و میکائیل هر دو داد زدن حوریهههههههه
صدای گریه ی سارا از پشت بیسیم می اومد گروه ضربت ریختن و آرشام و دستگیر کردن ....
آروم دست خونیم و گذاشتم رو قلب رائف همونجور که سرم توی سینش بود روی قلبش و بوس کردم 😭😭😭🤌🏻🥹❤️
رائف با گریه و بغض داد زد چرا چراااااا تیکه تیکه کردی قلبم و عزیز دل رائف .......😭😭😭😭
✍🏻بــِ قَلَمِ آیْسٰانِ اَنْدَرْمٰانٖی زٰادِه
[طوری برای رسیدن به موفقیت بجنگ که گویا یک لحظه غفلت تو مساوی است با فنا..
#انگـیزشی | #ﺣﻧا
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
ʚ⸂ @dokhtaran_zeynabi⸃ɞ
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
اگهـ ببـآزم جــوری میبــآزم . . .
کهـ حریفم به بردش شک کنه :)💙🦕.
#انگیزشی | #ﺣﻧا
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
ʚ⸂ @dokhtaran_zeynabi⸃ɞ
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
حواستهست...
بهموهاےِسفیدِسرم...
چقدرامسالازگذشتہشڪستهترم...
حواستهست...
نوڪرتدارهپیرمیشه...
بخرمببرمبہحرم...
دارهدیرمیشه... :)💔»
حواسمهست...
ڪهبَدیموبہرومنزدے...
حواسمهست...
اینتوبودےڪهراهاومدے...
حواسمهست...
عمرمندارهتۍمیشہ...
اربعینڪهمیامبطلب...
بگوڪیمیشہ... :)🥀»
°
#ڪربلا | #ﺣﻧا
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
ʚ⸂ @dokhtaran_zeynabi⸃ɞ
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
دࢪ ࢪفاقتࢪسمماجاندادناست،
هࢪقدمࢪاصـدقدمپسدادناست💚シ!
#رفیقونه | #ﺣﻧا
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
ʚ⸂ @dokhtaran_zeynabi⸃ɞ
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
چقدخوبیکیوداشتهباشی
وقتیالکیمیگیخوبم
بگهدروغنگوبیابغلمبگو
چتهخواهری❤️🩹📎🕊
#رفیقونه | #ﺣﻧا
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
ʚ⸂ @dokhtaran_zeynabi⸃ɞ
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄