eitaa logo
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
1.2هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
『﷽』 به پاتوق گل دختران ایتا خوش آمدے🌚💘 اینجآ؟ +اکیپ دهه هشتادیاوکنج دلی ازاحوالاتمون🫂♥️🤌🏻 ومنبع تزریق حس و حال خوب🪐💕💉 تنهاچنلے که عاشقآباپستاش عاشق ترمیشن🦦💞🖇 بگوشیم زیبآ💁🏻‍♀https://daigo.ir/secret/2672158086 کپی؟روزی³پست✔️ روزمرگی؟لا✖️
مشاهده در ایتا
دانلود
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
💗 #رمان 🍃 #تاوان_سنگین پارت11 بعد از اینکه گردش تموم شد رفتیم دوباره سازمان همه رفتن خوابگاه هاشون
💗 🍃 پارت12 با صوت کلمات عربی به آهنگ در آمده بودند و به زیبایی حس میشدند گوش سپردم به آن جملات زیبا 🫠🫀 وقتی صدا قطع شد وارد اتاق شدم و صورت پر از گریه او مواجه شدم گفتم ببخشید مزاحم شما شدم مثل اینکه نه خانم شفق بفرمایین گزارش کار و دادم که گفت ممنون خواستم برم اما گفتم میشه بی زحمت یه بار دیگه اون جملات زیبای عربی رو بخونین ؟!🥹🤌🏻 رائف : قرآن و منظورتونه بله الان میخونم ولی کتاب و بهتون میدم و پیشنهاد میکنم حتما بخونینش شروع به خوندن کرد چوم عربی بلد بودم میفهمیدم یه جا رسید که خدا گفت به محمد پیامبرش به آنان بگو کجا توانند کتابی همانند این کتاب و دینش بیاورند و آغوش اسلام برای تمام دوستارانش باز است و خداوند نسبت به شما مهربان است ❤️🤌🏻🥹 بعد از اتمام با صورت پر از اشکم مواجه شدم آقا رائف آبی ریخت و گفت بیا حالت خوب نیست این آب و بخورین وقتی آب و خوردم بی مقدمه گفتم می خوام شیعه بشم کمکم کنین رائف : مطمئنید ؟! آروم گفتم بله گفت باید پاک و مطهر باشید و دارای وضو باشین ساعت ۱۲ شب بیاین نماز خونه خانوم ها منتظرتونم 😊 چشمی گفتم و رفتم سکت خوابگاه و از سارا کمک گرفتم که گفت باید غسل مافضمه بکنی و بعد وضو بگیر برو تمام این کارا تا ساعت دوازده طول کشید وقتی اومدم بیرون سارا گفت اینا رو رائف فرستاده بپوش و برو 🥹🤌🏻 دیدم یه چادر سفید طلایی روسری سفید دشداشه بلند سفید همه رو پوشیدم .... که همه بچه ها گفتنن : وایییییی چه نازززز شدیییی لمیا در اومد گفت هلو بپر تو گلو 🥹😭❤️🤌🏻 پام و از اتاق گذاشتم بیرون و به سمت نماز خونه راه افتادم ....🥹❤️ قلبم مثل گنجشک میتپید وارد نماز خونه شدم که ..... باچیزی که رو به رو شدم تعجب کردم ..... ✍🏻بــِ قَلَمِ آیْسٰانِ اَنْدَرْمٰانٖی زٰادِه https://eitaa.com/dokhtaran_zeynabi
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
💗 #رمان 🍃 #تاوان_سنگین پارت12 با صوت کلمات عربی به آهنگ در آمده بودند و به زیبایی حس میشدند گوش سپ
💗 🍃 🌻🥺 پارت13 که با چیزی که رو به رو شدم تعجب کردم آقا رائفم سر تا پا سفید بود و یه دشداشه عربی پوشیده بود با چشمان طوسی و ته ریش و موهای بورش مردی زیبا از تبار محمد تا نگاهش به من افتاد با تعجب نگام کرد و برای اینکه مرتکب گناه نشم چشمم و انداختم رو به زمین آروم گفت خدای من خانم شفق .... چقدر تغییر کردین🥹 خیلی زیبا و با وقار مثل فرشته ها بعد سرش و انداخت پایین و گفت استخفرلله خدایا شرمندتم آروم گفتم خدا گفته بود اگه شخصی را مسلمان شیعه کنید خیلی ثواب داره اجرتون با خدا از شما ممنونم ازتون ممنونم آقای جزائری تمام این حرفا رو با گریه میگفتم🥹😭❤️ رفت به سمت پنجره نماز خونه بازش کرد ماه درخشان تو آسمون خود نمایی می کرد کنار پنجره ایستاد و گفت هرچی میگم با من تکرار کنید خانم شفق بعد پشت به من ایستاد منم کمی عقب ترش صلواتی فرستاد و قرآن و داد بهم شروع کرد : من به یگانگی دین خدا اعتقاد دارم و به دین اسلام روی آوردم و شهادتین میگویم اشهد ان لا اله الله اشهد ان محمد رسول الله اشهد ان علی ولی الله الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🥹❤️ تکرار کن خانم منم پشت سرش همون چیزایی که گفت و گفتم که گفت : حالا خدا رو به قرآن قسم بدید که پایبند دین و احکامش میمونی شروع کردم «خدایا تو رو به بزرگی و بخشش و عزتت به این قرآن قسم که تا پای جان پای عهد دینم بمانم آمین خدایا من و بپذیر 😭😭😭❤️ » بعد از اینکه گریه هام تموم شد آقا رائف گفت مبارکت باد این دین به آغوش اسلام خوش اومدی بعد از اون جانمازی بهم هدیه داد و گفت حال دارین نماز خوندنم یادتون بدم ؟! :) با شوق ‌گفتم البتهههه و دو ساعت طول کشید تا همش و یاد گرفتم بعد از اون من از آقای جزائری تشکر کردم : واقعا نمی دونم چجوری جبران کنم آقای جزائری واقعا ازتون ممنونممممنووووونممم😭😭😭😭💚 مبارکتون باشه خانم شفق مبارکتون باشه شیعه شدنتون ✍🏻بــِ قَلَمِ آیْسٰانِ اَنْدَرْمٰانٖی زٰادِه ┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷ ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ ┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈ ═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
💗 #رمان 🍃 #تاوان_سنگین #پارتی_ناب 🌻🥺 پارت13 که با چیزی که رو به رو شدم تعجب کردم آقا رائفم سر تا پ
💗 🍃 پارت14 من میرم نماز خونه مردونه نماز شبم و بخونم تا راحت باشید🙂 با دو دلی گفتم : میشه نرید بمونین رائف : باشه ولی برا راحتی خودتون گفتم 🙂 حوریه : من راحتم و واقعا مدیون شمام خیلی زیاد رائف : خواهش میکنم او شروع کرد به اقامه نماز و منم پشت سرش شروع کردم  به درد و دل با خدا نمی دونم چقدر گذشت اما خوابم برد و بعد از سال ها میتونم بگم شیرین ترین خواب دنیا بود 🥹❤️❤️❤️ از زبان رائف روم و که برگردوندم دیدم خوابش برده عجیب بود برام ولی صورتش می درخشید لبش میخندید و مظلوم تر از همیشه شده بود من میتون بگم برای اولین بار دل باختم دل باختم غرورم و باختم به دختری که رو به قبله خوابش برده بود🥹🤌🏻 خدایا من و ببخش ولی خودت تو دل ماها محبت و عشق قرار دادی خودت این دختر و سر راهم قرار دادی و باعث شدی که من من مغرور عاشقش بشم چرا داری با من اینطوری میکنی خواهش میکنم زجرم نده خدایا من الان بین تو و این عشق گیر کردم من گناهی نکردم فقط جرمم عاشق شدنه خواهش میکنم ما رو بهم برسون 🫠❤️🤌🏻 ولی خب نمی دونم چجوری بهش بگم که عاشقش شدم نکنه پسم بزنه از این فکرا اومدم بیرون بالشت و پتو آوردم با پتوی توی دستم سرش آوردم بالا گذاشتم رو بالشت و اون پتو رو انداختم روش و رفتم سمت خوابگاه ...🫠 صبحی بلند شدم و در کمال تعجب بالشت و پتو داشتم جمعش کردم رفتم سمت خوابگاه همه بچه ها خواب بودن وقتی هم بیدار شدن کلی سین جینم کردن که دیشب کدوم قبرستونی موندی نیومدی پیشمون چیشد چیکار کردی.... ✍🏻بــِ قَلَمِ آیْسٰانِ اَنْدَرْمٰانٖی زٰادِه ┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷ ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ ┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈ ═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
💗 #رمان 🍃 #تاوان_سنگین پارت14 من میرم نماز خونه مردونه نماز شبم و بخونم تا راحت باشید🙂 با دو دلی
💗 🍃 پارت15 آقای جزائری چجوری کمکت کرد بالاخره مسلمون شدی؟ وایسا ببینم پدر سرسره چرا نیومدی اینجا بخوابی شیعه شدی بی معرفت شدی که داد زدم وای بچه ها بسه🤣🤣🤣 یکی یکی حرف بزنین روانی شودم خبببب بعد همه چی و تعریف کردم لمیا هم با لبخند ملیح نگام کرد آورین آورین خوشمان آمد به به نه بهبه 🤣😜 بعد اون وقت چرا هنوز گردنبند سلیب مسیح گردنته🤣 نگاهی به گردنبند انداختم درش آوردم و قایمش کردم پیش وسایلم چون کلی خاطره داشتم باهاش بعد لمیا گفت خب زن داداچ گلم😎 عروس خانم بپر بغلم که وقت کم داریم پس فردا عقدته 😌 کی بهتر از داداش خلم گیرت می اومد قشنگ در و تخته جور هم در اومدید😛 من با خجالت سرم و انداختم پایین یه ذره خوندیم و دست زدیم که در اتاق زده شده همه مثل جت پخش شدن وسط اتاق که آقا رائف از پشت در گفت: دخترا عه چه خبرهههه همه زدن زیر خنده که لمیا گفت هیچی داداشی داشتیم برا عروست دست میزدیم و میخوندیم رائف : ببین لمیا من که دستم بهت میرسه لمیا : نه داداشی جونم ما اون بالاییم‌ شما قدت کوتاس دستت به ما نمیرسه حبیبی😂😂😂🤌🏻 رائف : لا اله الله همه تا ۱ دقیقه دیگه تو اتاق من باشین پسرا هم بگین بیان همه سریع بلند شدن هل هلکی پوشیدن سارا گفت سمانه مقنعت کجه همه زدیم زیر خنده تموم که شد باهم رفتیم تو اتاق پسرا هم بودن مانیا گفت بچه ها دس آقای جزائری کو که یهو اومد داخل... 😐 سمانه گفت ای لال بمیری مانیا خدا به دادمون برسه 😩 آقای جزائری نگاهیی به سمت ما کرد و گفت خوش می گذره یه پدری در بیارم ازتون من بچه ها داشتن از خنده میترکیدن ولی خودشون و کنترل کردن منم خودم و شوت کرده بودم به در و دیوار نگاه میکردم که رائف شروع کرد شیرینی دادن به بچه ها که گفتن مناسبتش گفت شیعه شدن خانم شفق البته با خودشون بود ولی من به پاس زحماتشون شیرینی دادم چون خیلی کمکون کردن این چند وقت 🫠 لمیا گفت آره دیگه داداش حالا حالا باید شیرینی بدی امروز این فردا شیرینی عقدتون پس فردا عروسیتون پس اون فرداش عمه شدنم پس چی فکرکردی😂😜🤣🤣🙈 همه از خنده داشن زمین و گاز میگرفتن رائف : د آخه کوفته قلقلی بچه نفس بگیر ما حساب داریم پیش هم خواهر برادری صائب جان من این خانومت و باید ادب کنم صائب : اوکی داداش منم موافقم😂💔🤌🏻 لمیا : صائببببببببب؟ صائب : جان دل صائب ؟! 😂😂😂😂چیه می خوای بزنی بیا بزن ✍🏻بــِ قَلَمِ آیْسٰانِ اَنْدَرْمٰانٖی زٰادِه ┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷ ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ ┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈ ═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
💗 #رمان 🍃 #تاوان_سنگین پارت15 آقای جزائری چجوری کمکت کرد بالاخره مسلمون شدی؟ وایسا ببینم پدر سرس
💗 🍃 پارت16 بعد از اینکه صحبتای رائف واسه نقشه ها تموم شد رفتیم سر کارامون رائف گفت که بخاطر اینکه اون باند مهمونی هایی برگذار میکنه و اون مهمونی ها باز هم هست بخاطر اینکه به شما دخترا (من و سارا منظورش بود ) شک نکنن ما براتون یه سری لباسای شیک و پوشیده خریدیم با چند دست کلاه گیس البته از لحاظ شرعی پرسیدیم که اگر موی سر شما به علاوه گردن پوشیده باشه و برای انجام این ماموریت برای پوشوندن موهای خودتون از کلاه گیس استفاده کنید گفتن مشکلی نداره چون حجاب لباس هاتون کامله کامله و علاوه بر اون موی سرتون هم کاملا توسط کلاه گیس پوشیده شده سوالی چیز دیگه ای دارین در خدمتم سارا گفت ببخشید شرمنده ولی صیغمون چه مدته رائف : اختیار دارین ۳ ماهه است . . . . امروز روز عقدمون بود 🫠❤️ عقد من و رائف پدر مادر رائف با لبخند نگاهمون میکردند و پچ پچ میکردن عمو زنعمو قربون صدقم میرفتن سارا و میکائیل هم کنارمون بودن بقیه هم همه حضور داشتن و شاد بودن اما این شادی آیا دوام داشت؟ امروز رائف یه جور دیگه بود به چشمم یه جور خاص نگاهش کردم نگاهم کرد لبخند زد و گفت زیبا شدی منم گفتم شما هم لبخندش عجیب به دل نشست و آرمشی در وجود من تزریق کرد یه فکت هست که میگه فقط لبخندای از ته دل به دل آدما میشینه:)! عاقد اول صیغه سارا اینا رو خوند بعد رسید به ما عروس خانوم برای بار سوم میپرسم : آیا بنده وکیلم ؟ نگاهی به عمو کردم چشم گذاشت رو هم با لبخند نگاهی به پدر و مادر رائف کردم که با محبت نگاهمون میکردن در آخر با یه تیر خلاص بله رو گفتم با اجازه بزرگترا بله 🥹🥹🥹اشک تو چشام جمع شد رائفم بله رو گفت چادر و از صورتم پس کرد و چند لحظه ای توی تعجب موند بعدش روی پیشونیم و طولانی بوسید و گفت مبارکه خانومم انگشتر و دستم کرد 🫠 و من فعلا تا سه ماه قرار بود باشم حوریه ی رائف 🥹🤌🏻 عموم اومد کنارمون و گفت : ...... ✍🏻بــِ قَلَمِ آیْسٰانِ اَنْدَرْمٰانٖی زٰادِه ┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷ ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ ┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈ ═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
💗 #رمان 🍃 #تاوان_سنگین پارت16 بعد از اینکه صحبتای رائف واسه نقشه ها تموم شد رفتیم سر کارامون رائف
💗 🍃 پارت17 روبه رائف تبریک گفت جون تو جون دخترم مراقبش باش رائف دستش و گذاشت رو چشماش و گفت شما جون بخواه بدم برا دخترت عمو چشم ❤️🥹🤌🏻 بعد از اینکه همه تبریک گفتن اعضام شدیم به سمت خونه ای که ماموریتمون شروع میشد و بلافاصله گیریمورا شروع کردن روی صورت مردا کار کردن اونا کلا عوض شدن مخصوصا رائف با چهره جدیدیش و مدل مو و طرز ته ریش جدیدش و چشمای سبزی که لنز گذاشته بود اصلا خیلی ناز و دختر کش شده بود حالا ندزدنش تو ماموریت خوبه 😐😂🤌🏻 میکائیل هم کلا به چشم برادری عالی شده بود اونم کامل تغییر کرده بود رنگ چشاش به جا عسلی مشکی شده بود حالا نوبت من و سارا بود پرده گذاشتن بینمون رائف اومد کنارم و به گیریمور گفت شروع کن گیریمور موهاش و کوتاه کنم آقا یا نه ذائف گفت نه نه نه دست به موهای بلندش نمیزنی فقط رو صورتش کار کن تغییرش بده گیریمور باشه ای گفت و کارش و انجام داد کلا عوض شدم خواست برام لنزم بزاره که رائف گفت نزار 🫠 اونم چشمی گفت و گفت خب تمومه رائف گفت خب ببینمت اومد پشت صندلیم و گفت اوکیه بانو پاشو روسریت و بپوش بریم بیرون سارا رو هم دیدم واقعا فرق کرده بود و گیریمور یاد داد که اگه خواستیم گیرممون و برا نماز و حمام و اینا بشوریم چجوری دوباره اون گیریم و بزنیم و ماهم همه رو یاد گرفتیم🤌🏻🫠 میکائیل و رائف هم فقط تو آینه داشتن نگاه میکردن قربون صدقه خودشون میرفتن 😂💔 ما گفتیم هی آقاییون نمی خوای تشریف بیارین آینه ساب رفت بخدا 😂💔 بهم نگاه کردن و خندیدن و اومدن سمتمون🥹 و رفتیم که مستقر بشیم فردا اولین دیدار ما با باند شروع میشد 😔👍 باید خیلی مراقب میبودیم آقایون رفتن برا خونه خرید ماهم خونه رو تمیز کردیم و غذا سفارش دادیم🫠🤌🏻 ✍🏻بــِ قَلَمِ آیْسٰانِ اَنْدَرْمٰانٖی زٰادِه ┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷ ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ ┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈ ═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
💗 #رمان 🍃 #تاوان_سنگین پارت17 روبه رائف تبریک گفت جون تو جون دخترم مراقبش باش رائف دستش و گذاشت
💗 🍃 پارت18 میکائیل یالا گفت روسری پوشیدیم من و سارا پشت سرش رائف اومد گفت : به به چه می کنند این کد بانو ها ای جان😂❤️🤌🏻 با لبخند گفتم دستاتون و بشورید بیاین ناهار 🫠 رائف چشم خانم جان شما جون بخواه حوریه : زبون نریز آقا خوشکله بدو بیا که باید ناهار بخوریم گرییممون پاک کنیم بریم نماز بعدم شروع عملیات مقدماتی 😂💔 بعد از اتمام نماز تمام فایل های برنامه ریزی شده روی لبتاب و ریختم روی گوشی رائف اومد بالا سرم و گفت تمومه گفتم : بله آقاجان رائف : ای آقا جانت قربونت بره آفرین بگم سارا بیاد پیشت با خجالت میگم نه بزار با میکائیل راحت باشن فتن طبقه پایین🫠🤌🏻 باش پس من میرم استراحت حوریه : باشه... بعد از چند دیقه که همش تموم شد رفتم تو اتاق دیدم رائف بدون پتو غوز کرده 🥹 پتو انداختم روش بالشت و پتو اضافه برداشتم برم بیرون که گفت کجا میری بیا رو تخت بخواب بخدا اونقدرام که فکر میکنی هیولا نیستم نمیخورمت 😂🤌🏻 خنده ای کردم و گفتم بی مزه و با فاصله ازش خوابیدم 😂 شب شده بود نزدیک اذان بلند شدم رائف بیرون داشت تلوزیون مدید تا من و دید گفت عه بیدار شدی حوریه جان با شنیدن اسمم از زبونش انگار برق سه فاز وصل کردن به قلبم😂💔😔🤌🏻 که گفتم بله آقا رائف که گفت آقا رائف فدات شه قربون دست به ما یه چایی میدی کوسن مبل و پرت کردم سمتش و گفتم پس چایی می خوای داری زبون میریزی 😂 رائف : نه جون تو خدا وکیلی محبت کردن به ما نمیاد ؟ :) 😂 به هر حال خانوممی نباید هوات و داشته باشم دستم امانتی تو امانت خدایی عزیز دل حوریه : عه نه بابا تا پیروز که خانوم شفق بودم 😂🤌🏻 رائف : آخه بهم نامحرم بودی ولی حالا که محرممی حوریه : اوکییییییی رائف : من حالا تو کیییی😂💔 حوریه : از دست تو شام چی میخوری ؟! رائف : میریم بیرون حوریه : میزنم پس کلتا من سارا رو دعوت کردم اینجا عزیزم رائف : عه خب چی می خوای درست کنی حوریه : قرمه سبزی 😄 رائف : به بهههه🥲😋😋😋 اوکیه حله🤣 بعد که چایی و دادم شروع کردم شام و درست کردم و حدود ساعت ۹ بود که سارا اینا در و زدن میکائیل از دم در گفت آخ زن داداش چه بویی راه انداختی ادم مست میشه سارا گفت به به میبینم هنرای نهفتت و رو کردی عزیزم اصلا خوب شد شوهر کردی این هنرا توت نماسید به خدا 🤣🤣🤣 ✍🏻بــِ قَلَمِ آیْسٰانِ اَنْدَرْمٰانٖی زٰادِه ┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷ ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ ┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈ ═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
سلام سلام عسلا خوبین بریم برا استارت رمانمون:)!😍❤️🐣🌻 #کنیز_مهدی_فاطمه
💗 🍃 پارت19 چشم غره ای نثارش کردمو گفتم خواهرم خواهرا قدیم ایشششش🤣 همه با خنده شام و صرف کردیم که بعد از شام رائف شروع کرد به گفتن نقشه فردا🥲 فردا رأس ساعت بلند شدیم گیریم و اینا رو همه رو انجام دادیم من یه لباس بلند پوشیده که به رنگ یاسی بود و از گردن تا موچ دست و پام و می پوشوند پوشیدم و تمام تار موهام با کلاه گیس لَختم که به رنگ قهوه ای موهام بود و پوشوندم و کلاهی روی سرم گذاشتم🥹 رفتم بیرون که به میکائیل بگم خوب شدم یا نه در حال لنز گذاشتن بود چند لحظه مکث کرد برگشت سمتم و اومد کنارم اولش با لبخند نگاهم کرد اما بعد با اخم گفت لعنت به من که باعث شدم بیای توی این ماموریت 😑 حوریه : چیه نکنه بد شدم می خوای پوشیده تر بپوشم یا اصلا رو سری و چادر رائف : نه بد نشدی مشکل من اینه که زیبا شدی زیبا تر از زیبا شدی و این زیبایی فقط مال منه نه کس دیگه بعدم همینا خوبه اصلا عوض نمیکنی حوریه : چییییییی آقا جان خوبی تو رائف : بله من خوبم بریم حوریه خانم تراشه ها رو جاساز کردی ؟ حوریه : بله بریم ... رفتیم طبقه پایین که سارا اینا رو هم دیدیم اونم کاملا مثل من پوشیده بود و فقط یه کلاه گیس و روسری هدی سفید کوتاه گذاشته بود سرش باهم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم بعد از شناسایی وارد عمارت بزرگشون شدیم دختری خارجی به استقبالمون اومد که کت و شلواری چرمی و تنگ پوشیده بود رائف سرش و انداخت پایین و گفت لا اله الله 😶 سلام کرد به همه خواست با میکائیل دست بده که میکائیل و گل و داد دستش و گفت سلام فلورا مرسی از استقبالت جلوی رائف دست دراز کرد که رائف تو دو دلی بود حالش و فهمیدم و من زود تر دست دادم و گفتم خوشبختم از آشنایی باهات عزیزم میکائیل تعریفت و کرده بود شما خانم زیبا باید همسر آرشام باشید درسته ؟ 😄❤️ با لبخند گفت بله بفرمایید تو همسرم منتظرتونه (ما اسمامون همون بود فقط فامیلی هامون و عوض کرده بودیم ) وقتی رفتیم تو .... ✍🏻بــِ قَلَمِ آیْسٰانِ اَنْدَرْمٰانٖی زٰادِه
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
💗 #رمان 🍃 #تاوان_سنگین پارت19 چشم غره ای نثارش کردمو گفتم خواهرم خواهرا قدیم ایشششش🤣 همه با خنده ش
💗 🍃 پارت20 آرشام منتظر بود بلند شد و به استقبال ما اومد با همه سلام و علیک کرد و پسرا رو در آغوش کشید گفت به به خوش اومدید بیچاره میکائیل بدبخت از بس رفت و آمد کرده یود تا اجازه دیدن رئیس باند و بهش داده بودن و رائف و به عنوان پسر عموش معرفی کرده که ادعا داره روی کالا هاشون سرمایه گذاری کنه و اونا هم با خوشحالی قبول کرده بودن? !!! اما نمی دونستن ما می دومیم با همین کالا ها چه غلطی دارن میکنن رائف قیافه حق به جانب گرفت و گفت نمیشه و باید کارخونه و مدارکش و ببینم 😒 آرشام بعد از کلی کلنجار با خودش گفت باشه و با فلورا رفتن که بیارن مدارک و قرار شد فردا صبحم بریم دیدن کارخونه در نبودشون وقت و طلف نکردم و شنودا رو چسبوندم زیر میز و مبل توی گلدون دوربین گذاشتم تا اومدن سریع به سر جام نشستم میکائل پرسید اوکیه چشمکی به معنای آره زدم حالا نوبت سارا بود به میکائیل گفت وای میکائیل عزیزم حالم بده عشقم میکائیلم که چشاش چهارتا شده بود ولی به رو نمیاورد چون بعید بود این جور رفتار و حرف زدن از سارا گفت چرا عشق دلم برو یه آب بزن به صورتت بیا سارا با راهنمایی فلورا رفت دستشویی تو دوربین ساختمون که با گوشی رائف هکش کرده بودم دیدمش تا دید کسی نیست رفت دوربین ریز و گذاشت کنار تابلو زود از اتاق اومد بیرون منم از دوربینا تمام صحنه هایی که مربوط به شنود گذاری ما میشد و حذف کردم بعد از اینکه صحبتا تموم شد شب ما رو به مهمونی دعوت کردن و میکائیل و رائفم قبول کردن از وقتی برگشتیم خونه یه ریز روشون سواریم و تا حالا هم کلی مدرک جمع کردیم بعد از اینکه شیفت کاری پسرا تموم شد نوبت ما شد اونا رفتن خوابیدن شب رفتیم مهمونی و با بقیه نفوذی ها هم آشنا شدیم من و سارا تو قسمت مهمونی خانوم ها بودیم وقتی هم برگشتیم خسته و کوفته تو حال خوابمون برد پسرا هم تو اتاق صبحی رفتیم تو اتاق که بیدارشون کنیم که سارا گفت حوریه بیا بیا 😂 حوریه : چیشده دختر سارا : بیا ببینشون چجور خوابیدن حوریه : بزار عکس بگیرم ازشون 🤣🤌🏻❤️ هم و بغل کرده بودن و عین دوتاخرس گنده خر و پف میکردن🤣🤌🏻❤️ داد زدیم هی آقایون این چه صداهاییه... ؟؟؟😂😂😂😂 یهو دوتاشون مثل این برق گرفته ها بلند شدن داشتن بهم نگاه میکردن رائف گفت ...... برو گم شو میکائیل پدر سوختههه اگه دستم بهت نرسه عکس و نشونشون دادیم که رائف زد پس کله میکائیل خاک تو سر احمقت کنن برو اونور بخواب دیگه نگاه چجوری چجوری خوابیده انگار...... الله اکبر استغفرلله بعد یهو رائف با بالشت بلند شد افتاد دنبال میکائیل🤣🤣🤣🤣🤣 ✍🏻بــِ قَلَمِ آیْسٰانِ اَنْدَرْمٰانٖی زٰادِه
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
💗 #رمان 🍃 #تاوان_سنگین پارت20 آرشام منتظر بود بلند شد و به استقبال ما اومد با همه سلام و علیک کرد
💗 🍃 پارت21 بعد از دیدار کارخونه رائف به سه تا چیز مشکوک بر خورده بود که از جاهایی که دوربینش و هک شده بود و با خیال راحت اونا رو کش رفت لباسای سفید بیمارستان قرص لاغری و خمیر دندون این سه تا نمونه رو آورد بهش شک کرده بود و فهمید توش موادمخدره?😐 عجب جلل خالقین اینا ما هم بدون اینکه شکی ایجاد کنیم محموله ها رو براشون رد میکردیم انقدر مدرک براشون جمع کرده بودیم که همین حالا هم می تونستیم دست گیرشون کنیم😒👍 اما رائف گفت صبر کنید امروز هم نوبت ملاقات رائف و آرشام بود ما هم تو ماشین از دور مراقبشون بودیم از اون طرف بچه های پشتیبانی امروز تمامی گروه های زیر دست آرشام و دستگیر کرده بودن و مونده بود خود آرشام رائف هم هی ادعای ترس میکرد و به آرشام میگفت بسه تمومش کن بخدا ما هم میگیرن بیا تمومش کنیم اما آرشام قبوب نمی کرد اما عجیب بود چرا امروز آرشام دیر کرد همیشه رأس ساعت میومد یه چیزی اشکال داشت 😐 میکائیل که از بالا هوای رائف و داشت سریع گفت داداش پشت سرت از اون طرفم آرشام اومد و گفت فکرکردی من خرمممم و نفهمیدم موجب بدبختیم تویی جناب سرگرد رائف جزائری رائف اصلحش و در آورد تا خواست سمت رائف شلیک کنه میکائیل شلیک کرد به پشت سر رائف اما آرشام باید زنده می موند اون و از ما زنده می خواستن با این که رائف اصلحه داشت اما ترسیدم از ماشین پیاده شدم و به دادای سارا گوش ندادم به سمت رائف دویدم.....😭💔 همین که اون سه تا تیر از اصلحه آرشام‌شلیک شد من سریع رسیدم روبه روی رائف دستام و دور رائف حلقه کردم و با تمام وجود اون در آغوش کشیدمش و تمام تیرا به سمت من عصابت کرد کل وجودم و درد گرفت همونجور که تو بغل رائف بودم دستام داشت بیجون میشد که رائف من و تو بغلش گرفت و سرم و به سینش چسبوند رائف و میکائیل هر دو داد زدن حوریهههههههه صدای گریه ی سارا از پشت بیسیم می اومد گروه ضربت ریختن و آرشام و دستگیر کردن .... آروم دست خونیم و گذاشتم رو قلب رائف همونجور که سرم توی سینش بود روی قلبش و بوس کردم 😭😭😭🤌🏻🥹❤️ رائف با گریه و بغض داد زد چرا چراااااا تیکه تیکه کردی قلبم و عزیز دل رائف ...‌‌‌....😭😭😭😭 ✍🏻بــِ قَلَمِ آیْسٰانِ اَنْدَرْمٰانٖی زٰادِه
💗 🍃 پارت22 چرا اینکار و کردییییی نگفتی من برم این رائف بدبخت چیکار میکنه سرم و بیشتر فشرد سمت قلبش بشنو بشنو تپش قلبم و برای تو میزنه😭🤌🏻❤️ روی پیشونیم و بوسید و داد زد پس این آمبلانس چی شد میکائیل و سارا هم بالا سرم بودن یقه لباسش و گرفتم و بریده بریده گفتم : ب....ه همو...ن مولا علی...ت از شبی....... که من و شیعه کردی مهرت افتاد ب به دلل ......مممم حلال.......ل...لمممم کنننن.... رائف .....من .....م....ن دوست.....دا.....دارممممم😭😭😭🥹❤️🫠 از زبان رائف وقتی گفت عاشقمه دوسم داره و بهم حس داره فهمیدم که حس من نسبت بهش یه طرفه نبوده و اونم همین حس عاشقانه رو نسبت به من داشته ولی چه قشنگ شب عاشقی ما از همون شب عاشقی با خدا و شیعه شدنش شروع شد هر دو در اون شب عاشق هم شدیم این یعنی عشق خدایی خدایا خواهش میکنم ازم نگیرش کسی و که هدیه دادی بهم ازم نگیرش 😭😭😭😭😭🫠❤️ به سمت بیمارستان رفتیم همه ناراحت بودن و من حسرت این و می خوردم که چرا غرورم و نشکستم و زود تر خودش بهش نگفتم که دوسش دارم یعنی الان‌ اگه بهش بگم با من ازدواج کن قبول میکنه ....😭🥹🥹🥹🤌🏻 یه هفته گذشته و بهوش نیومده اونی که وجودش تموم وجودمه عموش پشتم میزنه فدای سرت حکمت خدا بوده خدا بوده برو خدا رو شکر کن عملیاتتون موفق تموم شد به عمو گفتم : عملیات بخوره تو سرم من فقط دوباره چشمای ناز و لب خندون و دست گرم حوریم و می خواااامممم😭🥹💔 برمیگرده عمو توکل به خدا یهو پرستار اومد سراسیمه از داخل اتاق بیرون ✍🏻بــِ قَلَمِ آیْسٰانِ اَنْدَرْمٰانٖی زٰادِه
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
💗 #رمان 🍃 #تاوان_سنگین پارت22 چرا اینکار و کردییییی نگفتی من برم این رائف بدبخت چیکار میکنه سرم و
💗 🍃 پارت23 دکتر و صدا کردن و با دستگاه شک رفتن تو اتاق داد زدم یا ابلفظللللل یا ابووووفاضلللللل😭😭😭😭💔 رو به خدا گفتم به ولله اگه ازم بگیریش دیگه بندگیت و نمی کنم خودت دادی خودتم می خوای بگیرییییی؟؟؟؟؟؟ کو رئوفییییتتتت کو مهربونیییییتتتت هااااااا دکتر بعد از نیم ساعت اومد بیرون و گفت خدا رو شکر مریضتون احیا شد سالمه فقط به خون احتیاج داره خونش A+ خون من می خورد سریع گفتم دکتر من من خونم میخوره دکتر گفت سریع رپوش و بپوشید بیاین تو اتاق صورتش مظلوم تر از همیشه بود کنار تختش خوابیدم و بهش خون دادم وقتی تموم شد رفتم بالا نماز خونه و تا شب به دعا پرداختم لمیا خوشحال اومد تو و گفت داداش به هوش اومد داره گریه میکنه تو رو می خواد برو پیشش🥹❤️🤌🏻 با خوشحالی پله ها رو یکی دو تا رفتم پایین همه باهاش ملاقات کرده بودن حالا نوبت من بود رفتم تو تا من گ دید صدا زد رائفممممم😭🥹❤️ رائف : جان دل رائف می خواستی بری من و تنها بزاری بی معرفت حوریه : مامان بابام دیدم خواستم برم باهاشون اما گفتن برگرد اونجا یه نفر خیلی بی قراری تو رو میکنه این انصاف نیست که تنهاش بزاری اونا تو رو میگفتن رائف ؟؟؟؟ رائف : آره عزیز دلم با خدا شرط کردم برگردی تو رو مال خود خودم کنم می خوام زنم بشی حتی تا بعد از قیامت هم اینجوری مراقب و همراهم باشی تویی که انگار خدا دنیا رو تلخ کرده اما همه شیرینیش و ریخته تو چشات با من ازدواج میکنی حوریه قشنگم ؟؟؟؟ :)))!❤️🥹 با بغض توی صداش گفت تو رو خدا سر راهم قرار داد و مهرت و تو دلم انداخت چرا که نه عزیز دل من 🥹❤️❤️