دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
💙 #رمان 🦋 #تاوان_سنگین2 پارت4 در زدم و وارد اتاق شدم آقای جزائری گفت : بفرمایید بشینین اینجا نشست
💙 #رمان
🦋 #تاوان_سنگین2
پارت5
که یهو دو تا دزد
میان جلوم یکی از پشت
و یکی از جلو زود
فرار میکنم که میخورم به یه بنبست یکی چاقو در آورد قلبم داشت میومد تو دهنم یا حضرت عباس یا خدا یکی برسون بخاطر دوییدن سیادم افتادم رو زمین نفس کمآوردم آخه آسم داشتم
که یهو دیدم اونی که چاقو دستش بود افتاد پخش
زمین شد پشت سرش رو که دیدم دیدم عه آقای جزائریه 😐 با اون دومیه هم درگیر شد که گفت
تو دیگه کی هستی از کجا پیدات شد ؟
صائر : تو فکر کن ناموصمه تو رو سنن 🙄
و به طرز حرفه ای زد تو گردنش بی هوش شد و زنگ زد ۱۱۰ بیان جمعشون کنن زود اومد کنارم و گفت خانم مراد خانی با نگرانی گفت خوبین با کلمات بریده گفتم
ب.....بل..له ....اسپ....ره ....ت..و کیف...ممم
صائر کیفم و گرفت و اسپره آسمم و در آورد تکونش داد داد بهم زدم ما خانوادتا آسم داشتیم البته نه از نوع شدید فقط یه نفس تنگی ساده بود که در اثر دوییدن شدید بود یه لیوان آب بهم داد تا حالم جا اومد دست گرفتم به دیوار بلند شدم
بعد گفتم : شما کجا اینجا کجا اینجا چیکار میکنین ؟
صائر سرش و میندازه پایین و میگه دیدم دارن دنبالتون میکنن گفتم بزارین من برسونمتون گفتین نخ از فردا با خودم بر میگردین خونه اینجور خیالم راحت تره
مریم :شرمنده تو زحمت افتادین
صائر : خواهش میکنم رحمتین بفرمایین برسونمتون
چشمی گفتم و سوار ماشینش شدن وقتی رسوندم تشکر کردم تعارف کردم
که بیاد تو ولی :)! ......
.
.
.
چه زنم چو نای هر دم ز نوای شوق او دم که لسات غیب خوش تر بنوازد این نوا را 🫀...
✍🏻بــــِ قَلَمِ آیْسٰانِ اَنْدَرْمٰانٖی زٰادِه
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
💙 #رمان 🦋 #تاوان_سنگین2 پارت5 که یهو دو تا دزد میان جلوم یکی از پشت و یکی از جلو زود فرار میکنم
💙 #رمان
🦋 #تاوان_سنگین2
پارت6
گفت باید برم خداحافظی کرد و
رفت تا رفتم بالا قبل از این که سلام کنم داداشم گفت به سلام
لوس خونه گردن کج کردم و چشم غره ای براش رفتم و سلام بلندی دادم به همه که داداش گفت میگما لوس خونه تو کی بزرگ شدی که می خوای عروس شیییی؟؟؟
همون آن کیف از دستم افتاد چی ؟
مامان گوش داداشم و کشید و گفت : زبون به دهن بگیر بچه
دخترم و اذیت نکن و اگرنه با همین ملاقه خورشت سبزی میزنم تو سرتا🤣
بعد رو به من گفت هیچی مامان بهت بعدا میگم برو لباسات عوض کن لباسا باباتم تو حمامه بهش بده بیا کمک دستم ...
با لبخند گفتم چشم سلطون جون بخواه 😎 داداش ایشی گفت و رفت پشت لپتاپش 😞🤣💔🤌🏻
رفتم لباسام و عوض کردم لباسا بابا رو دادم ولی به خانواده از قضیه امروز چیزی نگفتم که نگران شن بعد مامان گفت بیا بشین اینجا دختر گلم کنارش که نشستم گفت گل من جمعه داره برات خواستگار میاد دو روز دیگه
من دلم غمگین شد نمی دونم ولی دوست نداشتم خواستگار بیاد آخه کی اینجور که من دوست دارم پیدا میشه ! ولی نمی دونم انگار هنوز هیچ مردی یه دلم نشسته بود حداقلش ولی خب ته دلمم یه حسی به یه نفر دارم که هنوز ازش مطمئن نیستم شاید اون مرد ایده عال من نباشه 🫠🤌🏻
.
.
.
چو گفتمش دل خویش نگاه
دار چه گفت ز دست من چه خیزد
خدا نگاه دارد ...💗🫧
✍🏻بــــِ قَلَمِ آیْسٰانِ اَنْدَرْمٰانٖی زٰادِه
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
💙 #رمان 🦋 #تاوان_سنگین2 پارت6 گفت باید برم خداحافظی کرد و رفت تا رفتم بالا قبل از این که سلام کنم
💙 #رمان
🦋 #تاوان_سنگین2
پارت7
مامان گفت : ناراحت شدی می خوای بگم نیان 🫠🤌🏻
با بی میلی گفتم بیان
۲روز بعد ⬇️
بعد از این که صحبت بزرگترا
انجام شد نوبت من و اون آقا
رسید
➕خب خانم مراد خانی با این
تعریفی که کردید ما خیلی دارای اختلافیم و عقیده هامون بهم نمیخوره😐
➖(تو دلم گفتم پسر از خود راضی خدا رو شکر که بهم نمیخوریم )بعد گفتم بله شما درست فکر کردید امیدوارم خدا قسمت خوبی نصیب همه جوونا کنه و بعد از انشاللهی که ایشون گفتن همراه خانواده تشریف و بردن:/
بابا : ولی پسر بدی نبودا نمی خواستی بیشتر فکر کنی
مریم : نه ایش چندش اصلا بهم نمی خوردیم هیچ جوره 😂🤌🏻
محسن : نه که تو به همه میخوری با هرکی یه مشکل داری
مریم : عههههه داداششش؟:/
محسن : کوفتتتت مگه لاف میزنم ؟
مریم : عارهههه
محسن : عاااااا الان بهت میگم
آب و برداشت تا خواست بهم بپاشه فرار کردم رفتم تو حیاط
محسن لبخند خبیثی زد ای جان عجب فرصتی عقب عقب رفتم تا خوردم به شلنگ حالا من لبخند خبیث زدم😂🤌🏻
محسن : ببین اون و باز کردی نکردیا
مریم : بی خیال سوتی زدم و آب و باز کردم سر تا پا خیسش کردم اونم از حوض هی آب میپاشید هر دو موش آب کشیده شدیم که مامان با داد اومد پیشمون وایییییی بچهههه هاااا 😞😫
من و محسن مثل این بچه ها که کار بدی کردن مظلوم نگاهش کردیم که با دمپایی افتاد دنبالمون کردمون تو 😂
مامان : یالا یالاااا برین حموم لباساتون و عوضکنین
محسن : باهم بریم ؟😂
من و مامان هینی کشیدیم که بابا زد پس کلش و گفت نخیر شما تشریف میبری بالا این وروجکم پایین میره (آخه دوتا حموم داشتیم یکی که بالا کنار اتاقا بود یکی هم طبقه پایین )
محسن : باشه باشه فقط لوس خانوم میری حموم پایین مراقب باش لیز نخوری .....
اومدم برم سمت داداشم که مثل جت پرید رفت بالا 😂🤌🏻
زندگی زیباس آن را غم مدار🫠🤌🏻❤️
✍🏻بــــِ قَلَمِ آیْسٰانِ اَنْدَرْمٰانٖی زٰادِه
سلام سلام عسلا خوبین قشنگام 😍❤️🫀🫂
نفسا ۳ پارت جدید تقدیم نگاه های خوشکلتون💛🐣🌻🙏🏻
و یه خبر خوش رمان جدیدمون از آغوش شیطان تا خدا امشب پارت اولش نوشته شد به اذن الله بقیش هم نوشته میشه هر وقت تموم بشه بعد از اتمام این رمان قرار داده میشه :)!💗💝
#کنیز_مهدی_فاطمه
عبادتهای بدون زحمت🕊
۱. سکوت
۲.تفکردرخلقت...
۳.خوش اخلاقی
۴.نگاه به آیات قرآن
۵.نگاه بامحبت به پدرو مادر
۶.بودن در مسجد
۷.غم خوردن برای مصیبت امامان (ع)
۸.نیت کارخیر
۹.باوضوبودن
۱۰.دوست داشتن اهل بیت پیامبر (ص)
۱۱.نگاه به کعبه
۱۲.توبه کردن
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
6.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماه شب تارم....🌚💍♥️:)))
#عاشقانه |#دلبرانه |#کلیپ_عاشقانه
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
حضـرت وصـي ؏
بـہ پيمـان ڪسانى چنگ بزنيـد ڪہ بہ پيمانشـان وفـادارند
#حدیثمولاعلی(علیهالسلام)🌱
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
سلااام به دخترای گل زینبی😉🫂💘 حال و احوال چطوره قشنگااا؟!🥰❤️🧸 ان شاءالله که روز خوبی رو در پیش داشته
شبتون بخیرر گل دخترای زینبی🥰🫂💘>>>
سلاام گل دختراا💘🌸
صبح جمعه تون بخیرر و سرشار از حس و حال خووب😍❤️
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
السلام علیک یا اباعبدالله الحســـــین🥺♥️
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄