🤍💚🤍💚🤍💚🤍
#پارت_سی_و_چهار
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
اکثر اوقات یا خونه بابا بودیم یا خونه باباش.بعضی روزاهم میرفتیم خونه آقاجون.
مهمونی های خانوادگیمون شادتر از قبل بود.تو یکی از همین مهمونیا مهدی اعلام کرد به زودی خانوادشون ۴ نفری میشه.هدیه ازهمه مون خوشحال تر بود.
دوماه مونده بود به دنیا اومدن بچه ها.هنوز براشون اسم انتخاب نکرده بودیم.
بین چندراهی مونده بودیم.تصمیم گرفتیم صبر کنیم تا بچه ها بدنیا بیان بعد اسمشونو بزاریم.
یه روز صبح که طاها رو بدرقه کردم بره سرکار،خودمم مشغول کارِخونه شدم.
داشتم هال رو جارو میزدم که تلفن زنگ زد.ثریا بود.
+ جانم عزیزم.
_ سلام.خوبی؟
+ الحمدالله.تو خوبی؟آقا سینا خوبه؟
_ ممنون خوبیم.زنگ زدم یه چیزی رو بهت بگم.
+ جانم عزیزدلم.بفرما.
_ ببین چیزه.راستش نمیدونم چجوری بگم.
+ ثریا جان داری نگرانم میکنی ها.
_ مطهره سادات من،من باردارم.
از خوشحالی نمیدونستم چیکار بکنم.ثریا مثل خواهرم بود و از اینکه بچه نداشت بشدت ناراحت بودم.
+ واقعا؟خداروشکر خداروشکر.کِی متوجه شدی؟
_ دیروز رفتم آزمایشگاه.ولی هنوز به کسی نگفتم.نمیدونم چجوری بهشون بگم.
+ خونه ای؟
_ آره.سینا خونه نیست.
+ الان میام پیشت.
_ باشه قربونت برم منتظرم.
سریع آماده شدم و آژانس گرفت و مستقیم رفتم سمت خونشون.