🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍
#پارت_هشت
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
دو روز بعد اون ماجرا،من تو خونه تنها بودم.مامان و بابا رفته بودن خونه عزیز خانم محسنم کلاس داشت.
همونطور تو حال و هوای خودم بودم که تلفن خونه زنگ خورد.
+ بله،بفرمایید؟
+ منزل حسینی؟
+ بله.با کی کار دارید؟
+ آقا محسن هستند؟
+ خیر.کلاس دارن.
+ میشه اومدن بگید من تماس گرفتم؟
+ بله حتما،فقط بگم کی باهاش کارداشت؟
+ بفرمایید #طاها خودشون میشناسن.
دنیا رو سرم چرخید،گفت #طاها؟ آره درست شنیدم؟گفت #طاها.
+ گفتید کی؟
+ #طاها هستم.
+ میگم تماس بگیرن.
وبعد بدون حتی یک حرف دیگه تلفنو قطع کردم.
یعنی این همون فردی بود که میتونست منو از منجلاب بیرون بکشه؟
یک ساعت بعد محسن اومد.
+ محسن!
+ جان؟
+ یکی تماس گرفت باهات کار داشت.
+ نگفت کی بود؟
+ چرا اتفاقا.گفت اسمش #طاهاست.
محسن به سرعت سمت تلفن رفت و شماره گرفت.
منم تو فکر این بودم که آیا این طاها همون طاهاییه که میتونه به من کمک کنه؟
سرم رو بین دست هام جا دادم و چشمامو روی هم فشردم.
+ مطهره!
+ بلههه.
+ امروز مهمون داریم.بابا ایناهم نمیان،بی زحمت یه چیزی درست کن آبروی مارو بخر.
+ کی هست مهمونت؟
+ #طاها دیگه.
با شنیدن اسمش دلم لرزید.بی حوصله بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه.