eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
609 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 همه چیز به دل تو بستگی داره! همه چیز! 🔻مگر یک لحظه #حال_خوب پیدا کردن در هیئت چه فایده‌ای داره؟ #تصویری ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
❤️ #خاطره ❤️ 🔸خاطره ای تکان دهند از زبان دوست شهید خلیلی در آن حادثه تلخ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 وقتی ضارب علی رو با چاقو زد ما پیکر غرق خونش رو به کناری کشیدیم، پیر مردی آمد و گفت: خوب شد همین و می خواستی؟ به تو چه ربطی داشت؟ چرا دخالت کردی؟ علی با صدای ضعیفی گفت: حاج آقا فکر کردم دختر شماست، من از ناموس شما دفاع کردم. #شهید_علی_خلیلی 💐 #رفیق_شهیدم 💞 #شهید_غیرت 🌹 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
1_26578643.mp3
9.02M
{🏴💔} "سلام ای محرم 🍂 سلام ماه ماتم سلام اشک و گریه 😭 سلام ناله و غم..." 💔 🎤 #شهید_مدافع_حرم #حاج_حسین_معزغلامے ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برات هیچ کاری نکردم ولی درعوضش کلی کار برام کردی اذیتت کردم ولی در عوضش هوامو داشتی ناراحتت کردم خوشحالم کردی ببخش منو اگر ناراحتت کردم ببخش اگر اذیتت کردم هیچ کاری برات نکردم فقط شرمنده ام😔❤️🍃 #شهید_علی_خلیلی ✨ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#کربلا_رفتن،_دل میخواد و #کربلایی_ موندن،_سر! هر که از سر گذشت، دلبری میکند... ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعوت نامه: 🌹بسم ‌رب الشهدا و الصدیقین🌹 ستاد یادواره شهیده های عفاف و حجاب ‌و شهدای امر به معروف تقدیم میکند☺️ یادواره شهدای امر به معروف و نهی از منکر با حضور خانواده شهید علی خلیلی و شهیده زینب کمایی سخنران : حضرت حجت الاسلام و المسلمین میرزا محمدی زمان : چهارشنبه 13 شهریور ساعت 13 الی 16 مکان : مصلی قدس شهر مقدس قم هم‌زمان با مراسم یادواره،غرفه و نمایشگاه عفاف و حجاب چهارشنبه های زهرایی برگزار میشود ضمناً ناهار مهمان سفره اهل بیت علیهم السلام خواهید بود ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
هرکس می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند اگر چه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد . #شهیــــــد_آوینـــی🍃🌹 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
آه برگرد به آن راس جدابرسرنی به همان جسم که بازیچه شمشیرشده! تشنه ذکراناالمهدی توهست حسین.... طالب خون خدا،آمدنت دیرشده ⛅️اللهم عجل لولیک الفرج⛅️ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 حسینی‌ها بپا خیزید و حسین(ع) را از محاصره مجالس عزا در بیاورید! 🔹اثر دسته بر جان ما و جامعه ما ده‌ها برابر مجالس سرپوشیده است! 🔻برو دسته نصرت! #تصویری ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
◾️محرم، ماه مودّت #محرمی_شویم(۳) ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 یک پیشنهاد برای اربعین امسال 👈 چقدر ابعاد زندگی ما امام زمانی(ع) است؟ ➕معنای واقعی منتظر ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
❤️🌹 #قرار_عاشقی 🌹❤️ 🌷هر روز یک صفحه از قران به نیابت ازشهیدعلی خلیلی🌷 رزق امشب: ❣️جزء دو صفحه 31 #شهید_غیرت #رفیق_شهیدم ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#قرار_هاشقی صفحه_۳۱ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌷هو الشهید🌷 #خاطره: عشق به مهر و تسبیح پنج سالش که بود نماز میخوند خیلی علاقه شدیدی نشون می داد به مهر و تسبیح مخصوصا تسبیح رو خیلی دوست داشت هرجا می رفت یه تسبیح می خرید کلاس اول ابتدائی بود اولین دوستی که پیدا کرد حافظ قران بود. از همان کلاس سوم چهارم ابتدائی روزهائی که صبحی بود ظهر می رفت مسجد روزهایی که بعدازظهری بود شبها می رفت مسجد پنجشنبه جمعه هم که باید حتما مسجد می رفت همه می گفتند اصلا علی مثل یه مرد کوچک می مونه؛ ما توش بچگی ندیدیم. همیشه یه روح بزرگی داشت، حرفای خیلی بزرگی می زد... 🌹🌸 به نقل از مادر محترم شهید #شهید_علی_خلیلی 🍃 #شهید_غیرت ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
~~🖤~~ بابا خیالت راحت... ....چادرم سوخت ولی بر سر من هست هنوز... به بی بی رقیه ی امام حسین قسم مراقب حجابمون باشیم... هم حجاب ظاهر و هم حجاب باطن @dokhtaranchadorii 🏴
‍ حفظ حجابــ‼️ پیام حضرتــ رقیه (س) در عاشورا استــ. عصر عاشورا بود🌅 حجابــ از سر زنان و دختران حسینے ربوده شد(وای بر من)😭 🔅هنگامے كه حضرتــ رقیه(س) ※بعد از شهادت پدر ※ و سیلے خوردن از دست شمر ※و اصابت كعب نی به بازو ※ و پاره شدن گوش(یاالله😭) عمه اش زینبــ را مےبیند از هیچڪدام از این مصیبتــ ها شكایتــ نمی كند.😭 بلڪه شكایتــ حضرتــ رقیه(س) به عمہ اش این استــ كه می گوید:👇 ◥یا عمتاه هل من خرقة أستر بها رأسی عن أعین النظار◣ . ◥ای عمه جان آیا پارچه ای هست كه سر خود را از نامحرمان بپوشانم؟◣😭 ┘◄منبع :بحارالانوارجلد 45صفحه 61 @dokhtaranchadorii 🏴
ڱِـــرہ زَڋَݦـــــ [] ݘـــــاڋُڔݦــــۅ [] ݕــــــا ڀــَــڔݘَــــݦِ حُــــښــــيـــݩ [🏴] #اربابم_حسین☺ #اللهم_ارزقنا_کربلا💔 @dokhtaranchadorii 🏴
🌷 🔥 قسمت سنجش یا چالش ... آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید🙄 طوری که دید من و آقای افخم روی هم کمتر شد ...👌 - چقدر سخت می گیری به این جوون😒 تا اینجا که تشخیصش قابل تأمل بوده👌 افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت⚡️ و چرخید سمت علیمرادی🙄 - تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست⚡️ که خیلی راحت، افراد بی تجربه واردش بشن🚶♂ قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم✌️ اما می خوام بدونم چی تو چنته داره ...⁉️ پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم🙄 تا دیدم نسبت به آقای افخم واضح تر بشه ...⚡️👌 - نفر چهارم شدید حالت عصبی داره⚡️ سعی می کنه خودش رو کنترل کنه👌و این حالت رو پشت خنده هاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی می کنه👀 علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه✌️ اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده😓 شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید ...‼️ افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن👌 افراد عصبی، نه تنها نمی تونن همیشه با دقت بالا کار کنن🙄و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن⚡️بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تأثیر می گذاره👌 و افراد زیر دست شون رو هم عصبی می کنن 😊 لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد🙂 و سرش چرخید سمت افخم ...👀 آقای افخم چند لحظه صبر کرد🙄 حالت نگاهش عوض شد ... - از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟🤔 طبیعتاً برای مصاحبه اومده⚡️ و یکی از مصاحبه گرها هم از خودش کوچک تره👌 فکر نمی کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می کنه؟؟؟🙄 و واکنش خندیدن توی این حالت می تونه طبیعی باشه؟؟؟⚡️ نمی دونستم، سوالش حقیقیه؟😢 قصد سنجیدن من رو داره یا فقط می خواد من رو به چالش بکشه؟ ...⚡️ حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد می کرد ...😢🔥از طرفی چهره اش طوری بود که نمی شد فهمید واقعا به چی داره فکر می کنه ...🙄 توی اون لحظات کوتاه👌 مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می کرد🙄 و به جواب های مختلف ...⚡️ متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد ...🤔 که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست ...⚡️ - حق با این جوانه👀 من، نفر چهارم رو از قبل می شناسم👌 باهاش برخورد داشتم⚡️ ایشون نه تنها عصبیه بلکه از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک😒 هیچ ابایی نداره ... ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است ...⚡️ چرخید سمت من👀 - چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی؟ ...🤔 نمی دونستم چی بگم😢 شاید مطالعه زیاد داشتم📚 اما علم من، از خودم نبود ... به چهره آدم ها که نگاه می کردم👀 انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند ... چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبه ها شروع شد⏰ ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی @dokhtaranchadorii
🌷 🌷 قسمت چند مرده حلاجی حدود ساعت 8 شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد... دو روز دیگه هم به همین منوال بود ... اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه ... علی الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود ... هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد ... شیوه سوال کردن هاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها ... از جمع خداحافظی کردم، برگردم ... که آقای افخم، من رو کشید کنار ... - امیدوارم از من ناراحت نشده باشی ... قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست ... و با سنی که داری ... نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا ... بقیه حرفش رو خورد ... - به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم ... باید می فهمیدم چند مرده حلاجی ...😊 خندیدم ...😃 - حالا قبول شدم یا رد؟ ... با خنده زد روی شونه ام ...😉 - فردا ببینمت ان شاء الله ... از افخم دور شدم ... در حالی که خدا رو می کردم ... خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش نکرده بودم ... آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد ... دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت ... محکم می ایستاد ...✋ روز آخر ... اون دو نفر دیگه رفتن ... من مونده بودم و آقای علیمرادی ... توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد ... پیشنهادش خیلی عالی بود ... - هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می کنیم ... حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه ... یه نگاه به چهره افخم کردم ... آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره ... که حتما باید بفهمم ... نگاهم برگشت روی علیمرادی ... با احترام و لبخند گفتم ... - همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟ ...😊 به افخم نگاهی کرد و خندید ...😁 - اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت ... از اونجا که خارج می شدیم ... آقای افخم اومد سمتم ... - برسونمت مهران ... _نه متشکرم ... مزاحم شما نمیشم ...هوا که خوبه ... پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد ... خندید ... - سوار شو کارت دارم ... حدسم درست بود ... اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت ... حتما باید ازش خبر دار بشی ... سوار شدم ... چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط ... - نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ ... قبول می کنی؟... - هنوز نظری ندارم ... باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم... نظر شما چیه؟ ... باید قبول کنم؟ ... یا نه؟ ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ایمانی🌸 🍃🌸 @dokhtaranchadorii
🌷 🌷 قسمت خارج از گود حس کردم دقیق زدم وسط خال ... می خواستم مطمئن بشم در همون جهت، بحث ادامه پیدا می کنه ... - در عین اینکه پیشنهاد خوبیه ... فکر می کنم برای من که خیلی بی تجربه ام ورود تو این زمینه کار درستی نباشه ... ماشین رو کشید کنار و خاموش کرد ... - من بیست ساله مرتضی رو می شناسم ... فوق العاده قبولش دارم ... نه همین طوری کاری می کنه نه همین طوری تصمیم می گیره ... نقاط ضعف و قوت افراد رو می سنجه ... و اگر طرف، پتانسیل داشته باشه دستش رو می گیره ... اینکه بهت چنین پیشنهادی داده، شک نکن که مطمئنه از پسش برمیای ... سکوت کرد ... - به نظر حرف تون اما داره ... چند لحظه بهم نگاه کرد ... - ولی تو به درد اونجا نمی خوری ... نه اینکه پتانسیل و استعدادش رو نداشته باشی ... اتفاقا اگر بخوای کار کنی جای خیلی خوبیه ... ولی استعدادت مهار میشه ... تو روحیه تاثیرگزاری جمعی داری ... می تونی توی محیط و اطرافت تغییر ایجاد کنی و اون رو مدیریت کنی ... بودن کنار مرتضی بهت جسارت و قدرت عمل میده ... مخصوصا که پدرانه حواسش به همه هست ... اما بازم میگم اونجا جای تو نیست ... خیلی آروم به تک تک جملات و حرف هاش گوش می کردم... - قاعدتا انتخاب همیشه بین دو گزینه است ... فکر می کنید کجا جای منه؟ ... - فقط با بچه مذهبی ها می پری؟ ... یا سابقه فعالیت با همه قشری رو داری؟ ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... - رزومه ای بهش نگاه کنید؛ نه ... سابقه فعالیت با همه قشر رو ندارم ... مثل همین جا که عملا این اولین سابقه رسمی مصاحبه من بود ... اما نبوده که فقط با بچه مذهبی و هیئتی هم صحبت باشم ... نون گندم هم خوردیم ...😊 بلند خندید ...😁 - اون رو که می گفتی صفر کیلومتری ... این شد ... این یکی رو که میگی خارج از گود هم نبودی ...حالا مرد و مردونه ... صادقانه می پرسم جواب بده ... وضع مالیت چطوره؟ ... چند لحظه جدی بهش نگاه کردم ... مغزم داشت همه چیز رو همزمان محاسبه می کرد ... شرایط و موقعیت ... چیزهایی رو که ممکن بود ندونم ... و ... اونقدر که حس کردم الان می سوزه ... داشتم قدم هایی بزرگ تر ظرفیتی که فکرش رو می کردم برمی داشتم ... - بستگی داره ... به اینکه سوال تون واسه کار فی سبیل الله باشه ... یا چیزی که من اهلش نباشم ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @dokhtaranchadorii
🌷 🌷 قسمت جوان ترین چهره لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ... - پس اینطوری می پرسم ... حاضری یه موقعیت عالی کاری رو ... فدای کار فی سبیل الله کنی؟ ... نگاهم جدی تر از قبل شد ... - اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه ... بله هستم ... دستم به دهنم می رسه ... به داشته هامم راضیم ... ولی باید ببینم کاری که می گید مثل خیلی چیزها ... فقط یه اسم رو یدک نکشه ... موثر و تاثیرگزار باشیم؛ چرا که نه ... من رو رسوند در خونه ... یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم ... - شنبه ساعت 4 بیا اینجا ... بیا کار و موقعیت رو ببین ... بچه ها رو ببین ... خوشت اومد، قدمت روی چشم ... خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم ... شنبه، ساعت 4 ... پام رو که گذاشتم ... آقای علمیرادی هم بود ... تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد ...😁 - رو هوا زدیش؟ ... خندید ...😃 - تو که خودت هم اینجایی ... به چی اعتراض می کنی؟ ... آقای افخم حق داشت ... اون محیط و فعالیتش و آدم هاش ... بیشتر با روحیه من جور بود ... علی الخصوص که اونجا هم ... می تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم ... بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت ... و انگیزه بیشتری برای مطالعه توی تمام مسائل و جنبه های مختلف بهم می داد ... تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیت ها ... روزی 300 تا 400 صفحه کتاب می خوندم ... و خودم و یافته هام رو در عرصه عمل می سنجیدم ... هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید ... نشست تهران ... و یکی از اون دعوتنامه ها به اسم من، صادر شده بود ... آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه های گروه راهی شدیم ... کارت ها که تقسیم شد ... تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان گروه مشهدی، اعلام کرده بود ... با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک ... 😨خدایا ... رحم کن ... من قد و قواره این عناوین نیستم ... وارد سالن که شدم ... جوان ترین چهره ها بالای سی و چند سال داشتن ... و من ... هنوز 23 نشده بودم ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ایمانی🌸 🍃🌸 @dokhtaranchadorii
🌷 🌷 قسمت حرف هایی برای گفتن برنامه شروع شد ... افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن ... و بعد از معرفی خودشون ... شروع به رزومه دادن می کردن ... و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم ... هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم ... انگار مغزم خواب رفته بود ... نوبت به من نزدیک تر می شد ... و لیست کارها و رزومه هر کدوم ... بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل ... نوبت من رسید ... قلبم، وسط دهنم می زد ... چی برای گفتن داشتم؟ ... هیچی ... نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد ... چشم که چرخوندم همه به من نگاه می کردن ... با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم ... و میکروفون مقابلم رو روشن کردم ... - مهران فضلی هستم ... از مشهد ... و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا کار نکردم ... میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم ... حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود ... این همه سال از خدا عمر گرفتی ... تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟ ... هیچی ... حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود ... این فشار و سنگینی ای که حس می کنم ... از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه ... سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد ... نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم ... روی اونها هم سایه انداخته بود ... یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود ... برنامه اصلی شروع شد ... صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن ... و من سعی می کردم تند تند ... تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم ... هر کدوم رو که می نوشتم ... مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت ... این خصلت رو از بچگی داشتم ... مومن، ناله نمی کنه ... این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم ... و شروع کردم به گشتن ... هر مشکلی، راه حلی داشت ... فقط باید پیداش می کردیم ... محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم ... که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه ... حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد ... - شما چیزی برای گفتن ندارید؟ ... چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره ... شخصی که حرف می زد ساکت شد ... و نگاه کل جمع، چرخید سمت من ...👀 ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @dokhtaranchadorii