eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
610 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🌹 🌹❤️ 🌷هر روز یک صفحه از قران به نیابت ازشهید علی خلیلی🌷 رزق امروز: ❣️جزء چهار صفحه 62 ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
صفحه_۶۱ ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
#عکسنوشته #عکسنوشته_تمنا ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
✉️ یک دست به شکرانه و دستی به تمنا #استاد_پناهیان #پیام_معنوی ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
⚘﷽⚘ دعای_شهادت...🌷 عبدالصالح تنها یک آرزو در دنیا داشت و برای آن بسیار تلاش میکرد، قبل از عقد به من گفت دعایی دارن که حتما وقت عقد آن را برایم بخواه❤️، وقتی برای عقد رفتیم، با فاصله از هم نشستیم، آن لحظات تمام دغدغه ام این بود که با این فاصله چطور به او بگویم چه دعایی داشت🙊؟ حتما او هم نمی توانست با صدای بلند خواسته اش را بگوید، تا لحظاتی دیگر خطبه جاری میشد و من از خواسته صالح بی خبر بودم. نمیدانستم چه کنم😣، در همین اثنا، خواهر آقا صالح، جلو آمد و یک دستمال کاغذی تا شده به من داد و گفت این را داداش فرستاد،💐 دستمال را باز کردم و روی دستمال برایم دعایش را نوشته بود: «دعا کن ، من شهید شوم»🕊🌺 #شهید_مدافع_حرم عبدالصالح زارع🌷 ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
#رهبرانه 🌹💞 #عکس_پروفایل 📷 اگر از سرهایمان کوه بسازند، نمی گذاریم در تاریخ بخوانند خامنه ای تنها ماند... ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
💌 آدم شبیه معشوق خودش می‌شود #پیام_معنوی ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨صحبت‌های رهبر انقلاب راجع به قصه‌ی زندگی #شهید_مدافع_حرمی که برای اینکه در جشن عروسی‌شان گناه نباشد سه روز با همسرشان روزه گرفتند 🌺🌸 شهید حمید سیاهکالی🌹 کتاب #یادت_باشد❤️ ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴عشق عجیب دختر آمریکایی به #شهدا ! ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
#السلام‌علیک‌یا‌اباعبدالله . یادمہ حاج‌آقا پناهیان آخرِیہ...👀 سخنرانے دعا کردن وگفتن:↓ یاامام‌حُسین! میخوام جورۍ زندگی کُنمـ•🦋 کہ منو دیدۍ بگے اگر این مدینہ بود ما #پامون بہ ڪربلا کشیده نمیشد... :)🍃 😇 #ماروبراخودت‌‌تربیت‌ڪن 🤚🏻 #یااباعبـدالله‌الحـسین .┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
🌷🍃 یادمان نرود امنیت امروزمان و این انقلاب را مدیون چه کسانی هستیم... 💞تا ابد مدیون خون شهیدانیم💞 ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
❣️وصیت شهید حمید رضا اسداللهی به فرزندش: 🌸محمد، زندگی کن برای مهدی (عج)، درس بخوان برای مهدی، ورزش کن برای مهدی. محمد، من تو را از خدا برای خودم نخواستم تو را از خدا خواستم برای مهدی.🌸 شهید مدافع حرم حمید رضا اسداللهی🌷 #شهدا_شرمنده_ایم #مداقعان_حریم_عشق ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
ما تا آخر پای این انقلاب حسینی تا ظهور بقیه الله ایستاده ایم✌️ #من_انقلابی_ام ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
_امام_زمانم❤️ خجالت می ڪشم آقا بگویم یارتان هستمـ•°😔 ڪہ مےدانے و مےدانم فقط سربارتان هستمـ•° وبا این بےوفایےها واین توبہ شڪستن ها•°💔 حلالم ڪن ڪہ عمرے موجب آزارتان هسمتـ•° 😞😞😭 ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ یاصاحب الزمان ادرڪنے❤️
💞🌹 اهل کوفه نبودن یعنی: اینکه بدانی تا حسین نیامده ولی امر مسلم هست... وفتی امام عاشقان غایب ست اطاعت از خامنه ای واجب ست♥️ ... 💟 📷 ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
♥️💕 خوشبختی یعنی:... تو زندگیت داشته باشی😊 دوست آسمانی من🕊 🌷 27سالگیت مبارک برادر پاییزی🍂🍁8\8\1371طلوع مردی از تبار شهیدان...♥️ ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸 🌷بخشی از نامه شهید علی خلیلی به امام خامنه ای ✉️👇 آقاجان! به خدا درد هایی که می کشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمی کند. مگر خودتان بار ها علت قیام امام حسین (ع) امر به معروف و نهی از منکر تشریح نفرمودید؟ مگر خودتان بار ها نفرمودید بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟ یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شما را نمی فهمند؟ یعنی شما انقدر بین ما غریب هستید؟ #شهید_علی_خلیلی ✍️ 🌹شهیدی که غریبانه در راه دفاع از ناموس به شهادت رسید🌹 #مربی_مجاهد 🌺 #رفیق_شهیدم 💞 #شهید_غیرت 💟 ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
او به آرامی می آمد و درست در ده قدمی من قرار داشت.. در تمام عمرم هیچ وقت همچین حسی رو نداشتم. قلبم تو سینه ام سنگینی میکرد.. ضربان قلبم اینقدر به شمارش افتاده بود که نمیدونستم باید چه کار کنم. خدای من چه اتفاقی برام افتاده بود.نمیدونستم خدا خدا کنم اوهم منو ببینه یا دعا کنم چشمش به حجاب زشت و آرایش غلیظم نیفته..!! اوحالا با من چند قدم فاصله داشت..عطر گل محمدی میداد..عطر پدرم...عطر صف اول مسجد! گیج ومنگ بودم. کنترل حرکاتم دست خودم نبود. چشم دوخته بودم به صورت روحانی و زیباش. هرچه نزدیک تر میشد به این نتیجه میرسیدم که دیدن من اون هم در این لباس وحجاب اصلن چیزی نبود که میخواستم. اما دیگر دیر شده بود.نگاه محجوب اوبه صورت آرایش کرده و موهای پریشونم افتاد. ولی به ثانیه نکشید نگاهش رو به زیر انداخت .دستش رو روی عباش کشید و از کنارم رد شد. من اما همونجا ایستادم.اگر معابر خالی از عابر بود حتما همونجا مینشستم و در سکوت مرگبارم فرو میرفتم و تا قیامت اون لحظه ی تلاقی نگاه و عطر گل محمدی رو مرور میکردم. شاید هم زار زار به حال خودم میگریستم. ولی دیگه من اون آدم سابق نبودم که این نگاه ها متحولم کنه. من تا گردن تو کثافت بودم.!!!!!!!! شاید اگر آقام زنده بود من الان چادر به سر از کنار او رد میشدم و بدون شرم از نگاه ملامت بارش با افتخار از مقابلش میگذشتم. سرمو به عقب برگردوندم.و رفتن او راتماشا کردم.او که میرفت انگار کودکیهامو با خودش میبرد..پاکیهامو..آقامو.. بغض سنگینی راه گلومو بست و قبل از شکستنش مسیر خونه رو پیمودم . روز بعد با کامران قرار داشتم. طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعی نداشتم فقط بنا به شرط من قرار شد که ملاقاتمون در جای آزاد باشه. اوخیلی اصرار داشت که خودش دنبالم بیاد ولی از اونجایی که دلم نمیخواست آدرس خونم رو داشته باشه خودم یکی از ایستگاههای مترو رو مشخص کردم و اوطبق قرار وسر ساعت با ماشین شاستی بلند جلوی پام توقف کرد. ادامه دارد. .. @dokhtaranchadorii
کامران صاحب یکی از بزرگترین و معروف ترین کافی شاپ های زنجیره ای تهران بود. وحدسم این بود که منو به یکی ازهمون شعبه هاش ببره. اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در کافی شاپ خودش بود.اوتمام سعیش رو میکرد که به من خوش بگذره. از خانوادش و زندگیش پرسیدم. فهمیدم که یک خواهر بزرگتر از خودش داره که متاهله و حسابدار یک شرکت تجاریه. وقتی او هم ازمن راجع به خانوادم پرسید مثل همیشه جواب دادم که من تنها زندگی میکنم و دیگر توضیحی ندادم. کامران برعکس پسرهای دیگه زیاد در اینباره کنجکاوی نکرد و من کاملا احساس میکردم که تنها عاملی که او را از پرسیدن سوالهای بیشتر منع میکنه ادب و محافظه کاریشه. ازش پرسیدم که هدفش از پیدا کردن یک دختر خاص چیه؟ او چند لحظه ای به محتوی فنجون قهوه ش نگاه کرد و خیلی ساده جواب داد: -برای اینکه از زنهای دورو برم خسته شدم.همشون یک جور لباس میپوشن یک مدل رفتار میکنن.حتی قیافه هاشونم شبیه هم شده . هردو باهم خندیدیم. پرسیدم:-وحالا که منو دیدی نظررررت ...راجب... من چیه؟ چشمان روشنش رو ریز کرد وخیره به من گفت:-راستش من خشگل زیاد دیدم. دخترایی که با دیدنشون فک میکنی داری یک تابلوی باشکوه میبینی. تو اما حسابت سواست.چهره ی تو یک جذابیت منحصر به فرد داره. کامران جوری حرف میزد که انگار داره یک قصه ی مهیج رو تعریف میکنه.اصولا او از دستها و تمام عضلات صورتش در حرف زدن استفاده میکرد.واین برای من جالب بود. شیطنتم گل کرد .گوشیمو گذاشتم کنار گوشم ووانمود کردم با کسی حرف میزنم: -الو سلام عزیزم.خوبی؟! چی؟! درباره ی تو هم همین حرفها رو میزد؟! نگران نباش خودمم فهمیدم.حواسم هست.اینا کارشون همینه! به همه میگن تو فرق داری تا ما دخترای ساده فریبشون رو بخوریم. و با لبخند معنی داری گوشی رو از کنار گوشم پایین آوردم و رو میز گذاشتم. خنده ی تلخی کرد و با مکث ادامه داد: -شاید حق با تووباشه.حتما زیادند همچین مردهایی.ولی من مثل بقیه نیستم.من در مورد تو واقعیت رو گفتم. میتونی از مسعود بپرسی که چندتا دختر رو فقط در همین هفته بهم معرفی کرده ومن با یک تلفنی حرف زدن ردشون کردم. باور کن من اهل بازی با دخترها نیستم. ونیازی ندارم بخاطر دخترها دروغ بگم و الکی ازشون تعریف کنم.من با یک اشاره به هردختری میتونم کل وجودش رو مال خودم بکنم.خیلی از دخترها آرزو دارن فقط یک شب با من باشن!!! از شنیدن جملاتش که با خود شیفتگی وتکبر گفته میشد احساس تهوع بهم دست داد.با حالت تحقیر یک ابرومو بالا دادم و گفتم:باورم نمیشه که اینقدر دخترها پست وحقیر شده باشن که چنین آرزوی احمقانه ای داشته باشن!!! ودر مورد تو بازهم میگم خاص بودن تو فقط در اعتماد به نفس کاذبته!! حسابی جاخورد ولی سریع خودش رو کنترل کرد و زل زد به نگاه تمسخرآمیز من و بدون مکث جملات رو کنار هم چید:وخاص بودن تو هم در صراحت کلام و غرورته. تو چه بخوای چه نخوای من و شیفته ی خودت کردی.ومن تمام سعیمو میکنم تو رو مال خودم کنم. یک خنده ی نسبتا بلند و البته مخصوص خودم کردم و میون خنده گفتم:منظورت از تصاحب من یعنی چی؟ احتمالا منظورت که ازدواج نیست؟! شانه هاش رو بالا انداخت و با حالت چشم وابروش گفت:خدا رو چه دیدی؟ !شاید به اونجاها هم رسیدیم.البته همه چیز بستگی به تو داره! واگه این گنده دماغیهات فقط مختص امروز باشه! ! ادامه دارد... @dokhtaranchadorii
🌸✨🌸 دیگه حوصله ام از حرفهاش سر رفته بود.با جمله ی آخرش متوحه شدم اینم مثل مردهای دیگه فقط به فکر هم خوابی و تصاحب تن منه. تو دلم خطاب بهش گفتم: -آرزوی اون لحظه رو به گور خواهی برد.جوری به بازی میگیرمت که خودشیفتگی یادت بره. منتظر جواب من بود.با نگاه خیره اش وادارم کرد به جواب. پرسید:- خب؟! نظرت چیه؟ ! قاشقم رو به ظرف زیبای بستنیم مالیدم و داخل دهانم بردم. و پاسخ دادم: -باید بیشتر بشناسمت.تا الان که همچین آش دهن سوزی نبودی!! اون خندید و گفت: -عجب دختری هستی بابا! تو واقعا همیشه اینقدر بداخلاق و رکی؟! رامت میکنم عسل خانوم... گفتم: فقط یک شرط دارم! پرسید: چه شرطی؟! گفتم: شرطم اینه که تا زمانیکه خودم اعلام نکردم منو به کسی دوست دختر خودت معرفی نمیکنی. با تعجب گفت:باشه قبول اما برای چی چنین درخواستی داری؟ ! یکی از خصوصیات من در جذب مردان ،مرموز جلوه دادن خودم بود. من در هرقرار ملاقاتی که با افراد مختلف می‌گذاشتم با توجه با شخصیتی که ازشون آنالیز میکردم شروط و درخواستهایی مطرح میکردم که براشون سوال برانگیز و جذاب باشه. در برخوردم با کامران اولین چیزی که دستگیرم شد غرور و خودشیفتگی ش بود و این درخواست اونو به چالش میکشید که چرا من دلم نمیخواد کسی منو به عنوان دوست او بشناسه!! ومعمولا هم در جواب چراهای طعمه هام پاسخ میدادم :دلیلش کاملا شخصیه.شاید یک روزی که اعتماد بینمون حاکم شد بهت گفتم! و طعمه هام رو با یک دنیا سوال تنها میگذاشتم.من اونقدر در کارم خبره بودم که هیچ وقت طعمه هام دنبال گذشته وخانواده م نمیگشتند. اونها فقط به فکر تصاحب من بودند و میخواستند به هر طریقی شده اثبات کنند که با دیگری فرق دارند و من هم قیمتی دارم! کامران آه کوتاهی کشید و دست نرم وسردش رو بروی دستانم گذاشت. و نجوا کنان گفت: -یه چیزی بگم؟!.دستم رو به آرامی وبا اکراه از زیر دستاش خارج کردم و به دست دیگرم قلاب کردم. -بگو -به من اعتماد کن.میدونم با طرز حرف زدنم ممکنه چه چیزهایی درباره م فکر کرده باشی. ولی بهت قول میدم من با بقیه فرق دارم.از مسعود ممنونم که تو رو به من معرفی کرده. در توچیزی هست که من دوستش دارم.نمیدونم اون چیه؟ ! شاید یک جور بانمکی یا یک ...نمیدونم نمیدونم. .فقط میخوام داشته باشمت. -لبخند خاص خودمو زدم و گفتم:-اوکی.ممنونم از تعریفاتت... واین آغازگرفتاری کامران بود. ادامه دارد. .. 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ @dokhtaranchadorii 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸 به ساعتم نگاه کردم یک ساعت مونده بود به اذان مغرب.بازهم یک حس عجیب منو هدایتم میکرد به سمت مسجد محله ی قدیمی! نشستن روی اون نیمکت و دیدن طلبه ی جوون و دارو دسته اش برای مدتی منو از این برزخی که گرفتارش بودم رها میکرد. با کامران خداحافظی کردم و در مقابل اصرارش به دعوت شام گفتم باید یک جای مهم برم وفردا ناهار میتونم باهاش باشم.اوهم با خوشحالی قبول کرد و منو تا مترو رسوند. دوباره رفتم به سمت محله ی قدیمی و میدان همیشگی. کمی دیر رسیدم.اذان رو گفته بودند و خبری ازتجمع مردم جلوی حیاط مسجد نبود.دریافتم که در داخل ،مشغول اقامه ی نماز هستند. یک بدشانسی دیگه هم آوردم.روی نیمکت همیشگی ام یک خانوم بهمراه دو تا دختربچه نشسته بودند و بستنی میخوردند.جوری به اون نیمکت وآدمهاش نگاه میکردم که گویی اون سه نفر غاصب دارایی های مهمم بودند. اونشب خیلی میدون و خیابانهاش شلوغ بود.شاید بخاطر اینکه پنج شنبه شب بود. کمی در خیابان مسجد قدم زدم تا نیمکتم خالی شه ولی انگار قرار نبود امشب اون نیمکت برای من باشه. چون به محض خالی شدنش گروه دیگری روش می نشستند. دلم آشوب بود.یک حسی بهم میگفت خدا از دستم اوتقدر عصبانیه که حتی نمیخواد من به گنبد ومناره های خونه ش نگاه کنم.وقتی به این محل میرسیدم از خودم متنفر میشدم. آرزو میکردم اینی نباشم که هستم.صدای زیبا و ارامش بخش یک سخنران از حیاط مسجد به گوشم رسید. سخنران درباره ی اهمیت عفاف در قرآن و اسلام صحبت میکرد. پوزخند تلخی زدم و رو به آسمون گفتم :عجب! پس امشب میخوای ادبم کنی و توضیح بدی چرا لیاقت نشستن رو اون نیمکت و نداشتم؟! بخاطر همین چندتا زلف و شکل و قیافه م؟!یا بخاطر سواستفاده از پسرهای دورو برم؟ سخنران حرفهای خیلی زیبایی میزد.حجاب رو خیلی زیبا به تصویر میکشید. حرفهاش چقدر آشنا بود.او حجاب را از منظر اخلاق بازگو میکرد. و ازهمه بدتر اینکه چندجا دست روی نقطه ضعف من گذاشت و اسم حضرت فاطمه رو آورد. تا اسم این خانوم میومد چنان شرمی هیبتم رو فرا میگرفت که نمیتونستم نفس بکشم.از شرم اسم خانوم اشکم روونه شد. به خودم که اومدم دیدم درست کنار حیاط مسجد ایستادم.اون هم خیره به بلندگوی بزرگی که روی یک میله بلند وصل شده بود. که یک دفعه صدای محجوب وآسمانی از پشت سرم شنیدم :قبول باشه بزرگوار. چرا تشریف نمیبرید داخل بین خانمها. ؟! من که حسابی جا خورده بودم سرم رو به سمت صدا برگردوندم ودر کمال ناباوری همون طلبه ی جوون رو مقابلم دیدم.!!!!! ادامه دارد. .. 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ @dokhtaranchadorii 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌷هو الشهید🌷 #خاطره: امام حسین (ع) ❤️ بعد از قصه ی ضربت خوردنش یه علی دیگر شده بود، به زور یادم میاد روضه ای باشه منم اسم امام حسین رو آورده باشم و علی‌گریه نکرده باشه و اشکاش جاری نشده باشه. این آخریا که دکتر بهش گقته بود فقط میتونی آب بخوری اونم نه زیاد، فقط آب میخورد چنان سلام میداد به امام حسین (ع) و میگفت فدای لب تشنه ات حسین (ع) که جیگر آدم می سوخت... روضه خون واقعی علی بود. هم گلوش و هم... 🌹نوکر به راه و شیوه ی ارباب میرود🌹 🌹🌸 به نقل از دوست شهید؛ آقای مهدی مخلصی #شهید_علی_خلیلی 🍃 #شهید_غیرت 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ @dokhtaranchadorii 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
دیر زمانی بود که این سنت زیبای عاشورایی در پس تمام حقایق دنیایی ما همچون غربت غریبانه فاطمه(س) و اولادش پنهان شده بود که جوانی از تبار حضرت روح‌الله و طلبه‌ای انقلابی از جنس حضرت سید علی به آن جان تازه‌ای داد و فریاد نهی از منکر را در سرایی از گوشه این شهر خدایی دلیرانه سر داد. علی❤️ از این دنیا فقط 21 بهار از زندگی را لمس کرده بود اما به اندازه 21 هزار سال رسم عاشقی می‌دانست و عطر شهادت را چه زیبا راهی این دیار کرد. او در این زمانه‌ای که برگ سبز شهادت را به سختی می‌فروشند و بهایی بس گران دارد از حضرت بقیة‌الله به زیبایی طلب کرد و ستاند. خلیلی، «علی» ‌ای بود که به راستی خلیل شده بود آن هم خلیل خدایی که در همین نزدیکی نظاره‌گر اعلایی ولایتمداری او بود. جوانی از خطه نورانی و سرسبز منبرها و هیئت‌ها که در پای بیرق و کتل‌های زمینی هر لحظه مشق عاشقی حسین(ع)❤️ #شهید‌_علی_خلیلی💕 #شهید_غیرت 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ @dokhtaranchadorii 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 اربعینی ها! محرم و صفر تمام شد ... 🔻یک پیشنهاد تا محرم سال بعد #پیشنهاد_دانلود #تصویری 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ @dokhtaranchadorii 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
بچه‌ها جنگِ روایت‌ها شروع شده؛ که اون طرفِ این جنگ هالیوود هست و بالیوود هست و اینترنت هست و فضا مجازی و اون همه امکانات و این طرف هم چهارتا بچه بسیجی! در این جنگ و وسط این بزن‌بزن‌ها کسی می‌بَره که درست بجنگه و اگه به من بگید که درست جنگیدن چجوریه؟ به شما میگم "مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ" (۲۳ احزاب) 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ @dokhtaranchadorii 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨