eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
611 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
#سخن_بزرگان ▪️دلنشین ترین عشق بازی دلنشین ترین محبت و عشق بازی،محبت به امام زمان(عج)هست. #امتحان کنید. کمی توجه به همان محبتی که به حضرت داریم، این تجربه را به ما خواهد داد. 🔺استاد #پناهیان ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
. چهل هفته خالصانه به جمڪران رفت و رسیدن به حضرت حق را طلب ڪرد سربلند شد ، به معبود رسید ، شهید شد شهید بی‌سر ... #شهید_محسن_حججی آقا جان ما را به شوق وصالت سر به راه ڪن ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
#خطاطی #دلتنگ_شهادت بریده ای از #کتاب_سعید... ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
◾️شهادت امام حسن عسکری(ع) تسلیت باد. ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 برای امام زمان(عج) دلبری کنید! 👈🏻 سفارش راهبردی امام حسن عسکری(ع) در مورد اهل سنت #تصویری ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
مداحی آنلاین - یه دل تو سامرا یه دل تو کربلا - حمید علیمی.mp3
11.17M
🌴یه دل تو سامرا 🌴یه دل تو کربلا 🎤 #حمیدعلیمی ⏯ #واحد 👌فوق زیبا #یاصاحب‌الزمان‌آجرڪ‌الله💔 #شهادٺ‌امام‌حسن‌عسڪرے_ع🥀 #تسلیٺ🏴 ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
❤️😌 بیخود برایم دلیل و مدرڪ نیاورید من دخترم🧕 میدانم ڪہ صلاح من در«حجاب»اسٺ☺️ براي من دلیلي بزرگتراز سخن خدايم نیسٺ✋❤️ من حجاب میڪنم چون خداے من اینگونہ مے خواهد😊 #الهے_و_ربے_من_لے_غیرڪ #مدافعان_چادر ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
تو برگزیده ای🤗 فکرشو بکن 🙃 از بین هفت میلیارد آدم روی زمین تو جز اون یک و نیم میلیارد مسلمونی😌 از بین این همه مسلمونا که توی کشور های مختلف هستند و کلی مشکل دارن تو توی ایرانی🇮🇷 از بین این همه آدم تو یه دختر محجبه هستی که خدا روت حساب باز کرده🤗 انتخابت کرده تا یاور امامش باشی 😍 تا مُبَلِغ دینت باشی تا با هر حرکتت کلی آدم رو جذب اسلام کنی جذب حجابت کنی 🍂 تو رو از نسل اون آزاد مردانی قرار داد تا درس ایثار یاد بگیری 🌹 تا به احترامشون ایستاده باشی مثل کوه🌄 پس به خودت ببال و کن که تو با افتخار قدم بردار و مطمئن باش با همین قدم ها به یاری امام زمانت میروی🍂 @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطراتی از رزمنده/جنگجویان⛓ کشورهای مختلف دنیا...🌐 #کلیپ پ.ن: چقد قشنگ و جالب بود اون تیکه که میگفت: + یه جوون که این کارو میکنه یعنی تکلیفش با خودش خیلی روشنه!!😍 ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
حاج حسین یکتا: جوانان! بروید مادر و پدرهای را ببینید و از آن‌ها بازدید کنید؛ چرا که صحبت با آن‌ها راه زندگی را روشن می‌کند. ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
4_5830111203136897469.mp3
6.93M
🎧 ❣️#نوای_عاشقی 🎼 به انتظارت شهر و چراغونی کردیم 🎤 #حاج_میثم_مطیعی 🌙 #آغاز_امامت_حضرت_ولیعصر #پیشنهاد_دانلود #برای_دیگران_ارسال_کنید ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
🌷هو الشهید🌷 #خاطره ❣️ سال ۸۳ از همون روزای اول که اومده بود مسجدمون باهاش رفیق شدم. نه اینکه حالا شهید شده اینارو بگم اما خیلی باادب و باحجب و حیا بود. تو این ۱۰ سال رفاقت،شوخی و سرکله زدن دیده بودیم ازش اما حتی یکبار فحاشی و بی احترامی، هرگز... . 🌹🌸 به نقل از دوست شهید؛ آقای حسین پالیزدار #شهید_علی_خلیلی 🍃 #شهید_غیرت ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
روزها از پی هم گذشتند ومن تبدیل به یک دختری با شخصیت دوگانه و رفتارهای منافقانه شدم.اکثر روزها با کامرانی که حالا خودش رو به شدت شیفته و واله ی من نشان میداد سپری میکردم و قبل از اذان مغرب یا در برخی مواقع که جلسات بسیج وجود داشت ظهرها در مسجد شرکت میکردم! بله من پیشنهاد فاطمه رو برای عضویت بسیج پذیرفتم چون میخواستم بیشتر کنار او باشم و بیشتر بفهمم.! به لیست برنامه هام یک کار دیگه هم اضافه شده بود و آن کار، دنبال کردن آقای مهدوی بصورت پنهانی از در مسجد تا داخل کوچه شون بود.اگرچه اینکار ممکن بود برایم عواقب بدی داشته باشد ولی واقعا برام لذت بخش بود. ماه فروردین فرا رسید و عطر دل انگیز گلهای بهاری با خودش نوید یک سال دلنشین و خوب را میداد.کامران تمام تلاشش را میکرد که مرا با خودش به مسافرت ببرد و من از ترس عواقبش هربار به بهانه ای سرباز میزدم.ازنظر من او تا همینجا هم خیلی احمق بود که اینهمه باج به دختری میداد که تن به خواسته اش نداده.! شاید اوهم مرا به زودی ترک میکرد و میفهمید که بازیچه ای بیش نیست.اما راستش را بخواهید وقتی به برهم خوردن رابطه مون فکر میکردم دلم میگرفت! او دربین این مردهای پولدار تنها کسی بود که چنین حسی بهم میداد.احساس کامران به من جنسش با بقیه همتایانش فرق داشت.او محترم بود.زیبا بود و از وقتی من به او گفتم که از مردهای ابرو بر داشته خوشم نمیاد شکل و ظاهری مردانه تر برای خودش درست کرده بود.اما با او یک خلا بزرگ حس میکردم.وهرچه فکر میکردم منشا این خلا کجاست؟ پیدا نمیکردم!. هرکدام از افراد این چندماه اخیر نقشی در زندگی من عهده دار شده بودند و من احساس میکردم یک اتفاقی در شرف افتادنه! روزی فاطمه باهام تماس گرفت و باصدای شادمانی گفت:اگر قرار باشه از طرف بسیج بریم مسافرت باهامون میای؟ با خودم گفتم چرا که نه! مسافرت خیلی هم عالیه! میریم خوش میگذرونیم برمیگردیم.ولی او ادامه داد ولی این یک مسافرت معمولی نیستا با تعحب پرسیدم : -مگر چه جور مسافرتیه؟ گفت اردوی راهیان نوره.قراره امسال هم بسیج ببره ولی اینبار مسجد ما میزبانی گروه این محله رو بعهده داره. با تعجب پرسیدم:راهیان نور؟!!! این دیگه چه جور جاییه؟! خندید: -میدونستم چیزی ازش نمیدونی!راهیان نور اسم مکان نیست.اسم یک طرحه! و طرحش هم دیدار از مناطق جنگی جنوبه.خیلی با صفاست. خیلی.. تن صداش تغییر کرد. وچنان با وجد مثال نزدنی از این سفر صحبت کرد که تعجب کردم! با خودم فکر کردم اینها دیگه چه جور آدمهایی هستند؟! آخه دیدار از مناطق جنگی هم شد سفر؟! بابا ملت به اندازه ی کافی غم وغصه دارن..چیه هی جنگ جنگ جنگ!!!!! فاطمه ازم پرسید نظرت چیه؟ طبیعتا این افکارم رو نمیتونستم باصدای بلند برای او بازگو کنم!!! بنابراین به سردی گفتم نمیدونم! باید ببینم!حالا کی قراره برید؟! -برید؟!!! نه عزیزم شما هم حتما میای! ان شالله اوایل اردیبهشت. باهمون حالت گفتم:مگه اجباریه؟! -نه عزیزم.ولی من دوست دارم تو کنارم باشی. اصلا حتی یک درصد هم دلم نمیخواست چنین مکانی برم.بهانه آوردم : -گمون نکنم بتونم بیام عزیزم.من اردیبهشت عمه جانم از شهرستان میاد منزلم .ونمیتونم بگم نیاد وگرنه ناراحت میشه و دیگه اصلا نمیاد. با دلخوری گفت: -حالا روز اول اردیبهشت که نمیاد توام!!بزار ببینیم کی قطعیه تا بعد هم خدابزرگه. چند وقت بعد زمان دقیق سفر معلوم شد و فاطمه دست از تلاشش برای رضایت من برنمیداشت.اما من هربار بهانه ای میاوردم و قبول نمیکردم.او منو مسؤول ثبت نام جوانان کرد و وقتی من اینهمه شورو اشتیاق را برای ثبت نام در این اردو میدیدم متاسف میشدم که چقدر جوانان مسجدی افسرده اند!!! ادامه دارد... @dokhtaranchadorii
یکی دوهفته مانده بود به تاریخ اعزام، که حاج مهدوی بین نماز مغرب وعشا، دوباره اعلام کردکه چنین طرحی هست و خوب است که جوانان شرکت کنند.و گفت در مدت غیبتش آقایی به اسم اسماعیلی امامت مسجد رو بعهده میگیرد!!! باشنیدن این جمله مثل اسپند روی آتیش از جا پریدم و بسمت فاطمه که مشغول صحبت با خادم مسجد بود رفتم.او فهمید که من بیقرارم.با تعجب پرسید:چیزی شده؟! من من کنان گفتم: -مگه حاج آقا مهدوی هم اردو با شما میان؟ فاطمه خیلی عادی گفت: -بله دیگه.مگه این عجیبه؟ نفسم را در سینه حبس کردم وبا تکان سر گفتم: -نه نه عجیب نیست.فکر میکردم فقط بسیجیها قراره برن. فاطمه خندید: -خوب حاج آقا هم بسیجی هستند دیگه! !! نمیدونستم باید چکار کنم. برای تغییر نظرم خیلی دیر بود.اگر الان میگفتم منم میام فاطمه هدفم را از آمدن میفهمید وشاید حتی منو از میدان به در میکرد.ای خدا باید چکار کنم؟ یک هفته دوری از حاج مهدوی رو چطور تحمل میکردم؟!تمام دلخوشی من پشت سر او نماز خوندن بود! از راه دور تماشا کردنش بود.! از کنارش رد شدن بود.انگار افکارم در صورتم هم نمایان شد .چون فاطمه دستی روی شانه ام گذاشت و با نگرانی پرسید: -چیزی شده؟ !انگار ناراحتی؟! خنده ای زورکی به لبم اومد: -نه بابا! چرا ناراحت باشم.؟فقط سرم خیلی درد میکنه.فکر کنم بخاطر کم خوابیه او با دلخوری نگاهم کرد وگفت: چقدر بهت گفتم مراقب خودت باش.شبها زود بخواب.الانم پاشو زودتر برو خونه استراحت کن.. در دلم غر زدم: آخه من کجا برم؟! تا وقتی راهی برای آمدن پیدا نکنم چطور برم خونه واستراحت کنم؟ ! ای لعنت به این شانس.!!!تا همین دیروز صدمرتبه ازم میپرسیدی که نظرم برگشته از انصراف سفر یا خیر ولی الان هیچی نمیگی.!!! گفتم.: -نه خوبم!! میخوام یک کم بیشتر پیشت باشم.هرچی باشه هفته ی بعد میری سفر.دلم برات تنگ میشه.باید قدر لحظاتمونو بدونم به خودم گفتم آفرین.!!! همینه!! من همیشه میتونستم با بهترین روش شرایط رو اونگونه که میخوام مدیریت کنم! او همونطور که میخواستم،آهی کشید و گفت:-حیف حیف که باهامون نیستی. از خدا خواسته قیافمو مظلوم کردم و گفتم:وسوسه ام نکن فاطمه...این چندروز خودم به اندازه کافی دارم با خودم کلنجار میرم.خیلی دلم میخواد بدونم اینجا کجاست که همه دارن بخاطرش سرو دست میشکنند. فاطمه برق امید در چشمانش دوید.بازومو گرفت و به گوشه ای برد.با تمام سعی خودش تصمیم به متقاعد کردن من گرفت.غافل از اینکه من خودم مشتاق آمدنم! -عسل.بخدا تا نبینی اونجا رو نمیفهمی چی میگم.خیلی حس خوبی داره.خیلیها حتی اونجا حاجت گرفتند!!! حرفهاش برام مسخره میومد.ولی چهره ام رو مشتاق نشون دادم.. بعد با زیرکی لحنم رو مظلومانه ومستاصل کرد و گفتم: -اخه فاطمه! ! جواب عمه ام رو چی بدم؟! اگر عمه ام خواست بیاد خونمون چی؟! اون خیلی ریلکس گفت: -وای عسل..بخدا داری بزرگش میکنی..این سفر فقط پنج روزه.اولا معلوم نیست عمه ات کی بیاد.دوما اگر خواست در این هفته بیاد فقط کافیه بهش بگی یک سفر قراره بری و آخرهفته بیاد.این اصلا کار سختی نیست بازیم هنوز تموم نشده بود.با همان استیصال گفتم:واقعا از نظر تو زشت نیست؟! گفت: البته که نه!!! گفتم :راست میگی بزار امشب باهاش تماس بگیرم ببینم کی میاد.شاید بیخودی نگرانم.اما.. -اما چی؟ با ناراحتی گفتم:فکر کنم ظرفیت پرشده او خنده ی مستانه ای تحویلم داد و گفت: -دیوونه. .تو به من اوکی رو بده.باقیش با من!! من با اینکه سراز پا نمیشناختم با حالت شک نگاهش کردم و منتظر عکس العملش شدم.او چشمهاش میدرخشید..بیچاره او..اگر روزی میفهمید که چقدر با او دورنگ بودم از من متنفر میشد! برای لحظه ای عذاب وجدان گرفتم..من واقعا چه جور آدمی بودم؟! چقدر دروغگو شدم!! عمه ای که روحش هم از خانه و محل سکونت من اطلاعی ندارد حالا شده بود بهونه ی من برای رفتن یا نرفتن.. آقام اگر زنده بود حتما منو باعث شرمساریش میدونست!!! ادامه دارد... @dokhtaranchadorii
وقت سفر رسید..همه ی راهیان ایستاده و منتظر مشخص شدن جایگاهشون بودند.فاطمه ومن در تکاپوی هماهنگی بودیم.حاج آقا مهدوی گوشه ای ایستاده بود و هرازگاهی به سوالات فاطمه یا دیگر مسئولین جوابی میداد.چندبار نگاهش به من گره خورد اما بدون هیچ عمق ومعنایی سریع به نقطه ای دیگر ختم میشد!بالاخره اتوبوسها با سلام وصلوات به حرکت افتادند حاج آقا هم در اتوبوس ما نشسته بود و جایگاهش ردیف دوم بود.من و فاطمه ردیف چهارم نشسته بودیم.کاش در این اتوبوس کسی حضور نداشت بغیر از من و حاج اقا مهدوی!اینطور خیلی راحت میتوانستم به او زل بزنم بدون مزاحمی! فاطمه اما نمیگذاشت.هر چند دقیقه یکبار با من حرف میزد.ومن بدون اینکه بفهمم چه میگوید فقط نگاهش میکردم وسر تکون میدادم.چندبار آقای مهدوی فاطمه را صدا زد و من تمام وجودم سراسر حسادت وحسرت میشد. با اینکه میدانستم این صرفا یک صحبت هماهنگی است وفاطمه بخاطر مسیولیت بسیج محبور به اینکار است ولی نمیتوانستم بپذیرم که او مورد توجه آقای مهدوی باشه ومن نباشم. این افکار نفاق رفتارم را بیشتر کرد.تا پایان سفر من روسریم جلوتر می آمد و چادرم را کیپ تر سر میکردم.تا جاییکه خود فاطمه به حرف آمد وگفت جوری چادر سرم کردم که انگار از بدو تولد چادری بودم.!! او خیلی خوشحال بود و فکر میکرد من متحول شدم .بیچاره خبر نداشت که همه ی اینکارها فقط برای جلب توجه حاج مهدویه! به خرمشهر رسیدیم. هوا خیلی گرم بود.اگرچه فاطمه میگفت نسبت به سالهای گذشته هوا خنک تره.خستگی راه و گرما حسابی کلافه ام کرده بود.ما را در اردوگاه سربازان اقامت دادند.و اتاق بزرگی رو نشانمان دادند که پربود از تختهای چند طبقه و پتوهای کهنه اما تمیز! با تعجب از فاطمه پرسیدم: -قراره اینجا بمونیم؟! او با تکان سر حرفم را تایید کرد و با خوشحالی گفت: -خیلی خوش میگذره.. با تعحب به خیل عظیم زنان ودختران اون جمع به تمسخر زمزمه کردم: حتماا!!!! خیلی خوش میگذره! ! خانوم محجبه ای آمد و با لهجه ی شیرین جنوبی بهمون خیر مقدم گفت و برنامه های سفر رو اعلام کرد. ظاهرا اینجا خبری از خوشگذرونی نبود وما را با سربازها اشتباه گرفته بودند! اون خانوم گفت ساعات شام ونهار نیم ساعت بعد از اقامه ی نمازه و ساعت نه شب خاموشیه! همینطور ساعت چهار هم بیدارباشه و پس از صرف صبحانه راهی مناطق جنگی میشیم وفردا نوبت دوکوهه است.اینقدر خسته بودیم که بدون معطلی خوابیدیم.داشتم خواب میدیدم.خوب میدانم خواب مهمی بود که با صدای یکنفر که بچه ها رو باصدای نسبتا بلندی صدا میزد بیدارشدم. دلم میخواست در رختخواب بمانم وادامه ی خوابم راببینم ولی تلاش برای خوابیدن بیفایده بود.و واقعا اینجا هیچ شباهتی به اردوی تفریحی نداشت وهمه چیز تحمیلی بود!!! صبحانه رو در کمال خواب آلودگی خوردیم.هرچقدر به ذهنم فشار آوردم چه خوابی دیدم هیچ چیزی بخاطرم نمی آمد . فاطمه خیلی خوشحال و سرحال بود.میگفت اینجا که میاد پراز سرزندگی میشه! درکش نمیکردم!! اصلا درکش نمیکردم تا رسیدیم به دوکوهه!آفتاب سوزان جنوب به این نقطه که رسید مثل دستان مادر،مهربان و دلجو شد. یک فرمانده ی بسیج آن جلو کنار ساختمانهای فرسوده ای که زمانی راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانی که در این نقطه شهید شده بودند.اومیگفت و همه گریه میکردند.!!!! ادامه دارد... @dokhtaranchadorii
°•|🌿🌹 #عید_ولایت ◽️نهم ربیع الاول، نه تنها نخستین روز امامت امام عصر (علیه السلام) است، بلكه آغاز دوره‌ای حیاتی و مهم در تاریخ شیعه نیز به شمار می‌آید. 🌼برخیز که حجـــت خـــــدا می‌آید 🍃رحمـــــت زحریم کبریـــــا می‌آید 🌼ازگلشن عسگری گذر کن که سحر 🍃بوی گل نرگــــــس از فضا می‌آید 🎊آغاز تاجگذاری آخرین حجت خدا بر تمامی شیعیان و شیفتگان آن حضرت تبریک و تهنیت باد🎊 #عاشقان_عیدتان_مبارک_باد @dokhtaranchadorii
🌈🌈 ༻﷽༺ 🌈🌈 🦋 آقا_مبارڪ اسٺ رَداے امامتٺ 🌈اے غایب از نظر بہ فداے امامٺ 🦋مےخواستند حق تورا هم قضا ڪنند 🌈ڪَذاّبها ڪجـا و عباے امامٺ 🦋ما زنده ایم از برڪاٺ ولایتٺ 🌈ما عهد بستہ ایم بہ پاے امامتٺ 🦋از روز اولے ڪه رسیدیم در جهان 🌈گشتیم آشنا بہ صداے امامتٺ 🦋این روزها هواے تو را ڪرده ام، بیا 🌈ماییم یاڪریمِ هواے امامتٺ 🦋آقا بیا تقاصِ شهیدان بہ‌ پاے توسٺ 🌈آقا فداے ڪرببـلاے امامتٺ 🦋تا روزِ بازگشٺِ تو سیدعلے شده 🌈پرچم بہ دوش، زیرِ لواے امامتٺ آغاز امامٺ و ولایٺٺ آقا مبارڪ باد🎊 تعجیل در ظهور و سلامتی مولا (عج) صلوات ⛅ظهور بسیار نزدیک است @dokhtaranchadorii 🌸
4_5974168456398898228.mp3
2.66M
🌸آغاز ولایت امام زمان (عج)🌸 💐تو میایی و همه دردامون دوا میشه 💐تو میایی و دلا خونه خدا میشه #محمودکریمی 🎤 ✨| @dokhtaranchadorii |✨
❤️🌹 #قرار_عاشقی 🌹❤️ 🌷هر روز یک صفحه از قران به نیابت ازشهید علی خلیلی🌷 رزق امروز: ❣️جزء چهار صفحه 68 #شهید_غیرت #رفیق_شهیدم ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
#قرار_عاشقی صفحه_۶۸ ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
بچه‌ها! ما در یک دوره‌ی خاصی از تاریخ هستیم؛ هرکدومتون برید دنبال اینکه بفهمید مأموریت خاصِّتون در دوران قبل از ظهور چیه؟! شما الان وسط معرکه‌اید، وسط میدون مین هستید؛ بچه‌ها! از همین خودتونو برا حضرت مهدی عجل‌الله آماده کنید... ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
اگر نبود عشق به ثار االله سیزده ساله‌ هاے لشڪر روح الله در طلب أحلے من العسل قاسم رخت رزم بر تن نمۍکردند هنوز هم درجهان به نام سربازان روح الله افتخار میکنیم روزتون شهدایی🌹✨ ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
🕊شهدا را یاد کنیم حتی با یک صلوات 💫 #سخن_شهدا 💫 #شهید_لطفی ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅