eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
610 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج‌حسین‌یڪتا🔻 در همایش خــانواده رضــوی: یڪ نماز ظهر در خدمت #آقا بودیـم. نماز که تموم شد، آقا میخواستند بروند به من گُفتند: کاری ندارید؟ گفتم آقا‌ یه‌ناهار باشما آرزوست😊 آقا گفتند: ببخشید من ناهارم رو با حاج‌خانم میخورم... عشق فقط آقا ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
⤵️ همسر شهید 🌷 🔸مهدی عاشق 😍 #شهید ابراهیم هادی بود. دوماه قبل شهادتش🌷 ریش هاشو کوتاه نمیکرد میگفت میخوام موقع شهادت هم تیپ شهید هادی باشم❤️. 🔹همیشه کتاب📙 سلام بر ابراهیم را به دوستانش هدیه میداد #شهید_مهدی_ایمانی ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#پیام‌_معنوی 😇☘️ 💌 ویژگی محبت خدا #استاد_پناهیان 🎤❤️ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
❇️ سلیمانی آسمانی 🌷 «ارواح طیّبه‌ی شهیدان، روح مطهّر قاسم سلیمانی را در آغوش گرفتند.» ➖ بخشی از پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی شهادت سردار سلیمانی ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
💔 چقدر این جمعه، جای "حاج قاسم" خالیست! ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌷نامه ی سراسر احساس "حاج قاسم " بسم الله الرحمن الرحیم مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن یَنتَظِرُ وَمابَدَّلوا تَبدیلاً «احمد عزیزم؛ تقریظ و تحسین رهبر عزیزمان مرا تشویق به خواندن کتابت کرد و پس از قرائت آن به مقامت غبطه خوردم و افسوس، که در کارنامه‌ام یک شب از آن شب‌ها و یک روز از آن روزهای گرفتار در قفس را ندارم. شماها عارفان حقیقی و عابدان به عبودیت رسیده‌ای هستید که به عرش رسیدید، ای‌کاش در همان بالا بمانید. چه افتخارآمیز است ربانیون بر منبر نشسته، تربیت یافتگان منابر خود را به تماشا بنشینند. چه زیباست جوانان جویای کمال، کودکانِ کمال‌یافته در قفس دشمن را ببینند.ای‌کاش سفیرانِ در قصرهای مجلل نشسته کشورمان، این سفیران در قفس گرفتار شده را ببینند و چگونه سفیر بودن را بیاموزند. احمد عزیز؛ وقتی کتابت را خواندم ناخودآگاه صحنه اسارتی در مقابل دیدگانم مجسم شد و به‌یاد آن اسیر، بر کتاب این اسیر، اشک ریختم، یاد قهرمان اسارت که اسارت را به اسیری گرفت. بانوی معظمه خسته‌ای که با مجروحیت دل و جسم، در حالی که سر برادران، برادرزاده‌ها و فرزندان خود را بالای نی جلوی چشم داشت و ده‌ها زن و کودکِ اسیرِ هرروز کتک‌خورده را در طول هزاران کیلومتر پیاده و یا بر شتر برهنه نشسته، سرپرستی می‌کرد، در عمق قرارگاه دشمن بر هیبت او شلاق زد و با بیانی که خاطره پدرش علی(ع) را در یادها زنده کرد همانند شمشیر برنده برادرش عباس بر قلب دشمن فرود آورد و با جمله "مارأیت الّا جمیلاً" عرش را گریاند و بشریت را تا ابد متحیر عظمت خود ساخت. به کرمانی بودنم افتخار می‌کنم، از داشتن گوهرهایی همچون «شهسواری» که فریاد "مرگ بر صدام، ضد اسلام" را در چنگال دشمن سر داد و نشان داد به‌خوبی درس خود را از مکتب امام سجاد(ع) آموخته است و «امیر شاه‌پسندی» که بر گوشت‌هایِ بر اثر شلاق فروریخته او اطو کشیدند و «احمد یوسف‌زاده»، «زادخوش»، «مستقیمی»، «حسنی» و ... که از اسارت عظمت آفریدند. در پایان درود می‌فرستم برمردی که به‌احترام شما و همه مجاهدین و شهدا، قریب سی سال چفیه یادگار آن روزها را به گردن آویخته تا عشق به این راه و مرام و فرهنگ را به همه یادآوری کند و بر هر نوشته شما بوسه می‌زند و در بالاترین جایگاه فقاهت، حکمت و اندیشه، زیباترین کلمات را نثارتان می‌کند. چقدر مدیون این مردیم و بدون او تاریکیم. خداوندا؛ وجودش را برای ایران و اسلام حفظ بفرما.» نامه 🌹شهید به احمد یوسف زاده نویسنده کتاب هفدهم اردیبهشت ۱۳۹۴ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
33.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ | رفیق خوشبخت ما 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در توصیف خصوصیات سپهبد شهید قاسم سلیمانی: «اهل حزب و جناح و مانند اینها نبود، لکن بشدّت انقلابی بود. انقلاب و انقلابیگری خطّ قرمزِ قطعیِ او بود؛ این را بعضی‌ها سعی نکنند کم‌رنگ کنند، این واقعیّتِ او است؛ ذوب در انقلاب بود، انقلابیگری خطّ قرمز او بود. در این عوالم تقسیم به احزاب گوناگون و اسمهای مختلف و جناحهای مختلف و مانند اینها نبود امّا در عالَم انقلابیگری چرا، بشدّت پایبند به انقلاب، پایبند به خطّ مبارک و نورانیِ امام راحل (رضوان الله علیه) بود.» ۱۳۹۸/۱۰/۱۸ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ رابطه صمیمانه فرزندان شهدا با حاج_قاسم_سليمانی را در مراسم روز دختر سال ۹۷ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#شهدا_زنده_اند یک عمر شهیـد بود و، دل باخته بود بردشمن و نفس خویشتن تاخته بود از پـیـکــر سـوخـتـه، نـبـودش بـاکـی او سوخته‌ای بود که خودساخته بود حاج قاسم سلیمانی ایران حاج قاسم سلیمانی است ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
گشتم، گشتم، وسردار راپشت صندلی پیدا کردم چند روز ازشهادتت میگذرد، دلمان تنگ شده، به این دل وامانده ماهم نظری کن لحظه هایتان شهدایی التماس دعا ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
خاطره ای از: 🌷 و 🌷 از زبان: دوست ✨ اسفند سال ۸۸ بود. مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهادت مراسم گرفته بودند. 🕯 تهران بودم آنروز. محمودرضا زنگ زد و گفت: می‌آیی مراسم؟ گفتم: می‌آیم، چطور؟ گفت: بیا، سخنران مراسم قاسم سلیمانی است. گفتم: حتما می‌آیم. و مقابل ورودی تالار قرار گذاشتیم.🏯 محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. بیرون، محمودرضا را پیدا کردم و رفتیم و نشستیم طبقه بالا. همه صندلی‌ها پر بود و به زحمت جایی روی لبه یکی از پله‌ها پیدا کردیم و نشستیم روی لبه. تا حاج قاسم بیاید، با محمودرضا حرف می‌زدیم🗣 ولی حاج قاسم که روی سن آمد محمودرضا سکوت کرد و دیگر حرف نمی‌زد.😶 من گوشی موبایلم را درآوردم 📱و شروع کردم به ضبط کردن.🎙 محمودرضا تا آخر، همینطور توی سکوت بود و گوش می‌داد. وقتی حاج قاسم داشت حرفهایش را جمع بندی می‌کرد، محمودرضا یک مرتبه گفت: حاج قاسم خیلی ضیق وقت دارد. این کت و شلواری که تنش هست را می‌بینی؟ شاید اصرار کرده‌‌اند تا این کت و شلوار را بپوشد و الا حاج قاسم همین قدر هم وقت ندارد.🕒 بعد از برنامه، از پله‌های ساختمان وزارت کشور پایین می‌آمدیم که به محمودرضا گفتم: کاش می‌شد حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. گفت: من خجالت می‌کشم وقتی توی صورت حاج قاسم نگاه می‌کنم؛ چهره‌اش خیلی خسته و تکیده است.😔 محمودرضا خودش هم این مجاهده و پرکاری را داشت. این اواخر یکبار گفت: من یکبار پیش حاج قاسم برای بچه‌ها حرف می‌زدم، گفتم: بچه‌ها من اینطور فهمیده‌ام که خداوند شهادت را به کسانی می‌دهد که پرکار هستند و شهدای ما غالبا اینطور بوده‌اند. بعد گفت: حاج قاسم این حرف را تأیید کرد و گفت بله همینطور بود ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
از سر گذشتن . . 💔 سرگذشتِ آنانی ست که با حسین علیه‌السلام معامله کردہ اند🕊 شهیدمحمدابراهیم‌همت 🌹 شبتون مزین به نگاه‌ شهیدان ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
1_150317937.mp3
2.95M
💠هرچی میگیره دلم روز و شبا آرومم میکنه باز یاد شما 🔹 #شور 🔹#شهدا 🎤 #نریمانی ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
بزرگداشت شهید سپهبد سلیمانی در قم ✅با حضور خانواده ایشان ♦️ سخنران: حجت‌الاسلام علیرضا پناهیان ♦️برگزاری مراسم در گلزار شهدای #قم مجتمع فرهنگی امام خمینی«ره» 🔹جمعه ۲۷ دیماه؛ ساعت ۲۰ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
● ای امام عزیز ، سالِ ۷۸ گفته بودی اگر عکسِ مرا پاره کردن عیبی نداره ... سالِ ۸۸ گفتی جانِ ناقابلی دارم... اماما میدانیم غم مالک اشتر راداری، اماما میدانیم غم سقوط هواپیما ونا مردمان سرزمینمان، غم سیل، زلزله و.... برسینه داری ولی دعا میکنیم، این هفته خبر فرج صاحب الزمان رابرایمان زمزمه کنی مولایمان، این هفته ازدولت مهدی عجل الله تعال فرجه الشریف برایمان بگویی ان شاالله جهت فرج مولا صاحب الزمان ونائب بر حقش امام خامنه ای عزیز صلواتی بفرستید ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
❤️♥️❤️♥️
🕊🌷 🥀🍃 🌹بسم رب القاصم الجبارین🌹 سلام حاج قاسم! می دانم که صدایم را می شنوید زیرا خداوند در قرآن آیه نازل کرده که شما شهدا زنده هستید🌷 سردار دلها💗 عکس ها، فیلم ها و تمنایتان برای شهادت قلبم را آتش می زند... دوست دارم که کنار شما شهدا باشم در سپاه اصحاب عاشورایی ارباب. مالک اشتر زمان در طول خدمتتان هرگاه کسی از شما طلب کمک می کرد، شما بی درنگ به کمک ش می شتافتید؛ این مهربانی و کرم رسم دلدادگان مکتب ثارالله ست... و شما که دلداده واقعی اهل بیت هستید...🌺 حاج قاسم در معبر مین گناه گیر کرده ایم و سخت محتاج کمکتان هستم... فرمانده دلها❣️دستم را بگیرید و مرا همانند خودتان عاشورایی کنید تا همانند حبیب، وهب، جُون، عابس و... برای امام زمانم علمداری کنم... ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🍃 #قائــمانــه چون قرار همه با حضرت آقا #جمعه است همه دلخوشی هفته ما با #جمعه است #منجی ما به خداوند قسم آمدنیست یوسف گم شده ای اهل حرم #آمدنیست 🍃 #أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَــرَج @dokhtaranchadorii
حاج کمیل دنبالم تا اتاق اومد. گفت:حاج آقا رو که میشناسید.بدون حاج خانوم نهار وشام نمیمونند جایی. با سر حرفش رو تایید کردم و هرچه در دلم بود تو خودم ریختم. تنها چیزی که آرومم میکرد این بود که حاج کمیل در حضور پدرش از من دفاع کرد و بهم اعتماد داشت. او داشت میپرسید ناهار چی بخوریم و من در اجزای صورت او عشق وخدا رو حس میکردم و به خودم میگفتم: هی رقیه سادات!! اینه اون پاداش الهی..قدرش رو بدون و سعی کن هیچ وقت قلب اونو نشکنی. نصایح پدر در او اثر کرد.پیشنهاد داد ناهار بیرون بریم. با او به رستوران رفتیم.سینما رفتیم..حرف زدیم.شوخی کردیم.خندیدیم. و من هر چه به غروب نزدیکتر میشد بیشتر عذاب وجدان میگرفتم و از کرده ی خودم پشیمون تر میشدم. نزدیک مسجد بودیم که پرسید:خوش گذشت سادات خانوم؟؟ گفتم:بله ممنونم ازتون. تلفنم زنگ خورد. نسیم بود.یاد حرفهای پدر شوهرم افتادم.اونها از دوستی من با نسیم ناراحت بودند. تلفن رو جواب ندادم ولی او دست بردار نبود. حاج کمیل نیم نگاهی به صورتم انداخت:چرا جواب نمیدید؟! گفتم:مهم نیست. گفت:جواب بدید.معذب نباشید. فهمیدم که او میدونه پشت خط چه کسیه. نگاهی به حاج کمیل کردم. او دوباره نگاهم کرد و بهم اطمینان داد:جواب بدید سادات خانوم. جواب دادم. نسیم با ناراحتی سلام کرد.حالش رو پرسیدم. گفت: خوب نیستم..حال مامانم خیلی بدشده.کاش میشد میومدی پیشم.دارم میمیرم از غصه.. من نگاهی به حاج مهدوی که حواسش به رانندگی و خیابون بود انداختم. گفتم:اممممم راستش الان که دارم میرم مسجد نمیتونم بیام. ان شالله فردا میام مادرتم ملاقات میکنم. حاج کمیل گفت:بهشون بگو بعد از نماز میایم ملاقات. نسیم شنید. با صدای آرامتری گفت:شوهرت پیشته؟؟ گفتم:بله.. او با ناراحتی گفت:وای ببخشید.نمیخواد زحمت بکشی..مزاحمت نمیشم.کاری نداری؟ گفتم:تعارف نمیکنیم.امشب میایم اونجا. گفت: نه بابا نه..اصلا حرفشم نزن من خودتو میخوام با شوهرت چیکار دارم؟!حالا بهت میگم کی بیای.باید به حال مادرم نگاه کنم. و زود خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد. حاج کمیل با لحن خاصی پرسید:دوست نداشت منم باهاتون بیام آره؟ گفتم:بله..خوب البته راست هم میگه..حالش خوب نبود.فک کنم میخواست با خودم تنها باشه درددل کنه. اگر صلاح بدونید تنها برم. با خودم گفتم :الان بهم میگه میتونی بری دیدنش ولی حاج کمیل چیزی نگفت و در سکوت معناداری کنار مسجد توقف کرد. سرنماز حواسم فقط معطوف اتفاقات امروز بود.حرفهای پدرشوهرم به حاج کمیل که انگار خبرهایی شده بود ومن بی اطلاع بودم.و رفتار زشتم و فالگوش ایستادنم که دچار عذاب وجدانم کرده بود.من از روی حاج کمیل خجالت میکشیدم.وقت تسبیحات به خودن گفتم قرارمون این نبود رقیه سادات..قرار بود هرکاری میکنی رضای خدا رو در نظر بگیری ولی امروز بد کاری کردی. زیر لب استغفار گفتم. اون شب از عذاب وجدان خوابم نمیبرد.فقط در رختخواب غلت میزدم و به امروز فکر میکردم.دریک لحظه تصمیم نهاییم رو گرفتم. صداش کردم:حاج کمیل؟ گفت:جااان دلم؟! پشتم رو به طرفش کردم تا راحت تر حرف بزنم. اعتراف کردم:حاج کمیل من امروز یک کار خیلی بد کردم. نمیتونم از عذاب وجدان بخوابم. او با صدای خواب آلود گفت:استغفار کنید سادات خانوم. . پرسیدم:نمیپرسید چه کاری؟ گفت:نه! گفتم :ولی من میخوام بگم.اگه نگم آروم نمیگیرم. تخت تکونی خورد.حس کردم نشست. گفت:اگر اینطوره بگید. به سمتش چرخیدم. آره نشسته بود اما پشت به من! میدونستم این کار رو برای خاطر من کرده! با صدای لرزون و محزون گفتم:امروز من ...مممممم....مکالمه ی حاج آقا با شما رو شنیدم. مکثی کوتاهی کرد. گفت:خب ..این که گناه نیست.. گفتم:هست!! چون من عمدا فالگوش ایستادم. درو باز کردم و داخل راهرو ایستادم.چون حس کردم حرفها درمورد منه.. دوباره مکث کرد.اینبار طولانی تر.. با بغض گفتم:چیزی نمیخواین بگین؟! زبانش رو به سختی در دهان چرخوند:کار بدی کردید.. بغضم ترکید:بخاطر همین عذاب وجدان دارم..حاج کمیل من واقعا از این کارم ناراحتم..از اون بیشتر حرفهای حاج آقا ناراحتم کرده..بهم بگید چرا حاج آقا از من خوششون نمیاد؟ چرخید سمتم.صورتش برافروخته بود. برای یک لحظه از واکنشش ترسیدم وخودم رو عقب کشیدم. گفت:پس بفرمایید این اعتراف نیست یک استنطاقه!! شوکه شدم. فهمید که ترسیدم. دستش رو روی صورتش کشید و با لحن آرومتری گفت:ازتون توقع نداشتم.. با بغض و دلخوری گفتم: از من گنهکار توقع هرکاری میره اما ازپدرتون توقع نمیره که راحت درمورد من قضاوت کنند و هی گذشته ی منو توسرم بکوبونند.من میدونم کارم زشت بوده ولی علت این کارم شخص پدرتون بود. @dokhtaranchadorii
با بغض گفتم:پدرتون خودشون منو با حرفهای تند وتیز اونشب حساس کردند..بهم حق بدید وقتی اسممو شنیدم کنجکاو بشم که چی قراره در موردم گفته شه.نه حاج کمیل من قرار نیست شما رو استنطاق کنم .چون فکر میکنم اگر براتون ارزش داشته باشم خودتون باهام راحت حرف میزنید.. و با حالت قهر به او پشت کردم و درحالیکه آهسته اشک میریختم خوابیدم. او دوباره نفسهاش نامرتب شده بود. همونطوری پشت به من روی تخت نشسته بود. زمانی طولانی گذشت .نه من اشکم بند می اومد نه او تکون میخورد. یکباره سکوت رو شکست. غمگین وافسرده گفت: حاج آقا از شما بدشون نمیاد فقط یک اتفاقهایی داره میفته که ایشونو نگران کرده. با تمسخر گفتم:بله امروز نگرانیهاشونو شنیدم ترس از بی آبرویی..ترس از اولاد بد..ترس از.. حرفم رو قطع کرد و با ناراحتی گفت:اجازه میدید حرف بزنم یا بناست فقط افکار خودتون رو به زبون بیارید؟! اگر بنده رو به صداقت قبول دارید گوش بدید اگرنه که هیچ!! سکوت کردم. گفت: منم نگران شمام..کل خانواده نگرانتونیم.هرکدوممونم برای نگرانیمون دلیلی داریم.حاج خانوم ودخترها بخاطر شرایط بارداری و ترس ناآرامیهای اخیرتون..حاج آقا بخاطر اینکه میترسند خدای نکرده شما به واسطه ی دوستان نا اهل دوباره متوجه خطر و آسیبی بشید ومن... آب دهانش رو قورت داد.. وساکت شد. روی تخت نشستم ونگاهش کردم. میخواستم بشنوم نگرانیش درمورد من به چه علته! پرسیدم:وشما چی؟؟ چرخید سمتم و چهار زانو روی تخت نشست. چشمهاش خیس بود. دستهامو گرفت. اینبار او سرد بود ومن گرم! نگرانم نتونم حامی خوبی برای شما باشم.من نگرانتونم..هر روز و هرلحظه میدونم خدا با شماست ولی من هم وظایفی درقبالتون دارم..من قبلا یکبار تنها شدم..این روزها نگرانم! دارم...کم میارم. ناگهان سرش رو پایین انداخت و بلند بلند گریه کرد.من با ناباوری به او که روی تخت از شدت ناراحتی مچاله شده بود وگریه میکرد نگاه میکردم. تازه میفهمیدم که گریه ی یک مرد چقدر دردناکه! درمیان هق هقش سر بلند کرد و زانوانش رو بغل گرفت: رقیه سادات خانوم..نگرانی همه هرچی میخواد باشه باشه..من نگران یک چیزم.نگران اینم که شک کنم! به این چشمها ی پاک وزلال و آفتابی شک کنم..این روزها همه چیز دست به دست هم داده تا شما رو از چشم من بندازه.تا منو بترسونه از اعتمادم.من بخاطر این احساس معذبم.از خدای خودم و خودم شرمنده ام. باورم نمیشد که دغدغه ی این روزهای حاج مهدوی چنین چیزی بوده باشه. سرم رو به اطراف تکون دادم و با شرمندگی و تعجب گفتم:یعنی دیشب بخاطر همین اون حرفها رو زدید؟! بخاطر اینکه فکر میکردید نباید به من شک کنید؟ او سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: من از شک میترسم.قبلا هم دچار شک شدم و الهام خاتون نجاتم دادند. . پرسیدم: شک به چی؟؟ آهی کشید:در زمان طلبگی شک کردم به راهی که انتخاب کردم.سختیهای این راه و دروس سنگینش یک طرف،بار مسئولیت کمر شکنش از طرف دیگه دچار شکم کرد..ولی جرات نداشتم در این مورد به کسی حرفی بزنم حتی به پدربزرگ خدابیامرزم که خودشون مشوق اصلی من بودند. از خدا خواستم یک چراغی، نوری سر راهم بزارن تا تصمیم درست بگیرم! به یک هفته نکشید الهام خاتون مقابل زندگیم سبز شد.. او درسهاش از من خیلی عقب تر بود ولی به جدت قسم از من باسوادتر ودانا تر بود.اگه الهام خاتون نبود معلوم نبود عاقبت من چی میشد رقیه جان..شاید الان طلبه نبودم.یا اگر بودم شاید با این عقیده نبودم. حالا باز هم دارن به شک میندازنم.نپرسید چه کسانی؟! چون این و باید خودم حلش کنم. درد اینجاست که خدا وبنده های خوبش به من همیشه اعتماد کردند. بهم فرصت دادند.من نمیخوام کاری که اونها با من کردند رو از بنده ی خوب و پشیمونش دریغ کنم. سرم رو محکم گرفتم!!! وای خدایا او کجا بود و من کجا بودم؟؟ خدایا من واقعا به پاداش کدوم عمل خوبم لایق همسری این مرد بودم؟؟؟ من ماه هاست که فکر میکردم او هم گناه کبیره ای مرتکب شده در حالیکه او بخاطر شک وترس در انتخاب راهش و مسئولیت سنگینش اینقدر دچار عذاب وجدان بود.!!! وای به من!!! وای به من!!! من چقدرباید میدویدم تا به گرد راه او برسم.او تمام اضطرابش این بود که مبادا به من شک کنه!!! حالا نوبت من بود که از بندگی خالص و ناب او سر به سجده بزارم و بلند بلند گریه کنم و با هر اشک از دیده، خدا روشکر کنم بخاطر داشتن چنین مردی.. چه شب معنوی و زیبایی شد امشب. او سرم رو بلند کرد و هردو از پشت پلکهایی که ابرباران زای الهی خیسشون کرده بود همدیگر رو نگاه میکردیم. من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگی خدای او.. @dokhtaranchadorii
من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگی خدای او. گفتم:حاج کمیل امشب بهم نشون دادید که هنوز هیج چیزی درمورد شما نمیدونم.میدونم من براتون الهام نمیشم ولی قول میدم اجازه ندم اعتمادتون به من سلب شه..من شما رو دارم حاج کمیل.تا وقتی شما هستی گناه غلط میکنه نزدیکم شه..تو این خونه من فقط صدای بال ملایک رو میشنوم.جایی که شما هستی جایگاه شیاطین نیست..خیالتون راحت وقتی هم از شما فاصله دارم یادتون ذهنم رو متبرک میکنه. او را محکم در آغوش گرفتم و با ذوق کودکانه گفتم:وااااااااااااای خداااااایا شکرت..ممنونم بخاطر داشتن چنین مردی. . او اشکهاش تبدیل به خنده شد. زد روی شونه ام وگفت: ای کلک...فردا هم صبحانه با من!! فقط بخاطر همین جمله ت. نگاهش کردم. اشکهامو با عشق و علاقه از صورتم پاک کرد .چشمهای خیسش رو بوسیدم. که کنار گوشم نجوا کرد: چه حال خوبی دادی بهم دختر!! بریم سراغ یک عشق بازی چهار نفره؟ چشمم رو ریز کردم و با تعجب نگاهش کردم. او با لبخند زیبا ودلفریبش گفت:من و شما و این کوچولو با اونی که بساط این حال خوب و فراهم کرد. دقایقی بعد دو سجاده در اتاقی که عطر خدا میداد پهن بود.و من پشت مردی نماز شب اقامه کردم که هدیه ای الهی بود. سر سجاده بودیم که او با لبخند،نیم نگاهی به طرفم انداخت و تسبیح به دست گفت:حوصله میکنید خوابی که شب پیش دیدم رو واستون تعریف کنم؟ عجب شب عجیبی شد امشب. من با خوشحالی با زانوهام نزدیکش شدم و گفتم:خیره..چه خوابیه که صلاح دونستید واسم تعریف کنید؟ او لبخند رضایت آمیزی به لب داشت.گفت:خوابی که تا حدودی دلم رو روشن کرد! میخوام واستون تعریف کنم تا دل شما هم روشن شه و اینقدر بیهوده از گذشته شرمنده نباشید. دستم رو زیر چانه گذاشتم و با علاقه چشم به دهانش دوختم! گفت:خواب دیدم در ارتفاع یک بلندی ایستادم. اونم تک وتنها..پایین پام دره ی عمیق و وحشتناکی بود.خیلی مضطرب بودم واحساس ناامنی میکردم.در اوج نا امیدی کمی اونطرفتر لبه ی پرتگاه چشمم افتاد به خودم.. به خودم گفتم:میترسم.چطوری از این جا راه خونه رو پیدا کنم؟ خودم دستش رو برام دراز کرد و گفت:با من بیا.. من با اطمینان سمتش رفتم و دستش رو گرفتم.ناگهان او منو به قعر دره هل داد و من با فریاد خدا خدا به ته دره سقوط کردم. همونطور که در حال سقوط بودم شما رو در بالای دره دیدم که دستتونو برام دراز کردید و صدام زدید دستم رو بگیر. من از شما خیلی فاصله داشتم ولی یک نیروی مکنده ی قوی از سمت شما منو به بالا کشید و دستم رو در دستانتون گذاشت. *با ذوق دستم رو مقابل دهانم گذاشتم وگفتم:وااای من تو خواب شما رو ازسقوط نحات دادم؟* او با عشق خندید و گفت:هنوز تموم نشده سادات خانوم! وقتی دستتونو گرفتم با هم با سرعت هرچه بیشتر به بالا پرواز کردیم.اینقدر این پرواز زیبا و دلچسب بود که میخندیدم و به خودم در پایین با غرور نگاه میکردم.. این شد که صبحش با انرژی از خواب پاشدم و صبحانه آماده کردم. من با شوق پرسیدم تعبیرش چیه حاج کمیل؟! او شانه بالا انداخت وگفت:من حتم دارم شما در زندگی من باعث خیر و رحمتی..شاید در خواب خودتون بودید شاید هم جدتون ولی به هرحال منو از شر خودم نجات دادید. تا به امشب این جریان برام شببه یک خواب عجیب وامید بخش بود ولی امشب مطمئن شدم که خداوند با اون خواب دلم رو مطمئن کرد.و بهم فهموند من هرگز تصمیم اشتباهی نگرفتم. من از تعریفهای او غرق غرور شدم و ناخواسته لبم به لبخند وا میشد. نگفتم هر روز که با او صبحانه میخورم روز خوبیست؟! از فردا فقط با او صبحانه میخورم حتی اگر به مدرسه دیر برسم! روز بعد با اینکه تا بعد از نماز صبح بیدار بودیم و فقط چندساعت خوابیدیم ولی احساس خستگی و خمودگی نمیکردم. دلم میخواست برای صبحانه بیدارش کنم ولی او اینقدر آروم ومعصوم خوابیده بود که دلم نمی اومد خوابش رو به هم بزنم.صورتش رو بوسیدم و آهسته کنار گوشش نجوا کردم خداحافظ عزیزم..نور زندگیم. دوستت دارم. او عمیق خوابیده بود. صدام رو نشنید! دل کندن از او برام سخت بود.احساس دلتنگی و اضطراب با بوسه ی خداحافظی دوباره در جانم رخنه کرد. تسبیح الهام رو از داخل جانماز برداشتم و به مچم بستم. به مدرسه رفتم.در همان ابتدای ورودم به اتاق یکی از دانش آموزان رو دیدم که قبلا چندباری باهم درمورد شهیدان صحبت کرده بودیم.او دختر پاک وبا ایمانی بود که بزرگترین آرزویش شهادت بود.با دیدن من گل از گلش شکفت و سلام کرد. صورتش رو بوسیدم و جوابش رو با خوشرویی دادم و داخل اتاقم هدایتش کردم.در دستش بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع شرمندگی گفت:ناقابله خانوم @dokhtaranchadorii
در دست اون دختر بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع و شرمندگی گفت:ناقابله خانوم.من تعریف شما رو واسه مادرم خیلی کرده بودم.مادرم رفته بودن کربلا این رو به نیت شما گرفتند. من هیحان زده از این لطف ومحبت او بسته رو گرفتم و با خوشحالی گفتم:واااای عزیزم ممنونم. مادرت برام سوغات کربلا آورده ومیگی ناقابل؟! او با شرم لبخند زد و گفت:حق با شماست.. او را بوسیدم و گفتم:سلام منو به مادرت برسون و بهشون بگو برام خیلی دعا کنند. او گفت:من و مادرم همیشه برای شما دعا میکنیم.شما هم دعا کنید امتحان امروزم رو خوب بدم. گفتم:ان شالله همینطور خواهد بود. واو را تا دم در مشایعت کردم. وقتی وارد سالن امتحان شد به اتاقم برگشتم و بسته رو باز کردم.چادر نماز دوخته شده و زیبایی داخل بسته بود.و یک جانماز سبزرنگ که مهرکربلا مثل مروارید داخلش میدرخشید. سوغات رو داخل کیفم گذاشتم و مانیتور رو روشن کردم تا به کارهام برسم. مشغول انجام کارم بودم که تلفنم زنگ خورد. حاج کمیل با صدایی خواب آلود سلام کرد. شنیدن صداش اینقدر خوشحالم کرد که ناخواسته لبخند برلبم نشست. _سلام آقای گل خودم.احوال شما؟! او با همان صدای گرفته گفت: کی رفتید؟ چرا بیدارم نکردید؟ چشمم به مانیتور بود و روحم اسیر حاج کمیل! گفتم: اینقدر عمیق و زیبا خوابیده بودید دلم نیومد بیدارتون کنم. _دیگه هیچ وقت همینطوری نرید.وقتی چشم باز میکنم و یک دفعه با جای خالیتون مواجه میشم دلم میگیره. در دلم قند که نه کله قند آب شد. گفتم:رو چشمم حاج کمیل.چشم. _من به فدای اون چشمها که ما رو اسیر کرده.. خندیدم:خدا حفظتون کنه.. پرسید:امروز برنامه تون چیه؟ گفتم:برنامه ی خاصی ندارم.شما کی میخواین برین کلاس؟ گفت: الان دیگه کم کم آماده میشم برم. لحنش تغییر کرد: میشه اگر کار خارج از برنامه ای داشتید به من اطلاع بدید؟ با تعجب گفتم: بله حتما.ولی چطور مگه؟! او خیلی عادی گفت: دلیل خاصی نداره.شاید بتونم برنامه هامو مرتب کنم بریم بیرون. یادم افتاد که ساعت یازده ونیم وقت دکتر زنان دارم. گفتم: آهان راستی امروز من وقت دکتر دارم ساعت یازده ونیم او گفت:بسیار خب.اون زمان من کلاسم.وگرنه میومدم دنبالتون با هم میرفتیم.ولی قول میدم زود خودم وبرسونم تا بریم یه چرخی بزنیم. فکر کردم که او قطعا میخواد کاری که حاج آقا ازش خواسته رو انجام بده با خنده گفتم:حاج کمیل، ما با گردش بی گردش مخلص شماییم. او هم با لحن من گفت:ما بیشتررر.مزاحم وقتتون نمیشم.در امان خدا. امروز پراز انرژی و شادی بودم وحتی درصدی فکر نمیکردم که اون روز حادثه ی بدی متوجهم بشه.با اینکه بخاطر پایان سال تحصیلی کارهای عقب افتاده زیاد داشتم ولی کارهام با سرعت سرو سامون گرفت و به سمت مطب حرکت کردم.در راه تلفنم زنگ خورد. نسیم بود. جواب دادم:سلام نسیم جان! او با صدای افسرده ای سلام گفت. پرسیدم: خوبی؟! مامانت بهتره؟! با بغض گفت :بابام داره از بیمارستان میارتش اینجا.من نمیدونم واقعا چیکار کنم.میگه حالش بده.عسل..عسل من خیلی میترسم. دلداریش دادم :نگران نباش نسیم جان.ان شالله ازش پرستاری میکنی بهش محبت میکنی بهتر میشه. او با گریه گفت:اگه ازت یه خواهشی کنم نه نمیاری؟! گفتم:اگه کاری از دستم بربیاد حتما. او گفت:میشه بیای اینجا ..اون اگه تو رو ببینه خیالش از جانب من راحت میشه.تو سرو شکلت درست وحسابیه.واقعا شبیه مومنایی ولی من هنوز نتونستم مثل آدمیزاد لباس بپوشم. تو روخدا بیا..خیلی تنهام.خیلی دلم گرفته. و شروع کرد به گریستن! نمیدونستم باید چیکار کنم و چطوری بهش نه بگم. گفتم:نسیم جان من الان وقت دکتر زنان دارم.نمیدونم کارم چقدر اونجا طول بکشه.هروقت ویزیت شدم میام. با حسرت گفت:ای باباا.بیخیال خواهر..میدونستم نه میشنوم.خودتم میدونی این حرفها بهونست.تو دوست نداری با من بگردی.حقم داری.من برات دردسرم.آبرو تو میبرم..من کاری کردم که اگر خودتم بخوای نمیتونی بهم اعتماد کنی. .آدمهایی مثل من هیچ وقت نمیتونن تغییر کنن..خدافظ برای همیشه. . و تماس قطع شد.. من حیرت زده از رفتار او دوباره شماره رو گرفتم.چندبار زنگ زدم تا بالأخره جواب داد. با ناراحتی گفتم:این چه رفتاریه دختر؟ چرا واسه خودت میبری ومیدوزی؟! من که گفتم بعد از اینکه کارم تو مطب تموم شد یه سر با حاج کمیل میام دیدنت. او با پوزخند تلخی گفت:من میخواستم باهات تنها باشم.میخواستم باهات درددل کنم.مامانم ببینتت.تو با شوهرت بیای میخوای زود برگردی خونه ت.من میدونم شوهرت از من خوشش نمیاد..فکر من نباش.برو زندگیتو کن.منم خدایی دارم. دلم براش سوخت.او چقدر مظلوم و درمانده شده بود.دوباره یاد خودم افتادم! ادامه دارد... @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#پیام_معنوی 😇❤️ 💌 نقش خاص خودت را بشناس! #استاد_پناهیان ❤️ @dokhtaranchadorii
#دلتنگی_شهدایی 😢💔 روز آدینه دلم ، خوش به همین تک بیت است؛ رفته سردار نفس تازه کند برگـردد... چون ظهور گل نرگس به خدا نزدیک است.... 🌷 #شهید_قاسم‌_سلیمانی🌷 @dokhtaranchadorii