eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
621 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگی خدای او. گفتم:حاج کمیل امشب بهم نشون دادید که هنوز هیج چیزی درمورد شما نمیدونم.میدونم من براتون الهام نمیشم ولی قول میدم اجازه ندم اعتمادتون به من سلب شه..من شما رو دارم حاج کمیل.تا وقتی شما هستی گناه غلط میکنه نزدیکم شه..تو این خونه من فقط صدای بال ملایک رو میشنوم.جایی که شما هستی جایگاه شیاطین نیست..خیالتون راحت وقتی هم از شما فاصله دارم یادتون ذهنم رو متبرک میکنه. او را محکم در آغوش گرفتم و با ذوق کودکانه گفتم:وااااااااااااای خداااااایا شکرت..ممنونم بخاطر داشتن چنین مردی. . او اشکهاش تبدیل به خنده شد. زد روی شونه ام وگفت: ای کلک...فردا هم صبحانه با من!! فقط بخاطر همین جمله ت. نگاهش کردم. اشکهامو با عشق و علاقه از صورتم پاک کرد .چشمهای خیسش رو بوسیدم. که کنار گوشم نجوا کرد: چه حال خوبی دادی بهم دختر!! بریم سراغ یک عشق بازی چهار نفره؟ چشمم رو ریز کردم و با تعجب نگاهش کردم. او با لبخند زیبا ودلفریبش گفت:من و شما و این کوچولو با اونی که بساط این حال خوب و فراهم کرد. دقایقی بعد دو سجاده در اتاقی که عطر خدا میداد پهن بود.و من پشت مردی نماز شب اقامه کردم که هدیه ای الهی بود. سر سجاده بودیم که او با لبخند،نیم نگاهی به طرفم انداخت و تسبیح به دست گفت:حوصله میکنید خوابی که شب پیش دیدم رو واستون تعریف کنم؟ عجب شب عجیبی شد امشب. من با خوشحالی با زانوهام نزدیکش شدم و گفتم:خیره..چه خوابیه که صلاح دونستید واسم تعریف کنید؟ او لبخند رضایت آمیزی به لب داشت.گفت:خوابی که تا حدودی دلم رو روشن کرد! میخوام واستون تعریف کنم تا دل شما هم روشن شه و اینقدر بیهوده از گذشته شرمنده نباشید. دستم رو زیر چانه گذاشتم و با علاقه چشم به دهانش دوختم! گفت:خواب دیدم در ارتفاع یک بلندی ایستادم. اونم تک وتنها..پایین پام دره ی عمیق و وحشتناکی بود.خیلی مضطرب بودم واحساس ناامنی میکردم.در اوج نا امیدی کمی اونطرفتر لبه ی پرتگاه چشمم افتاد به خودم.. به خودم گفتم:میترسم.چطوری از این جا راه خونه رو پیدا کنم؟ خودم دستش رو برام دراز کرد و گفت:با من بیا.. من با اطمینان سمتش رفتم و دستش رو گرفتم.ناگهان او منو به قعر دره هل داد و من با فریاد خدا خدا به ته دره سقوط کردم. همونطور که در حال سقوط بودم شما رو در بالای دره دیدم که دستتونو برام دراز کردید و صدام زدید دستم رو بگیر. من از شما خیلی فاصله داشتم ولی یک نیروی مکنده ی قوی از سمت شما منو به بالا کشید و دستم رو در دستانتون گذاشت. *با ذوق دستم رو مقابل دهانم گذاشتم وگفتم:وااای من تو خواب شما رو ازسقوط نحات دادم؟* او با عشق خندید و گفت:هنوز تموم نشده سادات خانوم! وقتی دستتونو گرفتم با هم با سرعت هرچه بیشتر به بالا پرواز کردیم.اینقدر این پرواز زیبا و دلچسب بود که میخندیدم و به خودم در پایین با غرور نگاه میکردم.. این شد که صبحش با انرژی از خواب پاشدم و صبحانه آماده کردم. من با شوق پرسیدم تعبیرش چیه حاج کمیل؟! او شانه بالا انداخت وگفت:من حتم دارم شما در زندگی من باعث خیر و رحمتی..شاید در خواب خودتون بودید شاید هم جدتون ولی به هرحال منو از شر خودم نجات دادید. تا به امشب این جریان برام شببه یک خواب عجیب وامید بخش بود ولی امشب مطمئن شدم که خداوند با اون خواب دلم رو مطمئن کرد.و بهم فهموند من هرگز تصمیم اشتباهی نگرفتم. من از تعریفهای او غرق غرور شدم و ناخواسته لبم به لبخند وا میشد. نگفتم هر روز که با او صبحانه میخورم روز خوبیست؟! از فردا فقط با او صبحانه میخورم حتی اگر به مدرسه دیر برسم! روز بعد با اینکه تا بعد از نماز صبح بیدار بودیم و فقط چندساعت خوابیدیم ولی احساس خستگی و خمودگی نمیکردم. دلم میخواست برای صبحانه بیدارش کنم ولی او اینقدر آروم ومعصوم خوابیده بود که دلم نمی اومد خوابش رو به هم بزنم.صورتش رو بوسیدم و آهسته کنار گوشش نجوا کردم خداحافظ عزیزم..نور زندگیم. دوستت دارم. او عمیق خوابیده بود. صدام رو نشنید! دل کندن از او برام سخت بود.احساس دلتنگی و اضطراب با بوسه ی خداحافظی دوباره در جانم رخنه کرد. تسبیح الهام رو از داخل جانماز برداشتم و به مچم بستم. به مدرسه رفتم.در همان ابتدای ورودم به اتاق یکی از دانش آموزان رو دیدم که قبلا چندباری باهم درمورد شهیدان صحبت کرده بودیم.او دختر پاک وبا ایمانی بود که بزرگترین آرزویش شهادت بود.با دیدن من گل از گلش شکفت و سلام کرد. صورتش رو بوسیدم و جوابش رو با خوشرویی دادم و داخل اتاقم هدایتش کردم.در دستش بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع شرمندگی گفت:ناقابله خانوم @dokhtaranchadorii
در دست اون دختر بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع و شرمندگی گفت:ناقابله خانوم.من تعریف شما رو واسه مادرم خیلی کرده بودم.مادرم رفته بودن کربلا این رو به نیت شما گرفتند. من هیحان زده از این لطف ومحبت او بسته رو گرفتم و با خوشحالی گفتم:واااای عزیزم ممنونم. مادرت برام سوغات کربلا آورده ومیگی ناقابل؟! او با شرم لبخند زد و گفت:حق با شماست.. او را بوسیدم و گفتم:سلام منو به مادرت برسون و بهشون بگو برام خیلی دعا کنند. او گفت:من و مادرم همیشه برای شما دعا میکنیم.شما هم دعا کنید امتحان امروزم رو خوب بدم. گفتم:ان شالله همینطور خواهد بود. واو را تا دم در مشایعت کردم. وقتی وارد سالن امتحان شد به اتاقم برگشتم و بسته رو باز کردم.چادر نماز دوخته شده و زیبایی داخل بسته بود.و یک جانماز سبزرنگ که مهرکربلا مثل مروارید داخلش میدرخشید. سوغات رو داخل کیفم گذاشتم و مانیتور رو روشن کردم تا به کارهام برسم. مشغول انجام کارم بودم که تلفنم زنگ خورد. حاج کمیل با صدایی خواب آلود سلام کرد. شنیدن صداش اینقدر خوشحالم کرد که ناخواسته لبخند برلبم نشست. _سلام آقای گل خودم.احوال شما؟! او با همان صدای گرفته گفت: کی رفتید؟ چرا بیدارم نکردید؟ چشمم به مانیتور بود و روحم اسیر حاج کمیل! گفتم: اینقدر عمیق و زیبا خوابیده بودید دلم نیومد بیدارتون کنم. _دیگه هیچ وقت همینطوری نرید.وقتی چشم باز میکنم و یک دفعه با جای خالیتون مواجه میشم دلم میگیره. در دلم قند که نه کله قند آب شد. گفتم:رو چشمم حاج کمیل.چشم. _من به فدای اون چشمها که ما رو اسیر کرده.. خندیدم:خدا حفظتون کنه.. پرسید:امروز برنامه تون چیه؟ گفتم:برنامه ی خاصی ندارم.شما کی میخواین برین کلاس؟ گفت: الان دیگه کم کم آماده میشم برم. لحنش تغییر کرد: میشه اگر کار خارج از برنامه ای داشتید به من اطلاع بدید؟ با تعجب گفتم: بله حتما.ولی چطور مگه؟! او خیلی عادی گفت: دلیل خاصی نداره.شاید بتونم برنامه هامو مرتب کنم بریم بیرون. یادم افتاد که ساعت یازده ونیم وقت دکتر زنان دارم. گفتم: آهان راستی امروز من وقت دکتر دارم ساعت یازده ونیم او گفت:بسیار خب.اون زمان من کلاسم.وگرنه میومدم دنبالتون با هم میرفتیم.ولی قول میدم زود خودم وبرسونم تا بریم یه چرخی بزنیم. فکر کردم که او قطعا میخواد کاری که حاج آقا ازش خواسته رو انجام بده با خنده گفتم:حاج کمیل، ما با گردش بی گردش مخلص شماییم. او هم با لحن من گفت:ما بیشتررر.مزاحم وقتتون نمیشم.در امان خدا. امروز پراز انرژی و شادی بودم وحتی درصدی فکر نمیکردم که اون روز حادثه ی بدی متوجهم بشه.با اینکه بخاطر پایان سال تحصیلی کارهای عقب افتاده زیاد داشتم ولی کارهام با سرعت سرو سامون گرفت و به سمت مطب حرکت کردم.در راه تلفنم زنگ خورد. نسیم بود. جواب دادم:سلام نسیم جان! او با صدای افسرده ای سلام گفت. پرسیدم: خوبی؟! مامانت بهتره؟! با بغض گفت :بابام داره از بیمارستان میارتش اینجا.من نمیدونم واقعا چیکار کنم.میگه حالش بده.عسل..عسل من خیلی میترسم. دلداریش دادم :نگران نباش نسیم جان.ان شالله ازش پرستاری میکنی بهش محبت میکنی بهتر میشه. او با گریه گفت:اگه ازت یه خواهشی کنم نه نمیاری؟! گفتم:اگه کاری از دستم بربیاد حتما. او گفت:میشه بیای اینجا ..اون اگه تو رو ببینه خیالش از جانب من راحت میشه.تو سرو شکلت درست وحسابیه.واقعا شبیه مومنایی ولی من هنوز نتونستم مثل آدمیزاد لباس بپوشم. تو روخدا بیا..خیلی تنهام.خیلی دلم گرفته. و شروع کرد به گریستن! نمیدونستم باید چیکار کنم و چطوری بهش نه بگم. گفتم:نسیم جان من الان وقت دکتر زنان دارم.نمیدونم کارم چقدر اونجا طول بکشه.هروقت ویزیت شدم میام. با حسرت گفت:ای باباا.بیخیال خواهر..میدونستم نه میشنوم.خودتم میدونی این حرفها بهونست.تو دوست نداری با من بگردی.حقم داری.من برات دردسرم.آبرو تو میبرم..من کاری کردم که اگر خودتم بخوای نمیتونی بهم اعتماد کنی. .آدمهایی مثل من هیچ وقت نمیتونن تغییر کنن..خدافظ برای همیشه. . و تماس قطع شد.. من حیرت زده از رفتار او دوباره شماره رو گرفتم.چندبار زنگ زدم تا بالأخره جواب داد. با ناراحتی گفتم:این چه رفتاریه دختر؟ چرا واسه خودت میبری ومیدوزی؟! من که گفتم بعد از اینکه کارم تو مطب تموم شد یه سر با حاج کمیل میام دیدنت. او با پوزخند تلخی گفت:من میخواستم باهات تنها باشم.میخواستم باهات درددل کنم.مامانم ببینتت.تو با شوهرت بیای میخوای زود برگردی خونه ت.من میدونم شوهرت از من خوشش نمیاد..فکر من نباش.برو زندگیتو کن.منم خدایی دارم. دلم براش سوخت.او چقدر مظلوم و درمانده شده بود.دوباره یاد خودم افتادم! ادامه دارد... @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#پیام_معنوی 😇❤️ 💌 نقش خاص خودت را بشناس! #استاد_پناهیان ❤️ @dokhtaranchadorii
#دلتنگی_شهدایی 😢💔 روز آدینه دلم ، خوش به همین تک بیت است؛ رفته سردار نفس تازه کند برگـردد... چون ظهور گل نرگس به خدا نزدیک است.... 🌷 #شهید_قاسم‌_سلیمانی🌷 @dokhtaranchadorii
📅 روزهای تاریخ‌ساز 🍃 آقا از دو روزی سخن گفتند که از #روزهای_خدا ست ➕ اگر شکر این روزها را بجا آوریم، پیروزی‌های بزرگتری نصیب‌مان می‌شود @dokhtaranchadorii
😔 غم ایران، شادی دشمنان 😈 🙁 هر چقدر ما غصه خوردیم، آن‌ها خوشحال شدند! 👺دشمنان ایران را بهتر بشناسید... @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #تماشایی | سوخت حقیقی موشک ✊ وقتی فریادهایمان بر سر دشمن آوار می‌شود 👊 شما هم در این #انتقام_سخت شریک هستید 🌹 #همرزم_سردارم 🍃 #روزهای_خدا @dokhtaranchadorii
🌿 رفیق خوشبخت 👌 رهبر انقلاب برای این‌کار در مقابل حاج‌قاسم تعظیم می‌کنند 🌺 فکر می‌کنید چه چیزی شهیدسلیمانی را به این مقام رساند؟ 😔 روایت آقا از تشییع پیکرهای اربا اربا.... 💪 #همرزم_سردارم @dokhtaranchadorii
👌 در مکتب امام 👊 تربیت‌شدگان مکتب امام هر روز بیشتر می‌شوند ✌️ آقا از فتح‌الفتوح اصلی انقلاب سخن می‌گویند 😉 شما هم می‌توانید یکی از این انسان‌های برجسته باشید 💪 #همرزم_سردارم @dokhtaranchadorii
🔰 لوح | بدرقه سردار سلیمانی، بیعت با امام خمینی بود 🔻 رهبر انقلاب، امروز: این عشق و این وفا و این ایستادگی و در این بیعت بزرگ با خطّ امام، مردم با این حضورشان در میدان با خطّ امام بیعت کردند؛ بیعتی با این عظمت، آن هم بعد از گذشت بیش از سی سال از رحلت امام بزرگوار این جور با امام، مردم بیعت میکنند، این جور امام زنده است. ۹۸/۱۰/۲۷ @dokhtaranchadorii
امام ساکن آسمان‌ها🌤 بود‌ در عرش خدا. پس خدا منت گذاشت بر من و شما و او را میان ما🌏 ساکن کرد... ما ظلم کردیم در حق امام و البته بیشتر در حق خودمان؛ او را رها کردیم...💔 تعدادمان به ظاهر زیاد است، اما تشکیلاتمان، برای یاری امام آماده نیست! در سراسر دنیا، مشکلات ما همه از جهالت‌ ما است!😰 #امام_من #مهربان_من 💝 #میخواهم_یار_تو_باشم @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 #سخنرانی_استاد_پناهیان 🎥 شهدا #بهتر از فرشته ها... 🔺فوق العاده زیبا👌 🎤 #استاد_پناهیان @dokhtaranchadorii
ما جویای سعادتیم با خامنه ای پیرو_خط_ولایتیم_ با خامنه ای به دشمن کور دل بگویید👊 که ما تا پای شهادتیم با خامنه ای سلامتی رهبر عزیزمون🌺 سه صلوات #الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
احساس میکنم که گم شده امـ😔 شهدا میشود مرا تفحصم کنید⁉️ گم شده ام؛ درکجا❗️ نمیدانم بیش از همه در خودم.. شما را به آن سربندهایتان تفحصم کنید. آخر که چه مگر نه این است که از #خاک آمدم و به خاک میروم؟ پس چه بهتر که خاکی بروم دیگر #تحمل ندارم چشمانم که هنوز گریان است دستانم هنوز به سوی #شماست پاهایم هنوز در #راهتان است گوشهایم هنوز نوایتان را میشنود 🎧 💥پس تا دیر نشده به داد این بیچاره برسید.... شهدا تفحصم کنید شما را به سر بندهایتان قسم تفحصم کنید اللهم الرزقنا شهادة... شبتون شهدایی @dokhtaranchadorii
✍دوباره یاد خودم افتادم که چقدر بعد از توبه حساس وشکننده شده بودم.درسته که من واقعا به او اعتماد نداشتم ولی اگر یک درصد فقط یک درصد او قصد تحول داشت من پیش وجدانم مسؤول بودم.از خدا خواستم هر چه که لازمه به زبونم بیاد.من ایمان داشتم این هم نوعی امتحانه.من این روزها رو گذرونده بودم.من با این احساسها و انفعالات آشنایی داشتم.خوب میفهمیدم که نسیم واقعا افسرده و ناامیده.یقین داشتم او داره زجر میکشه.چون نسیم بلد نبود بیخودی گریه کنه.با خدا معامله کردم ' من به نسیم اعتماد میکنم بخاطر رضای خاطر تو و جدم ..تو هم از من مراقبت کن' نفس عمیقی کشیدم و به او که آهسته گریه میکرد گفتم: نسیم جان حاج کمیل اونطوری نیست که تو فکر میکنی.ایشون اگه دنبال قضاوت کردن کسی بودن من الان همسرشون نبودم.. با کلافگی و صدای تو دماغی گفت: ببین من حوصله ندارم..کاری نداری؟! گفتم:چرا کارت دارم. باشه الان زنگ میزنم به حاج کمیل ومیام دیدنت. او پوزخند زد:وعده نده! میدونم نمیای.خودتم بخوای اون نمیزاره.. بی توجه به طعنه اش گوشی رو قطع کردم.زنگ زدم مطب و قرارم رو با کلی خواهش وتمنا به ساعتی دیگه منتقل کردم.وبعد زنگ زدم به حاج کمیل! گوشی حاج کمیل خاموش بود.نگاه به ساعتم کردم.ساعت ده دقیقه به یازده بود.حاج کمیل سر کلاس بودند. نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم.روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم و فکر کردم. نمیتونستم بدون هماهنگی با حاج کمیل به دیدن نسیم برم.صبر کردم ساعت یازده بشه.دوباره زنگ زدم.بعد از چند بوق حاج مهدوی گوشی رو برداشت وبا لحنی رسمی گفت:کلاس هستم بعد تماس بگیرید. دستپاچه گفتم:کارم واجبه حاجی.. گفت : پیام بدید یاعلی نوشتم:سلام عزیز دلم.خدا قوت..نسیم حال روحیش اصلا خوب نیست.میخوام برم ملاقات مادرش.اشکالی نداره؟! دقایقی بعد نوشت: سلام عزیزم.اگر امکان داره صبر کنید با هم بریم در غیر اینصورت مختارید. نوشتم:ممنون همسر مهربونم.اگر اجازه بدید تنها میرم و زود برمیگردم.دوستتون دارم. گوشی رو داخل کیفم انداختم و به سمت خونه ی نسیم راهی شدم. حدود ساعت دوازده بود که به محله ی نسیم که در غرب تهران قرار داشت رسیدم. پلاک خونه ش رو درست وحسابی به خاطر نداشتم. 🌿🌹🌿🌹🌿 ✍زنگ زدم بهش و پلاک رو پرسیدم. او با خوشحالی گفت:واقعا تو کوچه ای؟! از خوشحالیش خوشحال شدم! پلاک رو گفت و قبل از اینکه دستم به زنگ برسه در رو برام باز کرد. وقتی آسانسور به طبقه ی پنجم میرفت احساسم بهم گواهی بد میداد.توکل به خدا کردم و از آسانسور پیاده شدم. صدای موزیک آرومی از خونه ش به گوش میرسید.در زدم.نسیم طبق عادت همیشگی با تاب و شلوارک در رو برام باز کرد.در دستش یک رژ لب خوش رنگ بود.با دیدنم چشمهاش برقی زد و گفت:میدونستم هنوز معرفت داری..و منو در آغوش گرفت. فضای خونه خفه بود.بوی سیگار و الکل دماغم رو آزار میداد.همونطوری که کنار در ایستاده بودم گفتم: چقدر خونت خفه ست.من اینجا زنده نمیمونم.تو با این وضعیت از مادرت پرستاری میکنی؟ او هلم داد سمت داخل و در حالیکه در رو میبست گفت:حالا برس بعد نصیحت کن و غر بزن.چیکار کنم؟ داغونم.توقع نداری که دوروزه این لعنتی رو ترک کنم؟ بعد درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفت گفت: تو برو بشین من الان برات یه چیز خنک میارم بخوری جیگرت حال بیاد. نگاهی به اطراف خونه کردم.تابلوهایی که نماد فراماسونی و شیطون پرستی داشتند تو درو دیوارخونه آویزان شده بود.واقعا نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم. نسیم از آشپزخونه باهام حرف میزد:از بس گریه کردم این مدت قیافم عین میمون شده! باید بهم میگفتی داری میای یک کم به خودم میرسیدم. من تسبیحم رو از مچم باز کردم وبا قلبی لرزون شروع کردم به گفتن ذکر افوض امری الی الله.. او با یک سینی که داخلش دوتا لیوان شربت بود کنارم نشست! به چهره اش نگاه کردم.پوستش بر اثر گریه چروک شده بود و زیر چشمش گودافتاده بود. نا خواسته گفتم:چیکار کردی با خودت نسیم؟ حیف اون صورت خشگل نبود که به این روز انداختیش؟ او اهی کشید و گفت: هعیییی دست رو دلم نزار که دلم خونه عسل.. در حالیکه چادرم رو از سرم در می آورد گفت:بده اینا رو آویزون کنم برات. امتناع کردم :نه نمیخواد.باید برم.. گفت:عسل تو روخدا بس کن.یک کمی جنبه داشته باش! اینجا مگه نامحرم ؟ در بیار اون روسری وامونده تو دلم گرفت. و خودش روسریمو از سرم در آورد و لباسهامو داخل اتاق برد و برگشت. از دور با تمجید وتعجب گفت:به به..خانوم چه بولوندم کرده موهاشو؟ حاجیتم یه چیزش میشه ها.از یه طرف بالا منبر دختر مو بولوندا رو موعظه میکنن بعد از اون ور خودشون سرو گوششون میجنبه.امان از این آخوندها که هرچی میکشیم از ایناست. @dokhtaranchadorii
✍عصبانی شدم. گفتم:قبلا گفته بودم دوست ندارم نسبت به حاج کمیل حرف اضافه ای بزنی؟! تو تاحالا تو عمرت پای دوتا منبر نشستی که حرف میزنی؟ کی منبری ها میگن خودتونو خشگل نکنین؟! خدا خودش عاشق زیباییه ولی خشگلیتو باید محرمت ببینه نه هر چشم هرز و ناپاکی! تو فکر کردی روحانیون و منبری ها از پشت کوه بیرون اومدن؟ اتفاقا اونها خیلی هم خوب زیبایی و مد رو می‌شناسند. ولی از راه حلالش..با محرمشون.پس دیگه هیج وقت هیچ منبری یا روحانیت رو زیر سوال نبر. او دستش رو بالا آورد:بابا شوخی کردم چقدر حساسی تو..معلومه خیلی خاطرشو میخوایا.. جای جواب دادن به سوال معنی دارش به اطراف نگاهی کردم و پرسیدم:پس مامانت کو؟ هنوز نیاوردنش؟ او آه کشید.اونم میاد.الان دوباره به بابام زنگ میزنم ببینم کی مرخص میشه. بلند شد و تلفن همراهشو از روی دکور برداشت و شماره رو گرفت. چند دقیقه ی بعد خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد و پرسید:پس کی میاین؟؟ عسل اینجاست. منتظره. صدای نامفهمومی از پشت خط می اومد. نسیم گفت:نه نه اون موقع خیلی دیره.زودتر! بعد در حالیکه مقابل من رژه میرفت و با چشم و لبش ادا و اطوار در می آورد با لحن خاصی ادامه داد:ای بابا!! معلومه که نمیشه.ایشون مثل من بیکار که نیست.زندددگی داره. شوهههر داره!! بعد یه وقت شوهرش اوفش میکنه. ...آفرین دمت گرم پس زود بیاین.سی یووو.. من متعجب از طرز صحبت کردن او پرسیدم:با کی حرف میزدی؟ او گوشیش رو روی میز گذاشت و با خونسردی گفت:بابام دیگه!! چشمم گرد شد. _واقعا تو با پدرت اینطوری حرف میزدی؟ فکر میکردم باهاش قهری! او در حالیکه شربتش رو هم میزد گفت:نه بابا وقتی از بازداشتگاه درم آورد با هم آشتی کردیم.تازه کلی هم با هم لاو میترکونیم. لبخند رضایت آمیزی به لب آوردم:خب این که خیلی خوبه! واقعا برات خوشحالم. او سینی شربت رو به سمتم هل داد. _بوخور خنک شی.. نگاهی به لیوان شربت انداختم.یاد حرف پدرشوهرم افتادم. ☘💐☘💐☘ ✍این بچه امانت بود.و اموال نسیم قطعا از راه حلال به دست نیومده بود.گفتم:ممنون من نمیخورم.. او با تعجب نگام کرد. _عههه چرا لوس میکنی خودتو بخور.. به ناچار دروغ گفتم:نمیتونم روزه ام. او با کف دستش به سرم زد ولیوان شربتش رو روی میز گذاشت:ای خااااک!!! مگه تو باردار نیستی که روزه ای؟ اونم وسط این روزهای به این بلندی..میخوای تا نه شب گشنه بمونی؟ گفتم:آره میتونم. او با تاسف سری تکون داد:واقعا خیلی شورشو درآوردی! دوباره چشمم افتاد به تابلوهای روی دیوار.دیدن اون تابلوها واقعا آزارم میداد! پرسیدم: ببینم تو معنی این تابلوها رو میدونی زدی رو درو دیوار خونت؟ او لیوان شربت منم برداشت و در حالیکه همش میزد و میخورد گفت: پ ن پ همینطوری واسه قشنگی زدم!! معنی اون عکسها رو تو بدونی من ندونم.؟! گفتم پس اگه میدونی واسه چی این نمادهای شیطانی رو در ودیوارته. او درحال نوشیدن شربت خندید وگفت:چون باحاله! قشنگه..!! بعدشم خودم یه مدتی تو فرقه ش رفتم و اومدم.اعتقادات باحالی دارن.وقت شد بهت میگم.. گوشهام دوباره کوره ی آتیش شدند. با ناراحتی گفتم:تکلیفتو روشن کن میخوای خدا پرست باشی یا شیطون پرست. او خودش رو روی مبل ولو کرد و با خنده گفت:خوب معلومه! هیچ کدوم! من از خداش چه خیری دیدم که از مخلوقش ببینم. لبم رو گاز گرفت وگفتم:استغفرالله! مواظب حرف زدنت باش! اینها کفره. یک لحظه خوف به دلم افتاد! این که میگه به چیزی اعتقاد نداره پس چرا در این مدت مسجد میومد و زار میزد!؟ او دوباره خندید. حالاتش طبیعی نبود. بیشتر از این نمیتونستم اون محل رو تحمل کنم نگاهی به ساعت دیواری انداختم وگفتم: ببین من دیرم شده باید برم. او خمیازه ای کشید وگفت:تو تاره الان رسیدی کجا؟ بلند شدم. گفتم:بی زحمت چادر و روسریمو بیار.الان وقت اذانه.میخوام برم خونه. او خودش رو از روی مبل جدا کرد و با دلخوری گفت:مگه خونه ی من نماز نداره؟ نگاهی به درو دیوار خونه کردم و با ناراحتی گفتم:نه نداره.تو اصلا یک سجاده داری تو خونه ت؟! او بلند شد و مقابلم ایستاد. گفت:اگه قرار بود نمونی چرا اومدی؟ من که بهت گفته بودم نیا.میخوای منو پیش مادرم دروغ گو کنی؟ حق با او بود. گفتم:آخه مادرت معلوم نیست کی بیاد که.بزار یه روز دیگه میرم دیدنش تو بیمارستان. او با عصبانیت دور تا دور اتاق رژه رفت. ناگهان با حالتی درمانده به سمتم برگشت.دستهامو گرفت و با بغض گفت:ولی من یه عالمه باهات کار دارم. میدونم تحمل من و این خونه برات خیلی سخته. ولی فقط یک کم یه کم دیگه کنارم بمون. میخوام باهات حرف بزنم.درد دل کنم. خدایا باید چه کار میکردم؟! گفتم:باشه. با حالتی معذب نشستم روی مبل. گفتم:پس لطفا شرایط منم درک کن و زود حرفهاتو بزن. @dokhtaranchadorii
✍او دوباره قدم زد ودر حالیکه دستهاش رو با حالتی عصبی در هم قلاب کرده و باز میکرد با لحنی جدی شروع به حرف زدن کرد: _این مدت که نبودی خیلی اتفاقها افتاد.زندگیم متلاشی شد.خیلی اذیت شدم.خیلی. سعی کردم تا حد ممکن لحنم دلگرم کننده باشه! _میفهمم چی میگی.منم بالا و پایین زندگی رو چشیدم. او با غیض ایستاد و نگاهم کرد. _نه!!! تو مثل من بدبخت نبودی! تو همیشه بهترینها نصیبت میشد! سر کلاس بهترین درس و داشتی..بین استادها محبوب ترین دانشجو بودی..هه!!! هرچی پسر پولدار و خوش تیپ بود خر تو میشد و بعد تازه واسشون طاقچه بالا هم میذاشتی.. حرفش رو قطع کردم وبا ناراحتی گفتم:اینا رو همیشه گفتی.تا جایی که من یادم میاد تو عادت داری به حسادت و حسرت خوشیهای کوتاه و بی اهمیت دیگرونو خوردن .اینایی که تو میگی فقط تصور توست.و اصلا خوشبختی نیست.تو از من خوشبخت تر بودی.ولی خودت با بی انصافی پشت کردی به خوشبختیهات. او با اشک و عصبانیت چند قدم جلو اومد وگفت:خفه شوووو!خفه شو عسل..توی یک لا قبای امل کسی نیستی که بخوای منو نصیحت کنی.این من بودم که تو رو آدم کردم.تو یک لباس درست وحسابی تنت نبود.تا چند وقت هروقت آرایش میکردی انگار یک بچه با آبرنگ صورتت رو خط خطی کرده بود.مننن بهت یاد دادم چیجوری مثل آدمها لباس بپوشی و آرایش کنی.اینقدر بهت یاد دادم که برام شاخ شدی.خودتو گم کردی. با ناراحتی چشمم و باز و بسته کردم و آهسته گفتم:آره راست میگی.کاش بهم یاد نمیدادی.. چون ده سال از خدا دورم کردی.. با کلافگی پوزخند زد و گفت:هه!! خداا...رفتی سراغ کسی که هر چی میکشیم از اونه. پیشونیم رو با ناراحتی مالیدم وگفتم:ببین اگه قراره چرت وپرت بگی من میرم.حواستو جمع کن.حرفهای تکراری هم نزن.منو کشوندی اینحا واسه شنیدن این حرفها؟! او اشکهاشو با حرص کنار زد و دستش رو روی کمرش گذاشت. در حالیکه سرش رو به سمت دیگرش متمایل کرده بود با صدای آروم تری گفت:نه! معلومه که واسه این حرفها اینجا نیستی.اینجایی تا بهت بگم زندگیم بخاطر تو به فنا رفت.تو خیلی زرنگ بودی.خودتو از اون کثافت با چشم وابرو نازک کردن برا یک آخوند چشم چرون کشیدی بیرون و زندگیتو سروسامون دادی ولی من.. با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم: حرف دهنتو بفهم نسیم..اگه یکبار دیگه دهنتو باز کنی و اسم مبارک اونو نجس کنی زنده نمیزارمت.پاکی اون آخوندی که ازش حرف میزنی خیلی بیشتر از اون چیزیه که از ذهن کثیف تو عبور کنه. دوباره پوزخند زد. نفرت وکینه از چشمهاش فوران میکرد. گفت:آره.میدونم!میدونم.بخاطر همین پاکیش هم بود که گرفتت.نه چشم وابروت! ☘💐☘💐☘ ✍ضربان قلبم شدت گرفت. با عصبانیت جملاتم رو توصورتش کوبوندم:بله بله..بخاطر پاکیش بود بخاطر آقاییش بود.منو گرفت تا از شر شیاطینی چون تو در امان بمونم.. باورم نمیشد که مرتکب چنین اشتباهی شده باشم. چرا باز به او اعتماد کردم؟ ! خدایا من به بنده ت اعتماد کردم چون یقین داشتم تو پشت منی.. یک احساسی در درونم فریاد زد تو در آغوش خدایی! آغوش خدا امن ترین جای دنیاست. سرم رو تکون دادم و گفتم:پس همه ی حرفهات و گریه هات دروغ بود نه؟؟ اومده بودی مسجد تو این مدت تا برام تور پهن کنی؟! ای خاک بر سر من که بهت اعتماد کردم.گوشیمو از کیفم در آوردم و شماره ی حاج کمیل رو گرفتم. گوشیمو از دستم قاپ زد و پرتش کرد اونور اتاق. دوباره وحشی شده بود. با صدایی دورگه گفت:خفه شو و بزار حرفم وبزنم.نترس میری خونتون نگران نباش.هنوز اونقدر گرگ نشدم تا بدرمت' به نفعم بود خودم رو کنترل کنم. نسیم خوی وحشیانه ش پیدا شده بود. دوباره با حالتی عصبی اتاق رو دور زد. _کامران یه روز اومد دنبالم.گفت دلم گرفته بریم بیرون.منم ذوق کردم که به من توجه میکنه.زنگ زدم به مسعود گفتم.گفت حله برو. باهاش رفتم تا شب با هم خیابون ها رو گز میکردیم.بهم گفت ازت کفریه.گفت نمیتونه تو رو ببخشه.من خرم بهش میگفتم ولش کن.اون بخاطر شرایط زندگیش اینطوری بوده.سعی میکردم آرومش کنم.اون گریه کرد.میگفت بدون تو زندگی براش میسر نیست.خیلی سعی کردم آرومش کنم.من احمق واقعا دلم براش سوخت.وقت خداحافظی موقعی که داشت منو میرسوند خونه گفت:میشه از این به بعد یکم بیشتر ببینمت؟؟ منم از خدا خواسته گفتم:آره! هروقت تو بخوای.. از اون روز هی مدام با هم میچرخیدیم.چه با مسعود چه بی مسعود! یه روز وقتی تو کافه ش بساط عیش سه نفرمون به پا بود گفت منم قاتی بازی.. گفتیم کدوم بازی؟ گفت همون تورکردن بچه مایه دارها.. مسعود گفت بدون عسل دیگه نمیشه. همونجا خون خونم و خورد که لعنت به این عسل که حتی مسعود هم همش تو فکر اونه..حتی وقتایی که.. 'بدنم یخ کرد.با صدایی لرزون به نسیم گفتم:خفه شو نسیم @dokhtaranchadorii
✍بدنم یخ کرد..با صدایی لرزون به نسیم گفتم:خفه شو نسیم..دیگه نمیخوام حرفهاتو بشنوم.کثافت کاریهای شما سه تا دیگه به من ارتباطی نداره. اون ایستاد و با لبخند جنون آمیزی نگاهم کرد. _اتفاقا ربط داره که میگم! مگه نمیخوای بدونی چرا برات تور پهن کردم؟ پس لال شو وگوش کن. کجا بودیم؟؟!! آهان اونجا بودیم که مسعود گفت بدون تو نمیشه بازی کرد. کامران گفت:من یه پیشنهاد دارم.این دفعه میریم سراغ دخترا..منم براتون کار عسل و میکنم! من ومسعود جا خوردیم.گفتیم:تو که وضعتت توپه..پولت از پارو بالا میره.میخوای اینکار وکنی که چی بشه؟! گفت میخوام انتقام خودمو اینطوری از عسل بگیرم.خدا رو چه دیدی شایدم تو همین بازیها زن آینده مم پیدا کردم.سهمم نمیخوام هرچی در اومد واسه شما. . مسعود داشت خامش میشد ولی من روشنش کردم که به همین زودیها به اون اعتماد نکنه. ولی اون احمق با اینکه حرف منو قبول کرد و این ریسکو نکرد یه شب تو بد مستی، جریان تورکردن پسرهای قبلی رو براش تعریف میکنه اسم و آدرسشونو به کامران میده. حرفهاش به اینجا که رسید با کلافگی و اضطراب از جیب شلوارکش پاکت سیگارش رو در آورد و یک نخ روشن کرد.اینقدر با حرص وعمیق سیگارش رو میمکید که انگار قرار نبود دودش رو بیرون بده. _به یک هفته نکشید سر وکله ی پسرها پیدا شد.برا مسعود دام پهن کرده بودن و نصفه شبی تا میخورد زدنش..وقتی مسعود با سرو کله ی خونین برگشت خونه نزدیک بود سکته کنم. خودش عین مار زخمی بود.اجازه نمیداد دست بهش بزنم.یا حتی ازش بپرسم کی این بلا رو سرش آورده. چندروز بعد که حالش بهتر شد جریان و برام تعریف کرد.خیلی سوخته بود.مسعود و که میشناسی؟ نمیزاره کسی دورش بزنه.شال وکلاه کرد رفت سراغ کامران هرچی گفتم نرو تو کتش نرفت گفت میرم جنازشو تحویل ننه باباش میدم بعد برمیگردم. منم پشت بندش رفتم.چون نگرانش بودم. نزدیک میز اومد وسیگارش رو روی میز خاموش کرد و بلافاصله سیگار تازه ای روشن کرد.تنفس برام سخت شده بود سرفه م گرفت.در حالیکه سیگارش رو با لذت دود میکرد با چشمهای خمار نگاهم میکرد گفت: لعنت بهت عسل!! لعنت بهت که آدمهایی به بزرگی کامران حتی حاضرند بخاطرت مرتکب قتل بشن!! از نفس افتادم!! 🌿🌺🌿🌺🌿 ✍نه از دود سیگار بلکه از جمله ی آخر نسیم! با زبونی که در دهانم نمیچرخید تکرار کردم:قتل؟!!!! او چشمهاش پر از اشک شد. گوشیش زنگ خورد.سراغش رفت وبا حالتی عصبی جواب داد:الووو.نه هنوز اینجاست! داریم باهم درددل میکنیم. کی میرسید؟! اوکی! منتظرم. با اضطراب از جا بلند شدم! اگر نسیم برای من تور پهن کرده بود پس حتما قصه ی بیماری مادرش هم کذب محض بود. پرسیدم: کی قراره بیاد اینجا؟! با کی داشتی هماهنگ میکردی؟ او پوزخندی زد و نردیکم شد. _صبر کن میفهمی! دلم گواهی بد میداد! نکنه منتظر مسعود بود؟! نکنه قرار بود بلایی سرم بیارند؟! به سمت اتاق رفتم تا چادرم رو بردارم.او زودتر از من به طرف در دوید و درحالیکه کلید رو داخل قفل میچرخوند گفت:فکر کردی به همین سادگیهاست؟ هنوز حرفهام تموم نشده.. به سمت دستش خیز برداشتم تا کلید رو ازش بگیرم او با سیگار پشت دستم رو سوزوند و به سمت پنجره رفت و در مقابل چشمهام کلید رو پایین پرتاب کرد. با التماس گفتم:نسیم خواهش میکنم این کارو نکن باهام. .آخه اینهمه کینه از من برای چی؟!! او به سمتم حمله کرد و در حالیکه موهامو با خودش به طرفی میکشوند با اشک گفت برای چی؟؟ برای چی.؟بیا تا بهت نشون بدم.من و به سمت اتاقی برد.پوست سرم داشت کنده میشد ولی جیغ نمیکشیدم فقط سعی میکردم باهاش درگیر نشم تا اتفاقی برای بچه م نیفته در اتاق رو باز کرد و موهامو ول کرد با اشک وهق هق گفت:ببین..ببین چه بلایی سر زندگی من آوردی. .اگه توی لعنتی به کامران نمیگفتی که مسعود برات نقشه ی تور کردنشو کشیده هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد. سرم گیج وچشمهام سیاهی میرفت! به زور بدنم رو راست کردم و به اون سمت اتاق روی تخت نگاه کردم.ناگهان مثل جن زده ها از اتاق بیرون دویدم. او دنبالم اومد و در حالیکه شانه هام رو تکون میداد با ضجه گفت: کجا.؟؟ کجا؟؟ ببینش خوب ببینش ببین چطوری زمین گیرش کردی من هلش دادم و در حالیکه عقب عقب میرفتم: گفتم:احمق بیشعور اون نامحرمه..لعنت بهت نسیم لعنت.. او با عصبانیت محکم تو صورت خودش زد و گفت:نامحرمه؟! زندگی منو ومسعود و به فنا دادی رفت حالا بجای اینکه شرمنده باشی داری میگی نامحرمه؟؟! دیگه سرپا ایستادن برام مقدور نبود. دیوار رو گرفتم و خودم رو به مبل رسوندم.نفسم بالا نمیومد.به هن هن افتاده بودم.نشستمو سرم روی دسته ی مبل افتاد. کی از این کابوس ترسناک بیدار میشم؟ کی تموم میشه؟ ادامه دارد... @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 آن‌ها که داستان امروز ما را باور نمی‌کنند #پیام_معنوی @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_قشنگ سردار سرافراز اسلام و مسلمین شهید قاسم سلیمانی... @dokhtaranchadorii
❤️‏از سردار حاجی زاده پرسیدند تا حالا پارتی بازی کردی ؟ گفت آره یکبار ! با اصرار بچه ۱۷ ساله ام اسمش رو نوشتم برای اینکه ۱۵ روز بره وجزو مدافعان حرم شود کدوم یک از شما اینو میدونستید!؟ @dokhtaranchadorii
☀️ دست خدا 😎 کدام عاملی می‌توانست چنین معجزه‌ای را نشان بدهد؟ 💪 #همرزم_سردارم 🍃 #روزهای_خدا @dokhtaranchadorii