eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
609 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 مهران هم جدی گفت: بله. شیوا دوباره پرسید:حتی...حتی اگه با آبروی من مرتبط باشه؟ مهران تنها گیج نگاهش کرد....خواست چیزی بگوید که شیوا به علامت سکوت دستهایش را بالا آورد.....آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان گفت: خیلی خب...من براتون میگم...این داستان منحوس رو فقط من میدونم و آقا ابوذر و حالا هم شما...میگم تا همه چی تموم شه...ولی دلگیرم از شما که مجبورم کردید تا دوباره حرف اون گذشته‌ی لعنتی پیش کشیده بشه! مهران دهان باز کرد که شیوا گفت: تو رو خدا....دیگه هیچی نگید و شنونده باشید و بزارید تموم شه این ثانیه های جهنمی! مهران نگران سکوت کرد و شیوا با همان صدای لرزان شروع به تعریف کردن ماجرا کرد: یه خانواده سه نفره بودیم...پدرم آدم زحمت کشی بود...کارگری میکرد و زندگی رو میچرخوند....فقیر بودیم اما آبرو مند! دست پدرم پیش هیچ کسی دراز نبود و همیشه افتخارش این بود نونش نون حلاله....تا اینکه .... نفسی کشید و با زجر قورت داد این بغض: تا اینکه بابا رحیمم یه روز صبح سالم و سرحال از خونه زد بیرون و .... سر کارگر میگفت پاهاش سرخورده و از ارتفاع شش هفت متری با سر سقوط کرده...به همین راحتی بی پدرشدم... اونموقع ۱۴ سالم بود....چه روزگار سختی بود....بعد فوت پدرم هیچ کس سراغمون نیومد...دوتا عمو داشتم که هر دو وضع مالی تقریبا خوبی داشتند...اماهمشون کشیده بودند کنار مبادا فقر و بدبختیمون مصری باشه و بیوفته به جون زندگیشون...مادرم با سبزی پاک کردن و خونه ی این و اونو تمیز کردن اموراتمونو میگذروند....تا اینکه وقتی هفده ساله بودم درست سه سال بعد مرگ بابا بیماری تنفسی مامان خونه نشینش کرد....یه چند ماهی رو با فروش وسایل قیمتی خونه و حلقه ازدواجش که تنها سرمایه ی زندگیمون محسوب میشد گذروندیم...اما نمیشد اینطور زندگی کرد....قید درس ومدرسه ام رو زدم....مادرم اول مخالفت میکرد اما میدونستم تنها راه چاره همینه! به جای مادرم یه چند وقتی رو رفتم خونه ی اعیونی های بالا شهر کار کردم...اما....بعد چند وقت بهم گفتن کارگر جوون نمیخوان... پوزخندی زد: ترس برشون داشته بودشوهر و بچه هاشون یه وقت از راه به در نشن....دیگه واقعا بریده بودم....پس اندازمون داشت ته میکشید...آخراش بود ومن درمونده بودم که باید چیکار کنم؟ حال مادرم هم داشت بدتر میشد و من نمیدونستم باید چیکار کنم....یه روز بعد از کلی گشتن و پیدا نکردن خسته روی نیمکت پارک نشستم...نمیدونستم باید چیکار کنم؟ اونقدری توی فکر بودم که متوجه نشدم دختری کنارم نشسته و مدام داره صدام میکنه...گیج نگاهش کردم که با خنده گفت:دکجایی تو؟ همونطور گیج بهش گفتم: متوجه نشدم!کاری داشتی؟ نگاهی به سر و پام انداخت و پوزخندی زد و بعد گفت:بهت نمیاد عملی باشی...دردت چیه؟ هیچی نگفتم....نزدیکتر شد و گفت: هرکسی یه دردی داره دیگه....بگو شاید تونستیم حلش کنیم! نگاهش کردم....یه چهره تقریبا زیبا و با یه عالمه آرایش روش...نمیدونم چرا تو اون لحظه اون کارو کردم ولی حس کردم نیازه تا ا یکی دردامو در میون بزارم.... خسته بودم و فکر میکردم اگه زن کنار دستیم نتونه کمکی هم بکنه...لااقل یه ذره سبک شدم...وقتی سیر وپیاز قصه ی زندگیمو بهش گفتم با همون لبخند منحوسش نگاهم کرد و گفت میشه کاری برام انجام بده....باورم نمیشد....فکر میکردم فرشته ی نجاتمو پیدا کردم...با ذوق گفتم چیکار؟ نگاهم کرد و گفت:همراهم بیا! ازجاش بلند شد....مردد نگاهش کردم.... برگشت و گفت:بیا دیگه...مگه نمیخوای این زندگی کوفتی و وضعیت نکبت باروتموم کنی؟ تردید و گذاشتم کنار و همراهش رفتم.... قطرهای اشک از چشمهایش فرو ریخت... نفس کشیدن برایش سخت شده بود اما ادامه داد:📚 ..... @dokhtaranchadorii
پروردگارا! تو خود گفتی هرکه من باشد...عاشقش خواهم بود و هر که را عاشقش باشم میکنم و شهادتش را نیز خود خواهم پرداخت خدایا! من توام پس خون بهایم را که است به من پرداخت کن 🌷 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
خدا می بیند ...: 📩 شهــــید گنجی خطاب به شهید آویـنی گفت: حاج مرتضی دیگر شـــــهادت هم بسته شد!! 👌 آویـــــنی در جـــــواب گفت: نه برادر شہادت تڪ سایزی است ڪه باید تـن آدم به اندازه آن در آید هــر وقٺ به سایز این لباس تڪ سایز درآمدی میڪنی مطمـــــئن باش! https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
بانو... چه خوب این تیرگی را به جان میخری تا دنیایی زیر روشنی چادرت آرام بماند... ❤️❤️❤️❤️ 🌸🌸🌸🌸 @dokhtaranchadorii
دعای روز نهم ماه مبارک رمضان 🔶 دعا برای ظهور آقامون امام زمان عج فراموش نشه ✋ مارا از دعای خیرتون بی نصیب نذارید در این شب ها 🍃 @dokhtaranchadorii
❤️ ✋ دارم به شوق کربُبَـلا🌱 مـیکـشم نـفس ☺️ دنیاۍ،بی (ع)😔 بہ،دردم نمیخـورد🍂 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
مطمئنا روزه ی روز نهم نذر دیدن صحن و سرای آرزوست 😔 . https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠استاد رحیم‌پور ازغدی: بی حجابی زنان جزء حقوق زنان نیست، اما جزء اضافه حقوق مردان هست... https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
بر چـاڋر°♡‌•مشڪۍات نستعلیق مۍنویسم عشـ💞ـق را وقتۍڪه این•❥احرام سیاه•❥ را مۍپوشۍ و حج شڪوهمند حیا را بھ جا مۍآورۍ آن گاه طواف مۍڪنند تو را صفوف فرشتھ ها😇👼 و متبرڪ مۍڪنند باݪ هایشان رابا تار و پود حریم آسمانۍات… @dokhtaranchadorii
زمـانھ بر سر جنگ است••• و چـاڋر سنـگـر است••• چـاڋر حجـاب نیست چــاڋر یعـنۍ قیـامـ !✊ چـاڋر یعـنۍ : دیـݩ خـدا را اقـــامـه ڪنۍ•••👊 @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_10007834.mp3
4.31M
- روز وفات ام المومنین خدیجه کبری(س) 🎙حاج منصور ارضی https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴❣🏴❣🏴❣🏴❣🏴 ◈قنوت زهرا فقط شده مادر ▣به روی سینه مادر نهاده سر ◈الهی یاسم غریب می میرد ▣غریب بود و جان دهد آخر (سلام الله علیها ) تسلیت باد■ : https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
▪️آجرک الله یا صاحب الزمان▪️ اَمَّنْ یُجٖیبْ خواندن من بے نتیجہ ماند زهرا(س) یتیم گشت و پدر بےخدیجه ماند... ⚫️وفات (س) تسلیت باد. https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
📚 نمیخوام بگم اون خراب شده کجا بود اما بعد از رفتن من به اونجا...من شدم یه....یه کسی که تو عرف معمول جامعه بهش میگن...فاحشه. مهران شوکه فقط مات شیوا را نگاه میکرد.....آب از سر شیوا گذشته بود مصمم تر از قبل ادامه داد: اول وقتی شنیدم این کاری که میگه چیه یکی زدم زیر گوششو از اون خراب شده اومدم بیرون...اما...وقتی بعد از چند روز باز به دربسته خوردم و راه چاره ای برام نموند... دوباره برگشتم همونجا....فرشته با دیدنم کلی طعنه و بد و بیراه نثارم کرد اما در آخر منو هم قاطی کثافت های دور و برش کرد... دیگر رسما هق هق میکرد... _شما نمیفهمید من چی میگم ولی من تو همون شب اول...تموم شدم....خدای من شاهد ِکه حتی یک بار هم از اون هرزگی و لحظات نکبت بار لذت نبردم....لذت نداره به همون خدا قسم حس آشغال بودن لذت نداره...حس اینکه تنت مثل یه وسیله چند ساعتی اجاره شده اونم به قیمت شبی چند هزار تومن لذت نداره...تا وقتی که اون چند هزار تومن تموم نشه دیگه این کارو نمیکردم...مال حروم خوردن سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم....خیلی سخت...ولی من مجبور بودم....همشونو یادمه....هر سیزده نفری که منو کشتن و زنده کردنو خوب یادمه....آشغالهایی که زندگیشون پولشون بود و هرزگی نشخوار میکردند و کثافت های باطنشونو روی تخت....قی میکردند! یکی کارخونه دار....یکی بابا پولدار... یکی...پولدار بودند اما عجیب فقیر... زندگی میکردند زیر خط فقر شرافت و مردانگی....درست نیمه ی اول زمستون پارسال بود...یه شب سرد و بی ستاره... شایدم ستاره داشت...یادم نمیاد....خیلی وقت بود که به آسمون نگاه نمیکردم.... میترسیدم چشام اتفاقی تو چشم خدا بیوفته و...ولی سردیشو خیلی خوب حس میکنم....سردی ای به مراتب مطبوع تر و دلپذیر تر از آغوش داغ از هوسِ بی شرفهای دور وبرم....کنار خیابون وایستاده بودم برای یه شب کذاییه دیگه.... مثل همکارهای....خودم لباس پوشیدنو خوب بلد بودم...نشانه داشتیم آخه...کنار خیابون وایستاده بودم...پرنده پر نمیزد....تعجب کرده بودم...اون موقع شب و اون خیابون همیشه یه مورد داشت....اما اون شب.....داشتم کنار خیابون قدم میزدم که یه پژو پارس سفید برام بوق زد....نگاهش کردم.... شاسی بلند نبود اما از هیچی بهتر بود.... بی هیچ حرفی سوار ماشین شدم...یه مرد با محاسن پر پشت و نگاهی محجوب و جدی....مهران فکر کرد ، مشخصات ابوذر را داشت میداد شیوا... سرش گیج میرفت از شنیدن این اصوات نفرین شده.....شیوا تلخندی زد و گفت:حرفی نمیزد...با تعجب به در وپنجره ی ماشین نگاه کردم...قرآن زیر آینه ی جلو...السلام علیک یا امیر المومنین شیشه ی پشت...همه و همه نشون میداد مردی که سوار ماشینش شدم با بقیه فرق داره....فکر کردم همون مقدس نما های کثیف باطنه....برام جالب بود....اینجوریشو ندیده بودم پوزخندی زدم و گفتم:میخوای سکوت اختیار کنی اخوی؟ با اخم نگاهم کرد و گفت: شما باید بگی کجا باید برسونمتون؟ تک خنده ای کردم و گفتم:اوهوع...چه لفظ قلمم میحرفی حاجی...نترس اینجا هیچ کدوم ازمریدات نیستن که آبروت بره خودت باش! فقط با اخم نگاهم میکرد....بعد از چند دقیقه پرسید:خونتون کجاست؟📚 @dokhtaranchadorii
📚 با تعجب گفتم: خونمون؟ خیلی صفر کیلومتری اخوی....من نباید آدرس بدم... این شمایی که جا و مکان تعیین میکنی! پوفی کشید و گوشه ای نگه داشت...شب عجیبی بود آن شب....عجیب و متفاوت... نگاهم نمیکرد....خیره به جاده ی رو به رومون پرسید: شبی چقدر ؟ پوزخندی زدم و گفتم: پنجاه تومن...خیلی ناقابله! با تعجب نگاهم کرد....اولین بار بود که مستقیم تو چشمام نگاه میکرد مبهوت پرسید: شبی پنجاه تومن؟ فقط پنجاه تومن؟ عصبی شده بودم....با لحن تندی گفتم: پنجاه تومن برای شما(فقط پنجاه تومنه) واسه ما میشه خرجی دو هفته زندگی! چشمهاشو با درد بست و سرشو به شیشه ی پنجره تکیه داد....فهمیده بودم کاسب نیستم....احتمالا از اون ریشو های مامور به ارشاد بود....در ماشینو باز کردم و خواستم پیاده شم که محکم گفت: در و ببند....نگاش کردم و گفتم:تو اینکاره نیستی ولم کن بزار برم کارو زندگی دارم! محکم تر گفت: گفتم درو ببند! ترسیدم و بی اراده در و بستم....ماشینو روشن کرد و راه افتاد....بعد از چند دقیقه پرسید:پدر و مادر داری؟ عصبی گفتم:مفتشی؟ بلند گفت:ببین اونقدری عصبی هستم که هرکاری از دستم بر بیاد پس درست جوابمو بده! ترسیده سری تکون دادم و گفتم: پدرم چهارسال پیش مرده. _مادرت چی؟ _مریضه تو خونه است. _میدو... _نه...نمیدونه پوفی کشید و گفت: آدرس خونتونو بده. نمیدونم چرا ولی توانمو برای مخالفت از دست داده بودم...بی کلنجار رفتن باهاش آدرس نزدیکترین جا به خونمونو دادم.... بی حرف تا اونجا روند....بعد از چند دقیقه که رسیدیم....نگه داشت.... میخواستم پیاده شم که گفت: بشین و در داشبوردو باز کن... متعجب نگاهش کردم که گفت:بازش کن دیگه. بازش کردم و چند بسته اسکناس دو هزار تومنی توش بود... _برشون دار.... برشون داشتم...بی اونکه نگام کنه گفت: نمیدونم چقدره ولی خیلی بیشتر از دست مزد کذاییته...برش دار و امشب نیا از خونت بیرون....! شوکه و مبهوت نگاش کردم...آروم زمزمه کردم: من گدا نیستم! بلند ترین داد اون شب رو سرم کشید و گفت: یعنی کارت شرافتمندانه تر از گداییه؟ سوالش پتک شد و محکم خورد روی سرم...حق بود و تلخ...مزه ی زهر مار داره حقیقت....بی حرف پولو گذاشتم تو کیفمو پیاده شدم....تو خلاء بودم انگار.... یه کرختی خاصی بهم دست داده بود... صداشو از پشت سرم شنیدم...از ماشین پیاده شده بود و به سمتم می اومد.... کنارم که رسیده خیره به زمین یه کارتی رو رو به روم گرفت....کارت همین مغازه بود....بهم گفت: من واسه مغازم یه فروشنده لازم دارم...اگه دنبال یه کار آبرو مند میگردی میتونی روم حساب کنی! اینو بهم گفت و رفت....رفت و من موندم هزار سوال توی مغزم...نمیدونم آقا ابوذر چی بودن تو زندگی من فرشته ی نجات، معلم ، برادر نمیدونم...ولی هرچی بود امروزمو مدیون ایشونمو جوون مردیشون....اینکه یه پسر بیست و دو ساله که میتونست مثل باقی آدم های دور برم به فکر خودش باشه و ....📚 @dokhtaranchadorii
📚 اما مردونگی به خرج داد و یه آدم غرق تو کثافتو کشوند بیرون....منو با خدام آشتی داد و حالا شدم شیوا.... شیوایی که هنوز خطا و اشتباه میکنه اما دیگه مثل گذشته نیست...از خدای بالا سرش میترسه....با خداش درد و دل میکنه...گله هم میکنه...شیوایی که حالا آبرو داره....مال حلال میخوره و مادرش برای عاقبت به خیریش دعا میکنه.... شیوایی که...شیوا داشت میگفت اما مهران دیگر چیزی نمیشنید...انتظار خیلی چیزها را داشت که بشنود اما این را...نه و می اندیشید چند مثل شیوا در زندگی ابوذر هستند....البته خبر نداشت بعد از آن شب دیگر ابوذر دست به چنین کاری نزد من باب همان دست ودل لرزیده من باب همان توجه به وسوسه های شیطان و من باب همان پایی که داشت میرفت بلغزد.... ★☆★☆ بافت قهوه ای رنگش را بیشتر به خودش پیچید و به آسمان خیره شد.....حمید کنارش ایستاد و خیره نگاهش کرد... بالاخره باید از دلیل این انقلاب دو روزه ی حال همسرش سر در می آورد....آرام در آغوشش گرفت و گفت:چی شده عزیزم؟ چی باعث شده اینطور تو خودت بری؟ اشکی از چشمهای حورا چکید....سرش را بیشتر به سینه ی مردش تکیه داد و گفت: تو میدونستی حمید؟ حمید سوالی پرسید:چی رو؟ حورا بغض تلخش را فرو خورد و گفت: میدونستی آیه...آیه ی منه؟ حمید سکوت کرد....فکر میکرد تنها حدس و گمان باشد اما واقعا داستان جدی تر از این حرفها بود....تنها گفت:منم حدس میزدم...از روی شباهت ها...اسم فامیلی...و اون چشمهای میشی! حورا دردمندانه نالید:حالا چیکار کنم حمید؟چیکار کنم؟ اون یه زن دیگه رو صدا میزنه مادر...من برم چی رو بهش بگم؟چی رو توجیح کنم؟ حمید محکم تر او را در آغوشش فشرد و گفت:وآیه دختر فهیمیه...درکت میکنه... _من میترسم حتی ندونه که مادرش همسر پدرش نیست! حمید کلافه گفت:میدونه...میدونه.... اینجور که معلومه پیش عمه اش زندگی میکنه. حورا با تعجب حمید را نگاه کرد:دبا عقیله؟ _اوهوم یه همچین اسمی داشت... حورا دلگرم شد....تردید ها را کنار گذاشت. _حمید...من همین فردا میخوام برم دیدنش...میخوام...میخوام بهش بگم مادرشم...میخوام بهش بگم چقدر عاشقشم....براش توضیح بدم که نمیشد بمونم...براش براش... حمید پرید وسط حرفش و گفت:خیلی خب عزیزم...آروم باش...باشه باشه میریم....تو آروم باش! آیین بی آنکه بخواهد شنونده این مکالمه بود. تکیه داد به دیوار و به تصویر گل نیلوفر تابلوی روبه رویش خیره شد.... گیج شده بود چه عکس العملی باید نشان بدهد؟ اندیشید.....به بیست و چهار سال قبل.... که کودکی پنج ساله بود و پدرش کنارش کشید و مردانه با او مشورت کرده بود.... دوساله بود که بی مادر شده بود و حالا پدرش از مادر داشتن برایش میگفت...از زنی که میخواهد جای مادرش را پر کند....زنی که آمدو عروس خانه ی پدرش شد....برعکس تصوراتش بد نبود....اما خیلی هم مادر نبود....بیشتر یک دوست بود تا مادر....گاهی وقتها کودکانه اعتراف میکرد که دلش مادری میخواهد همیشه نگران...نه دوستی که سعی میکرد درکش کند....و حالا این دوست...دخترش را پیدا کرده بود....دختری که عجیب این روزها فکر و ذکر آیین را درگیر خودش کرده بود....دختری که یک جنس ناشناخته داشت و هیچ واژه ی توصیفی نمیتوانست این جنس را توصیف کند....سرش درد گرفته بود از این روابط پیچیده....اینکه هیچ چیز سر جایش نیست...حتی فکر و ذکرش...📚 ..... @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 به طعامی که سرِ سفره بُوَد میلم نیست نمکِ روی تو در سفره ی افطار کم است... https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸دعای روز دهم ماه مبارک رمضان دعا برای ظهور آقامون امام زمان عج فراموش نشه ✋ مارا از دعای خیرتون بی نصیب نذارید 🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🍃 @dokhtaranchadorii
🌸دعای روز دهم ماه مبارک رمضان دعا برای ظهور آقامون امام زمان عج فراموش نشه ✋ مارا از دعای خیرتون بی نصیب نذارید 🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🍃 @dokhtaranchadorii
❤️ بعضے وقتها؛ میبینم پروفایلت.. مُزیّن است بہ.. دخترے مشڪین ردا.. بالاے ڪوہ..🏔 یا ڪنار رود..🌊 در هوهوے باد!🌬 و بوجد مے آید نگاهم😍.. نہ از سر هوس.. و یا هوا.. ڪہ از رنگ نجابت😌.. و شڪوہ و جلال! بعد میروم سروقت پُست هایت.. یڪ در میان.. چطور ممڪن است.. این همہ تفاوت😱.. فاز بہ فاز! و نگاهم بے فروغ و بے وجد😔 میشود.. پر از علامت تعجب‼️.. و چند سوال❓❓ مثلا.. یڪ پست.. از حسین است و لب عطشان.. و درست پست بعد.. از طنازے و انتخاب لباس حنابندان..!👠👗 آن هم در جمعے مختلط.. و ڪامنت ها روان!🙉 و یا یک پست.. از عشق بازے با خدا..📿📿 پراز ادعا و دعا دعا.. و درست پست بعد.. عڪس نوشته:اگر بگویم دوستت دارم..😜 چہ جوابے میدے،انتخاب ڪن یڪ تا دہ، تو را بہ خدا! بہ من حق بدہ ڪہ بمانم.. بین این تضاد.. و بگویم وات د فاز و ماذا فازا! میمانم گیج و گمراہ.. وسط دو علامت سوال؟؟ ڪہ آیا.. آن چادر در جایگاہ اشتباہ گرفتہ قرار؟ و یا تو ڪہ ندانستے قدر آن جایگاہ؟ زمان،زمان تعارف نیست.. و باید روبرو شد اندڪے با واقعیت ها.. تو بودے ڪہ یادت رفت..👐 آمیختہ بودن چادر را بہ حیا! تو بودے ڪہ تاختے و باختے.. چادر را بدون حیا! تو بودے ڪہ گرفتے دست ڪم.. معنا و تفسیر پوشش و ردا! وگرنہ که.. چادر جایش درست هست.. درست بالاے ✨ سرت.. با همان ابهت و اقتدار بی مثال! پس.. مثال دیگران نگویمت.. تعویض ڪن😡 عڪس پروفایل.. یا ڪہ اول چادر بردار. بعد بتاز و بتاز!😕 چرا ڪہ چادر تقصیرے ندارد.. و این تو هستے.. ڪہ نیستے قدردان!✖️ خب! من با تو.. دارم چند ڪلمہ حرف حساب! چادرے ماندن،نگهدارے میخواهد.. عزیزِ خواهر جان...💝 براحتے نبودہ و نیست.. ارزندہ نگہ داشتن این دُرِّ گران..! یڪ تڪہ پارچہ بے معنا.. ڪہ مفتخر بودن ندارد،جنس ارزان..! پس برگرد.. برگرد.. برگرد بہ جایگاهت.. تو را قسم✨ بہ.. گوشہ ے چادر مادرجان! تصورڪن! عروسے💍 ڪہ.. براے بالا رفتن.. دست داماد را گرفتہ.. و میرود پلہ بہ پلہ.. آرام آرام..! تو اے عروس مشڪین پوشم.. نگاہ ڪن بہ دستان مادر.. بگو☝️ یا فاطمہ زهرا.. و برگرد.. برگرد.. پلہ بہ پلہ.. آرام آرام..! بہ جایگاهت..❤️ بہ چادر!🍃 بعلاوہ ے حیا!🍃 @dokhtaranchadorii
🌸امام صادق علیہ السلام؛ ⇦شایستہ نیست ڪہ زن مسلمان ، ⇦آنگاہ ڪہ از خانہ خویش بیرون مے رود ⇦لباس خود را وسیلہ ⇠جلب توجہ دیگران⇢ نماید 📚✿ڪافے، ج ۵،ص ۵۱۹✿ #حجاب #چادر @dokhtaranchadorii