❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #دهم
مرد از بهشت می گفت...
از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم...
از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود...
از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان...راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟؟؟؟
سخنرانی تمام شد.برشورها پخش شدند.و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ایی نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان،اسمم را صدا میزد:(سارا.. سارا.. خوبی..؟؟) و من با سر،خوب بودن دروغینم را تایید کردم.بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد...
بازویم را گرفت و بلندم کرد( این حرفها..این سخنرانی برام آشنا بود..)
و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده.. ) سکوت عجیبی در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقط صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست.(اسلام بد نیست.. فقط..) و من منفجر شدم (فقط چی؟؟ خداتون بده؟؟ یا داداش بدبخت من؟؟حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟؟داشت با پنبه سر میبرید.در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکرد...مثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد... شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از ماا..هان؟؟اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره،مثه مامانم ترسویی...همین...دانیال نترسید و شد یه مسلمون وحشی...یه نگاه به دنیا بنداز،هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست... میبینی همه تون عوضی هستین..)
بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش،قدم تند کردم و رفتم.
و او ماند حیران،در خیابانی تنها...
چند روزی گذشت.هیچ خبری از عثمان نبود.نه تماسی،نه پیامکی...چند روزی که در خانه حبس بودم،نه به اجبار پدر یا غضب مادر...فقط به دل خودم!!
✍ #نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
❂○° #سلام_بر_ابراهیم °○❂ 🔻 قسمت #نهم 🍀 زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار " #شهید_ابراهیم_هادی
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #سلام_بر_ابراهیم °○❂
🔻 قسمت #دهم
🍀 زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار " #شهید_ابراهیم_هادی "
✅ شرطبندی (راویان: مهدی فریدوند، سعید صالح تاش)
💥 تقریباً سال 1354 بود. صبح یک روز جمعه مشغول بازی بودیم. سه نفر غریبه جلو آمدند و گفتند: «ما از بچههای غرب تهرانیم. ابراهیم کیه؟»
بعد گفتند: «بیا بازی سر 200 تومان!».
دقایقی بعد بازی شروع شد. ابراهیم تک و آنها سه نفر بودند، ولی به ابراهیم باختند!
همان روز به یکی از محلههای جنوب شهر رفتیم. سر هفتصد تومان شرط بستی. بازی خوبی بود و خیلی سریع بردیم. موقع پرداخت پول، ابراهیم فهمید آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور کنند.
یکدفعه گفت: «آقا! یکی بیاد تکی با من بازی کنه، اگر برنده شد، ما پول نمیگیریم!»
یکی از آنها جلو آمد و شروع به بازی کرد. ابراهیم خیلی ضعیف بازی کرد، آن قدر ضعیف که حریفش برنده شد!
همهی آنها خوشحال از آن جا رفتند. من هم که خیلی عصبانی بودم، به ابراهیم گفتم: «آقا ابرام! چرا اینجوری بازی کردی؟!»
با تعجب نگاهم کرد و گفت: «میخواستم ضایع نشن! همهی اینها روی هم صد تومن تو جیبشون نبود!»
هفتهی بعد، دوباره همان بچههای غرب تهران با دو نفر دیگر از دوستانشان آمدند. آنها پنج نفره با ابراهیم سر 500 تومان بازی کردند. ابراهیم پاچههای شلوارش را بالا زد و با پای برهنه بازی میکرد. آنچنان به توپ ضربه میزد که هیچکس نمیتوانست آن را جمع کند!
آن روز هم ابراهیم با اختلاف زیاد برنده شد.
💥 شب با ابراهیم رفته بودیم مسجد. بعد از نماز، روحانی مسجد احکام میگفت. تا اینکه از شرط بندی و پول حرام صحبت کرد و گفت: «پیامبر (ص) میفرماید: «هر کس پولی را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست میدهد.»(مواعظ العددیه ص 25)
و نیز فرمودهاند: «کسی که لقمهای از حرام بخورد، نماز چهل شب و دعای چهل روز او پذیرفته نمیشود.» (الحکم الظاهره ج 1 ص 317) »
ابراهیم با تعجب به صحبتها گوش میکرد. بعد با هم رفتیم پیش حاجآقا و گفت: «من امروز سر والیبال 500 تومان تو شرطبندی برنده شدم.» بعد هم ماجرا را تعریف کردو گفت: «البته این پول را به یک خانوادهی مستحق بخشیدم.»
حاج آقا هم گفت: «از این به بعد مواظب باش؛ ورزش بکن، اما شرط بندی نکن.»
💥 هفتهی بعد دوباره همان افراد آمدند. این دفعه با چند یار قویتر، بعد گفتند: «این دفعه بازی سر هزار تومان!» ابراهیم گفت: «من بازی میکنم اما شرطبندی نمیکنم.» آنها هم شروع کردند به مسخره کردن و تحریک کردن ابراهیم و گفتند: «ترسیده. میدونه می بازه!» یکی دیگه گفت: «پول نداره!» و ... .
ابراهیم برگشت و گفت: «شرطبندی حرومه! من هم اگه میدونستم هفتههای قبل با شما بازی نمیکردم. پول شما را هم دادم به فقیر. اگر دوست دارید بدون شرطبندی بازی میکنیم.»
که البته بعد از کلی حرف و سخن و مسخره کردن بازی انجام نشد.
💥 دوستش میگفت: «با اینکه بعد از آن ابراهیم به ما بسیار توصیه کرد که شرط بندی نکنید، اما یکبار با بچههای محلهی نازیآباد بازی کردیم و مبلغ سنگینی را باختیم. آخرای بازی بود که ابراهیم آمد. به خاطر شرطبندی خیلی از دست ما عصبانی شد. از طرفی ما چنین مبلغی نداشتیم که پرداخت کنیم. وقتی بازی تمام شد، ابراهیم جلو آمد و توپ را گرفت. بعد گفت: «کسی هست بیاد تک به تک بزنیم؟»
از بچههای نازی آباد کسی بود به نام «ح. ق.» که عضو تیم ملی و کاپیتان تیم برق بود. با غرور خاصی جلو آمد و گفت: «سَر چی؟!»
ابراهیم گفت: «اگه باختی، از این بچهها پول نگیری.» او هم قبول کرد. ابراهیم به قدری خوب بازی کرد که همهی ما تعجب کردیم. او با اختلاف زیاد حریفش را شکست داد، اما بعد از آن حسابی با ما دعوا کرد!
💥 ابراهیم به جز والیبال در بسیاری از رشتههای ورزشی مهارت داشت. در کوهنوردی یک ورزشکار کامل بود. تقریباً از سه سال قبل از پیروزی انقلاب تا ایام انقلاب هر هفته صبحهای جمعه با چند نفر از بچههای زورخانه میرفتند تجریش. نماز صبح را در امامزاده صالح (ع) میخواندند، بعد هم به حالت دویدن از کوه بالا میرفتند. آن جا صبحانه میخوردند و برمیگشتند.
فراموش نمیکنم. ابراهیم مشغول تمرینات کشتی بود و میخواست پاهایش را قوی کند. از میدان دربند یکی از بچهها را روی کول خود گذاشت و تا نزدیک آبشار دوقلو بالا برد. این کوهنوردی در منطقهی دربند و کولکچال تا ایام پیروزی انقلاب هر هفته ادامه داشت. ابراهیم فوتبال را هم خیلی خوب بازی میکرد. در پینگپنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راکت بازی میکرد و کسی حریفش نبود.
🍃🌹🍃 پایان قسمت دهم
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #دهم
احسان
از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ...
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ...
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ...
- مهران ... راست میگن پدرت ورشکست شده؟ ...
برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...
- نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...
یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ...
- مهران جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ...
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم ... خنده ام گرفت ... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ...
سرم رو انداختم پایین ...
- آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ...
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ...
- قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده: شهیدسيدطاها ایمانی 🌷
🌸🍃
@dokhtaranchadorii