#رمان_عقیق_پارت_صدوچهلودوم
☺️ ماس مال کنیم که خب منظور همون شراب طهور بهشتیه با لجبازی میگه نه همون شراب زمینی حروم...عاشقن دیگه قشنگه اینا اصلا!
گنگ حرف میزد استاد امیرحیدر عجیب در گیرِ منظور حرفهای استادش بود
_میدونی سید...اگه خوب نگاه کنی عشق خیلی خوش نگار تر از حب و علاقه است...آدم که عاشق میشه آی خوشکل میشه آی دنیا خراب کن میشه آی دنیا نازشو میکشه...دعواهاشو دیدی با دنیا؟
هی دنیا میگه(مال،ثروت)آدم لجبازی میکنه میگه نه فقط خدا...هی دنیا میگه(شهرت،شهوت) آدم لجبازی میکنه میگه نه فقط خدا...هی دنیا میگه (طمع، غرور) آدم لجبازی میکنه میگه نه فقط خدا...میبینی حیدر اصلا آدمهای عاشق خیلی فاخرن...همین ازدواج....خدا میگه ازدواج کنید تا یکم طعم دوست داشتن و دوست داشته شدنو بچشید بعدش راحت عاشق بشید...یعنی اصلش زندگی مشترک کلاس تمرینیه واسه اون عشق واقعی.... حالا من نمیدونم چی شده یه عده همین جوونا تا به هم میرسن میگن فقط تو... اینا با فرعون پرستا چه فرقی دارن؟ نه سید فقط تو نه...یه ذره تو بقیهاش خدا!
امیرحیدر مات استادش می ماند...چه میشنید؟ بی رود وایستی میگوید: منم یه لنگه ی اسمونی میخواستم...که باهاش آسمونی شم ولی مثل اینکه خدا صلاح نمیدونه!
حاج رضاعلی دست میگذارد روی شانه امیرحیدر و میگوید:به قول این جدیدیا کلیشه ای حرف میزنی....زیاد درگیر و بند یه چیز نباش...وقتی آدم خیلی رو یه چیزی فکر میکنه عجولِ اون چیز میشه عجولِ اون چیز شدن سامون اونچیزو به هم میریزه....یه دونه سیبو میکاری بشین بالا سرش تا صبح فرداش ابو حمزه و شعبانیه و کمیل بخون به این حاجات که خدایا همین الان این درخت میوه بده.... نمیده سید جان هرچقدرم دعا کنی نمیده چون وقتش نشد چون شرایطش مهیا نیست...صبر کن... صبر کن...توکل کن... درست میشه...
از جا بلند میشود و از در بیرون میزند حین پوشیدن دمپایی آخوندی هایش زمزمه میکند و به گوش امیرحیدر متفکر میرسد:
از خاک مرا برد و به افلاک رسانید
این است که من معتقدم عشق زمینی
است!
حالا امیرحیدر و قلب وفکر آرام شده اش کنار هم توی حجره نشسته بودند... این وام نگرانی را از خود کند و به خدا سپرد...اصلا حاج رضا علی پیامبر بود... پیامبر آرامش...سکون...ازخودت به
خودت میرساند تورا این پیرمرد
گوشی همراهش را برداشت و شماره خانه شان را گرفت و بعد از چند بوق الیاس گوشی را برداشت:
_سلام داداش
_سلام مامان هست؟
_سرش درد میکنه دراز کشیده
_گوشی رو بده بهش
الیاس گوشی را سمت مادرش میگیرد و طاهره خانم به ناله هایش آب و تاب بیشتری میدهد:بله؟
لبخند امیرحیدر در آمده بود از این نمایش ها:سلتم مامان جان
_کاری داشتی؟
_بالتخره کار خودتونو کردید؟
_چی میگی امیرحیدر؟
_شما بردید...قرار خواستگاری رو با هرکی که میخوای بزار...
طاهره خانم متعجب میپرسد:حالت خوبه حیدر؟
_امشب یکم دیرمیام با بچه ها تو کارگاه کار داریم کاری ندارید؟
و طاهره خانم گنگ خداحافظی میکند.... آخوند...عبایش را روی دوشش جابه جا میکند و یاعلی گویان از جا برمیخیزد... او کارش را کرده بود تلاشش را کرده بود وخوب میدانست با اشک مادر و اذیت کردنش حتی اگر به خواسته اش
برسد هم خوشبخت نخواهد بود... امیدوار تر از قبل میرفت تا امتحان پس دهد او میدانست داییش اش هم با هر شرایطی کنار نمی آید...اما اگر میشد هم..📚
@dokhtaranchadorii