eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
611 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ محبت پدر (راوی: رضا هادی) 💥 درخانه‌اي کوچک و مستأجري در حوالي ميدان خراسان تهران زندگي مي‌كردیم. اولين روزهاي ارديبهشت سال1336 بود. پدر چند روزی است كه خيلي خوشحال است. خدا در اولین روز این ماه، پسری به او عطا کرد. او دائماً از خدا تشكر مي‌كرد . هر چند حالا در خانه سه پسر و يك دختر هستیم ولي پدر براي اين پسر تازه متولد شده خيلي ذوق مي‌كند. البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد: "ابراهيم". پدرمان نام پيامبري را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود و اين اسم واقعاً برازنده‌ی او بود. بستگان و دوستان هر وقت او را می‌دیدند با تعجب مي‌گفتند: « حسين آقا، تو سه تا فرزند ديگه هم داري، چرا برای اين پسر اين‌قدر خوشحالي مي‌كني؟!» پدر با آرامش خاصي جواب مي‌داد: «اين پسر حالت عجيبي دارد! من مطمئن هستم که ابراهیم من، بنده‌ی خوب خدا مي‌شود، این پسر نام من را هم زنده مي‌كند!» راست مي‌گفت. محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبي بود. هر چند بعد از او، خدا يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده‌ی ما عطا كرد اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزي كم نشد. 💥 ابراهیم دوران دستان را به مدرسه‌ی طالقانی در خیابان زیبا رفت. اخلاق خاصی داشت. توی همان دوران دبستان نمازش ترک نمی‌شد. یک‌بار هم در همان سال‌های دبستان به دوستش گفته بود: «بابای من آدم خیلی خوبیه. تا حالا چند بار امام زمان(عج) را توی خواب دیده. وقتی هم که خیلی آرزوی زیارت کربلا داشته، حضرت عباس(ع) را در خواب دیده که به دیدنش آمده و با او حرف زده.» زمانی هم که سال آخر دبستان بود به دوستانش گفته بود: «پدرم می‌گه آقای خمینی که شاه، چند ساله تبعیدش کرده آدم خیلی خوبیه. حتی بابام می‌گه: همه باید به دستورات اون آقا عمل کنند. چون مثل دستورات امام زمان(عج) می‌مونه.» دوستانش هم گفته بودند: «ابراهیم! دیگه این حرف‌ها رو نزن. آقای ناظم بفهمه اخراجت می‌کنه.» شاید برای دوستان ابراهیم، شنیدن این حرف‌ها عجیب بود ولی او به حرف‌های پدر خیلی اعتقاد داشت. 🍃🌹🍃 پایان قسمت سوم 🍃🌹🍃 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا امام زمان (عج) ، سلامتی رهبر معظم انقلاب و همچنین شادی روح امام (ره) و ارواح طیبه شهدا صلوات. @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ روزی حلال (راوی: خواهر شهید) 💥 پيامبراعظم(ص) مي‌فرمايد: «فرزندانتان را در خوب شدنشان ياري كنيد، زيرا هر كه بخواهد مي‌تواند نافرماني را از فرزند خود بيرون كند.» (نهج‌الفصاحه حديث370) بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و دیگر بچه‌ها اصلاً كوتاهي نكرد. البته پدرمان بسیار انسان باتقوائی بود. اهل مسجد و هیئت بود و به رزق حلال بسیار اهمیت می‌داد. او خوب می‌دانست پیامبر(ص) می‌فرماید: «عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حلال است.» 💥 براي همين وقتي عده‌اي از اراذل و اوباش در محله‌ی اميريه (شاپور) آن زمان، اذيتش كردند و نمي‌گذاشتند كاسبي حلالی داشته باشد، مغازه‌اي كه از ارث پدري به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه‌ی قند رفت. آن‌جا مشغول كارگري شد. صبح تا شب مقابل كوره می‌ایستاد. تازه آن موقع توانست خانه‌ای کوچک بخرد. ابراهيم بارها گفته بود: «اگر پدرم بچه‌هاي خوبي تربيت كرد به خاطر سختي‌هائي بود كه براي رزق حلال مي‌كشيد.» هر زمان هم از دوران كودكي خودش ياد مي‌كرد مي‌گفت: «پدرم با من حفظ قرآن را كار مي‌كرد. هميشه مرا با خودش به مسجد مي برد. بیشتر وقت‌ها به مسجد آیت‌اللّه نوری، پائين چهارراه سرچشمه می‌رفتیم. آن‌جا هیئت حضرت علي اصغر(ع) بر پا بود. پدرم افتخار خادمي آن هيئت رو داشت.» 💥 یادم هست که در همان سال‌های پایانی دبستان، ابراهیم کاری کرد که پدر عصبانی شد و گفت: «ابراهیم برو بیرون، تا شب هم برنگرد.» ابراهیم تا شب به خانه نیامد. همه‌ی خانواده ناراحت بودند که برای ناهار چه کرده. اما روی حرف پدر حرفی نمی‌زند. شب بود که ابراهیم برگشت. با ادب به همه سلام کرد. بلافاصله سؤال کردم: «ناهار چیکار کردی داداش؟!» پدر در حالی که هنوز ناراحت نشان می‌داد اما منتظر جواب ابراهیم بود. ابراهیم خیلی آهسته گفت: «تو کوچه راه می‌رفتم، دیدم یه پیر زن کلی وسائل خریده، نمی‌دونه چیکار کنه و چطوری بره خونه. من هم رفتم کمک کردم. وسایلش را تا منزلش بردم. پیرزن هم کلی تشکر کرد و سکه‌ی پنج‌ریالی به من داد. نمی‌خواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول حلاله، چون براش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول نان خریدم و خوردم. 💥 پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود که پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزی حلال اهمیت می‌دهد. دوستی پدر با ابراهیم از رابطه‌ی پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجیب بین آن دو برقرار بود که ثمره‌ی آن در رشد شخصیتی این پسر مشخص بود. اما این رابطه‌ی دوستانه زیاد طولانی نشد! ابراهیم نوجوان بود که طعم خوش حمایت‌های پدر را از دست داد. در یک غروب غم‌انگیز سایه‌ی سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. از آن پس مانند مردان بزرگ به زندگی ادامه داد. آن سال‌ها بیشتر دوستان و آشنایان به او توصیه می‌کردند به سراغ ورزش برود. او هم قبول کرد. @dokhtaranchadorii
❂○° °○❂ 🔻 قسمت 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ ورزش باستانی (راوی: جمعی از دوستان شهید) – بخش اول 💥 اوایل دوران دبیرستان بود که ابراهیم با ورزش باستانی آشنا شد. او شب‌ها به زورخانه‌ی حاج حسن می‌رفت. حاج حسن توکل معروف به حاج حسن نجار، عارفی وارسته بود. او زورخانه‌ای نزدیک دبیرستان ابوریحان داشت. ابراهیم هم یکی از ورزشکاران این محیط ورزشی و معنوی شد. 💥 حاج حسن، ورزش را با یک یا چند آیه قرآن شروع می‌کرد. سپس حدیثی می‌گفت و ترجمه می‌کرد. بیشتر شب‌ها، ابراهیم را می‌فرستاد وسط گود، او هم در یک دور ورزش، معمولاً یک سوره قرآن، دعای توسل و یا اشعاری در مورد اهل بیت(ع) می‌خواند و به این ترتیب به مرشد هم کمک می‌کرد. از جمله کارهای مهم در این مجموعه این بود که؛ هرزمان ورزش بچه‌ها به اذان مغرب می‌رسید، بچه‌ها ورزش را قطع می‌کردند و داخل همان گود زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت می‌خواندند. به این ترتیب حاج‌حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ایمان و اخلاق را در کنار ورزش به جوان‌ها می‌آموخت. فراموش نمی‌کنم، یکبار بچه‌ها پس از ورزش در حال پوشیدن لباس و مشغول خداحافظی بودند. یک‌باره مردی سراسیمه وارد شد! بچه‌ی خردسالی را نیز در بغل داشت. بارنگی پریده و با صدائی لرزان گفت: «حاج حسن! کمکم کن. بچه‌ام مریضه، دکترا جوابش کردند. داره از دستم می‌ره. نَفَس شما حقه، تو رو خدا دعا کنید. تو رو خدا... بعد شروع به گریه کرد.» ابراهیم بلند شد و گفت: «لباساتون رو عوض کنید و بیائید تو گود.» خودش هم آمد وسط گود. آن شب ابراهیم در یک دور ورزش، دعای توسل را با بچه‌ها زمزمه کرد. بعد هم از سوز دل برای آن کودک دعا کرد. آن مرد هم با بچه‌اش در گوشه‌ای نشسته بود و گریه می‌کرد. دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: «بچه‌ها روز جمعه ناهار دعوت شدید!» با تعجب پرسیدم:کجا !؟ گفت: «بنده خدائی که با بچه‌ی مریض آمده بود، همان آقا دعوت کرده. بعد ادامه داد: الحمدالله مشکل بچه‌اش برطرف شده. دکتر هم گفته بچه‌ات خوب شده. برای همین ناهار دعوت کرده.» برگشتم و ابراهیم را نگاه کردم. مثل کسی که چیزی نشنیده، آماده‌ی رفتن می‌شد. اما من شک نداشتم دعای توسلی که ابراهیم با آن شور و حال عجیب خواند کار خودش را کرده. 💥 بارها می‌دیدم ابراهیم، با بچه‌هائی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می‌شد. آن‌ها را جذب ورزش می‌کرد و به مرور به مسجد و هیئت می‌کشاند. یکی از آن‌ها خیلی از بقیه بدتر بود. همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می‌گفت! اصلاً چیزی از دین نمی‌دانست. نه نماز و نه روزه، به هیچ چیز هم اهمیت نمی‌داد. حتی می‌گفت: «تاحالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته‌ام. به ابراهیم گفتم: «آقا ابرام این‌ها کی هستند دنبال خودت می‌یاری!؟ با تعجب پرسید: «چطور، چی شده؟!» گفتم: «دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج‌آقا داشت صحبت می‌کرد. از مظلومیت امام حسین(ع) و کارهای یزید می‌گفت. این پسر هم خیره‌خیره و با عصبانیت گوش می‌کرد. وقتی چراغ‌ها خاموش شد به جای این‌که اشک بریزه، مرتب فحش‌های ناجور به یزید می‌داد!! ابراهیم داشت با تعجب گوش می‌کرد. یک‌دفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: «عیبی نداره، این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین(ع) که رفیق بشه تغییر می‌کنه. ما هم اگر این بچه‌ها رو مذهبی کنیم هنر کردیم. 🍃🌹🍃 ادامه دارد...✒️✒️✒️ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا امام زمان (عج) ، سلامتی رهبر معظم انقلاب و همچنین شادی روح امام (ره) و ارواح طیبه شهدا صلوات. @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ ورزش باستانی (راوی: جمعی از دوستان شهید) – بخش دوم 💥 دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه‌ی کارهای اشتباهش را کنار گذاشت. او یکی از بچه‌های خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در یکی از روز‌های عید، همان پسر را دیدم. بعد از ورزش یک جعبه شیرینی خرید و پخش کرد. بعد گفت: «رفقا من مدیون همه‌ی شما هستم، من مدیون آقا ابرام هستم. ازخدا خیلی ممنونم. من اگر با شما آَشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... » ما هم با تعجب نگاهش می‌کردیم. با بچه‌ها آمدیم بیرون، توی راه به کارهای ابراهیم دقت می‌کردم. چقدر زیبا یکی‌یکی بچه‌ها را جذب ورزش می‌کرد، بعد هم آن‌ها را به مسجد و هیئت می‌کشاند و به قول خودش می‌انداخت تو دامن امام حسین (ع). 💥 یاد حدیث پیامبر به امیرالمومنین(ع) افتادم که فرمودند: «یاعلی، اگر یک نفر به واسطه‌ی تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می‌تابد بالاتر است.» (بحار الانوار عربی- جلد 5 صفحه 28) از دیگر کارهائی که در مجموعه‌ی ورزش باستانی انجام می‌شد این بود که بچه‌ها به صورت گروهی به زورخانه‌های دیگر می‌رفتند و آنجا ورزش می‌کردند. یک شبِ ماه رمضان، ما به زورخانه‌ای در کرج رفتیم. آن شب را فراموش نمی‌کنم. ابراهیم شعر می‌خواند. دعا می‌خواند و ورزش می‌کرد. مدتی طولانی بود که ابراهیم در کنار گود مشغول شنای زورخانه‌ای بود. چند سری بچه‌های داخل گود عوض شدند اما ابراهیم همچنان مشغول شنا بود. اصلاً به کسی توجه نمی‌کرد. پیر مردی در بالای سکو نشسته بود و به ورزش بچه‌ها نگاه می‌کرد. پیش من آمد. ابراهیم را نشان داد و با ناراحتی گفت: «آقا! این جوان کیه؟!» با تعجب گفتم: «چطور مگه!؟» گفت: «من که که وارد شدم، ایشان داشت شنا می‌رفت. من با تسبیح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبیح رفته یعنی هفتصد تا شنا! تو رو خدا بیارش بالا الان حالش به‌هم می‌خوره.» 💥 وقتی ورزش تمام شد ابراهیم اصلاً احساس خستگی نمی‌کرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته! البته ابراهیم این کارها را برای قوی شدن انجام می‌داد. همیشه می‌گفت: «برای خدمت به خدا و بندگانش، باید بدنی قوی داشته باشیم. مرتب دعا می‌کرد که: خدایا بدنم را برای خدمت کردن به خودت قوی کن.» ابراهیم درهمان ایام یک جفت میل و سنگ بسیار سنگین برای خودش تهیه کرد. حسابی سر زبان‌ها افتاده و انگشت‌نما شده بود. اما بعد از مدتی دیگر جلوی بچه‌ها چنین کار‌هائی را انجام نداد! می‌گفت: «این کارها عامل غرور انسان می‌شه. می‌گفت: مردم دنبال این هستند که چه کسی قوی‌تر از بقیه است. من اگر جلوی دیگران ورزش‌های سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم می‌شوم. در واقع خودم را مطرح کرده‌ام و این کار اشتباه است.» بعد از آن وقتی میاندار ورزش بود و می‌دید که شخصی خسته شده و کم آورده، سریع ورزش را عوض می‌کرد. اما بند قوی ابراهیم یک‌بار قدرتش را نشان داد و آن، زمانی بود که سید حسین طحامی، ‌قهرمان کشتی جهان و یکی از ارادتمندان حاج حسن به زور خانه آمده بود و با بچه‌ها ورزش می‌کرد. 🍃🌹🍃 پایان قسمت پنجم --------------------•○◈❂ @dokhtaranchadorii
❂○° °○❂ 🔻 قسمت 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ پهلوان (راوی: حسین‌اللّه کرم) – بخش اول 💥 سید حسین طحامی (کشتی‌گیر قهرمان جهان) به زورخانه‌ی ما آمده بود و با بچه‌ها ورزش می‌کرد. هر چند مدتی بود که سید به مسابقات قهرمانی نمی‌رفت، اما هنوز بدنی بسیار ورزیده و قوی داشت. بعد از پایان ورزش رو کرد به حاج حسن و گفت: «حاجی، کسی هست با من کشتی بگیره؟» حاج حسن نگاهی به بچه‌ها کرد و گفت: «ابراهیم! بعد هم اشاره کرد؛ برو وسط گود.» معمولاً در کشتی پهلوانی، حریفی که زمین بخورد، یا خاک شود می‌بازد. کشتی شروع شد. همه‌ی ما تماشا می‌کردیم. مدتی طولانی دو کشتی‌گیر درگیر بودند. اما هیچکدام زمین نخوردند. فشار زیادی به هر دو نفرشان آمد، اما هیچکدام نتوانست حریفش را مغلوب کند، این کشتی پیروز نداشت. بعد از کشتی سید حسین بلندبلند می‌گفت: «بارک الله، بارک الله، چه جوان شجاعی، ماشاءالله پهلوون!» 💥 ورزش تمام شده بود. حاج حسن خیره‌خیره به صورت ابراهیم نگاه می‌کرد. ابراهیم آمد جلو و باتعجب گفت: «چیزی شده حاجی!؟» حاج حسن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: «تو قدیم‌های این تهرون، دو تا پهلوون بودند به نام‌های حاج سیدحسن رزاّز و حاج صادق بلور فروش، اون‌‌ها خیلی با هم دوست و رفیق بودند. توی کشتی هم هیچکس حریفشان نبود. اما مهمتر از همه این بود که بنده‌های خالصی برای خدا بودند. همیشه قبل از شروع ورزش، کارشان رو با چند آیه قرآن‌ و یه روضه‌ی مختصر و با چشمان اشک‌آلود برای آقا اباعبدالله(ع) شروع می‌کردند. نَفَس گرم حاج محمد صادق و حاج سید حسن، مریض شفا می‌داد. بعد ادامه داد: ابراهیم! من تو رو یه پهلوون می‌دونم مثل اون‌‌ها! ابراهیم هم لبخندی زد و گفت: «نه حاجی، ما کجا و اون‌‌ها کجا.» بعضی از بچه‌ها از این‌که حاج حسن این‌طور از ابراهیم تعریف می‌کرد، ناراحت شدند. فردای آن روز پنج پهلوان از یکی از زورخانه‌های تهران به آنجا آمدند. قرار شد بعد از ورزش با بچه‌های ما کشتی بگیرند. همه قبول کردند که حاج حسن داور شود. بعداز ورزش کشتی‌ها شروع شد. چهار مسابقه برگزار شد. دو کشتی‌ را بچه‌های ما بردند، دو تا هم آن‌‌ها. اما در کشتی آخرکمی‌شلوغ کاری شد! آن‌‌ها سر حاج حسن داد می‌زدند. حاج حسن هم خیلی ناراحت شده بود. من دقت کردم و دیدم کشتی بعدی بین ابراهیم و یکی از بچه‌های مهمان است. آن‌‌ها هم که ابراهیم را خوب می‌شناختند مطمئن بودند که می‌بازند. برای همین شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصیر را بیندازند گردن داور! 🍃🌹🍃 ادامه دارد...✒️✒️✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا امام زمان (عج) ، سلامتی رهبر معظم انقلاب و همچنین شادی روح امام (ره) و ارواح طیبه شهدا صلوات. @dokhtaranchadorii
✅ #خوش_تیپ 💐 به ابراهیم گفتم : خوش تیپ و خوش هیکل شدی! چند تا دختر داشتن بهت نگاه می کردن! 🌹ابراهیم از اون روز به بعد، لباس گشاد می پوشید و موی سرش رو تراشید و لباس های ورزشی اش را در کیسه نایلون می گذاشت.. گفتیم مردم آرزو دارند مثل تو باشند تا جلوه گری کنند گفت: من نمی خواهم عامل انحراف ذهن جوان های دیگر باشم. چقدر تو با دیگران فرق داری ابراهیم ... #قهرمان_من ؛ #شهید_ابراهیم_هادی 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ پهلوان (راوی: حسین‌اللّه کرم) – بخش دوم 💥 همه عصبانی بودند. چند لحظه‌ای نگذشت که ابراهیم داخل گود آمد. با لبخندی که بر لب داشت با همه‌ی بچه‌های مهمان دست داد. آرامش به جمع ما برگشت. بعد هم گفت: «من کشتی نمی‌گیرم!» همه با تعجب پرسیدیم: «چرا !؟» کمی‌مکث کرد و به آرامی‌گفت: «دوستی و رفاقت ما خیلی بیشتر از این حرف‌‌ها وکارها ارزش داره!» بعد هم دست حاج حسن را بوسید و با یک صلوات پایان کشتی‌ها را اعلام کرد. شاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده‌ی واقعی فقط ابراهیم بود. وقتی هم می‌خواستیم لباس بپوشیم و برویم، حاج حسن همه‌ی ما را صدا کرد و گفت: «فهمیدید چرا ‌گفتم ابراهیم پهلوانه!؟» ما همه ساکت بودیم. حاج حسن ادامه داد: «ببینید بچه‌ها، پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید. ابراهیم امروز با نَفس خودش کشتی گرفت و پیروز شد. ابراهیم به خاطر خدا با اون‌‌ها کشتی نگرفت و با این کار جلوی کینه و دعوا را گرفت. بچه‌ها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید.» 💥 داستان پهلوانی‌های ابراهیم ادامه داشت تا ماجراهای پیروزی انقلاب پیش آمد. بعد از آن اکثر بچه‌ها درگیر مسائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش باستانی خیلی کمتر شد. تا این‌که ابراهیم پیشنهاد داد که صبح‌ها در زورخانه نماز جماعت صبح را بخوانیم و بعد ورزش کنیم و همه قبول کردند. بعد ازآن هر روز صبح برای اذان در زورخانه جمع می‌شدیم. نماز صبح را به جماعت می‌خواندیم و ورزش را شروع می‌کردیم. بعد هم صبحانه‌ی مختصری و به سر کارهایمان می‌رفتیم. ابراهیم خیلی از این قضیه خوشحال بود. چرا که از طرفی ورزش بچه‌ها تعطیل نشده بود و از طرفی بچه‌ها نماز صبح را به جماعت می‌خواندند. همیشه هم حدیث پیامبر گرامی‌اسلام(ص) را می‌خواند: « اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب‌زنده‌داری تا صبح محبوب‌تر است.» با شروع جنگ تحمیلی فعالیت زورخانه بسیار کم شد. اکثر بچه‌ها در جبهه حضور داشتند. ابراهیم هم کمتر به تهران می‌آمد. یک‌بار هم که آمده بود، وسائل ورزش باستانی خودش را برد و در همان مناطق جنگی بساط ورزش باستانی را راه‌اندازی کرد. زورخانه‌ی حاج حسن توکل، در تربیت پهلوان‌های واقعی زبانزد بود. از بچه‌های آنجا به جز ابراهیم، جوان‌های بسیاری بودند که در پیشگاه خداوند پهلوانیشان اثبات شده بود! آن‌‌ها با خون خودشان ایمانشان را حفظ کردند و پهلوان‌های واقعی همین‌ها هستند. دوران زیبا و معنوی زورخانه‌ی حاج حسن در همان سال‌‌های اول دفاع مقدس، با شهادت شهید حسن شهابی (مرشد زورخانه)، شهید اصغر رنجبران (فرمانده‌ی تیپ عمار) و شهیدان ‌سیدصالحی، محمد شاهرودی، علی‌خرّمدل، حسن ‌زاهدی، سید محمد سبحانی، سید جواد مجدپور، رضا پند، حمدالله مرادی، رضا هوریار، مجید فریدوند، قاسم کاظمی ‌و ابراهیم و چندین شهید دیگر و همچنین جانبازی حاج علی نصرالله، مصطفی هرندی و علی مقدم و همچنین درگذشت حاج حسن توکل به پایان رسید. مدتی بعد با تبدیل محل زورخانه به ساختمان مسکونی، دوران ورزش باستانی ما هم به خاطره‌ها پیوست. 🍃🌹🍃 پایان قسمت هشتم 🍃🌹🍃 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @dokhtaranchadorii
❂○° °○❂ 🔻 قسمت 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ والیبال تک‌نفره (راوی: جمعی از دوستان شهید) 💥 بازوان قوی ابراهیم از همان اوایل دبیرستان نشان داد که در بسیاری از ورزش‌ها قهرمان است. در زنگ‌های ورزش همیشه مشغول والیبال بود. هیچکس از بچه‌ها حریف او نمی‌شد. یک بار تک‌نفره در مقابل یک تیم شش نفره بازی کرد! فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند. همه‌ی ما از جمله معلم ورزش، شاهد بوديم که چطور پیروز شد. از آن روز به بعد ابراهیم والیبال را بیشتر تک‌نفره بازی می‌کرد. بیشتر روزهای تعطیل، پشت آتش نشانی خیابان 17 شهریور بازی می‌کردیم. خیلی از مدعی‌ها حریف ابراهیم نمی‌شدند. اما بهترین خاطره‌ی والیبال ابراهیم برمی‌گردد به دوران جنگ و شهر گیلان‌غرب. در آن‌جا یک زمین والیبال بود که بچه‌های رزمنده در آن بازی می‌کردند. یک روز چند دستگاه مینی‌بوس برای بازدید از مناطق جنگی به گیلان‌غرب آمدند که مسئول آنها آقای داودی، رئیس سازمان تربیت بدنی بود. آقای داودی در دبیرستان معلم ورزش ابراهیم بود و او را کامل می‌شناخت. 💥 ایشان مقداری وسائل ورزشی به ابراهیم داد و گفت: «هر طور صلاح می‌دانید مصرف کنید. بعد گفت: دوستان ما از همه‌ی رشته‌های ورزشی هستند و برای بازدید آمده‌اند.» ابراهیم کمی ‌برای ورزشکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شهر را به آن‌ها نشان داد تا این‌که به زمین والیبال رسیدیم. آقای داودی گفت: «چند تا از بچه‌های هیئت والیبال تهران با ما هستند. نظرت برای برگزاری یک مسابقه چیه؟!» ساعت سه‌ی عصر مسابقه شروع شد. پنج نفر که سه نفرشان والیبالیست حرفه‌ای بودند یک طرف بودند، ابراهیم به تنهائی در طرف مقابل. تعداد زيادي هم تماشاگر بودند. ابراهیم طبق روال قبلی با پای برهنه و پاچه‌های بالا زده و زیر پیراهني، مقابل آنها قرار گرفت. به قدری هم خوب بازی کرد که کمتر کسی باور می‌کرد. بازی آن‌ها یک نیمه بیشتر نداشت و با اختلاف ده امتياز به نفع ابراهیم تمام شد. بعد هم بچه‌های ورزشکار با ابراهیم عکس گرفتند. 💥 آن‌ها باورشان نمی‌شد یک رزمنده‌ی ساده، مثل حرفه‌ای‌ترین ورزشکارها بازی کند. يك‌بار هم در پادگان دوكوهه برای رزمنده‌ها از واليبال ابراهيم تعريف ‌كردم. يكي از بچه‌ها رفت و توپ واليبال آورد. بعد هم دو تا تيم تشكيل داد و ابراهيم را هم صدا كرد. او ابتدا زير بار نمي‌رفت و بازي نمي‌كرد اما وقتي اصرار كرديم گفت: «پس همه‌ی شما يك‌طرف، من هم تكي بازي مي‌كنم.» بعد از بازي چند نفر از فرماندهان گفتند: «تا حالا اينقدر نخنديده بوديم. ابراهيم هر ضربه‌اي كه مي‌زد چند نفر به سمت توپ مي‌رفتند و به هم برخورد مي‌كردند و روي زمين مي‌افتادند!» ابراهيم در پایان با اختلاف زياد بازي را برد. 🍃🌹🍃 پایان قسمت نهم 🍃🌹🍃 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا امام زمان (عج) ، سلامتی رهبر معظم انقلاب و همچنین شادی روح امام (ره) و ارواح طیبه شهدا صلوات. @dokhtaranchadorii
✅ ایثار و عدم دلبستگی به دنیا لباس پلنگی پوشیده بود... خیلی زیبا شده بود. رفت و بدون لباس پلنگی برگشت. گفتم لباست کو؟ گفت یکی خوشش اومد منم دادمش به اون! ابراهیم همیشه بهترین چیزهای خودش رو میداد به دیگران.. #قهرمان_من ؛ #شهید_ابراهیم_هادی 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ شرط‌بندی (راویان: مهدی فریدوند، سعید صالح تاش) 💥 تقریباً سال 1354 بود. صبح یک روز جمعه مشغول بازی بودیم. سه نفر غریبه جلو آمدند و گفتند: «ما از بچه‌های غرب تهرانیم. ابراهیم کیه؟» بعد گفتند: «بیا بازی سر 200 تومان!». دقایقی بعد بازی شروع شد. ابراهیم تک و آن‌ها سه نفر بودند، ولی به ابراهیم باختند! همان روز به یکی از محله‌های جنوب شهر رفتیم. سر هفتصد تومان شرط بستی. بازی خوبی بود و خیلی سریع بردیم. موقع پرداخت پول، ابراهیم فهمید آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور کنند. یک‌دفعه گفت: «آقا! یکی بیاد تکی با من بازی کنه، اگر برنده شد، ما پول نمی‌گیریم!» یکی از آن‌ها جلو آمد و شروع به بازی کرد. ابراهیم خیلی ضعیف بازی کرد، آن قدر ضعیف که حریفش برنده شد! همه‌ی آن‌ها خوشحال از آن جا رفتند. من هم که خیلی عصبانی بودم، به ابراهیم گفتم: «آقا ابرام! چرا این‌جوری بازی کردی؟!» با تعجب نگاهم کرد و گفت: «می‌خواستم ضایع نشن! همه‌ی این‌ها روی هم صد تومن تو جیبشون نبود!» هفته‌ی بعد، دوباره همان بچه‌های غرب تهران با دو نفر دیگر از دوستانشان آمدند. آن‌ها پنج نفره با ابراهیم سر 500 تومان بازی کردند. ابراهیم پاچه‌های شلوارش را بالا زد و با پای برهنه بازی می‌کرد. آن‌چنان به توپ ضربه می‌زد که هیچ‌کس نمی‌توانست آن را جمع کند! آن روز هم ابراهیم با اختلاف زیاد برنده شد. 💥 شب با ابراهیم رفته بودیم مسجد. بعد از نماز، روحانی مسجد احکام می‌گفت. تا این‌که از شرط بندی و پول حرام صحبت کرد و گفت: «پیامبر (ص) می‌فرماید: «هر کس پولی را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست می‌دهد.»(مواعظ العددیه ص 25) و نیز فرموده‌اند: «کسی که لقمه‌ای از حرام بخورد، نماز چهل شب و دعای چهل روز او پذیرفته نمی‌شود.» (الحکم الظاهره ج 1 ص 317) » ابراهیم با تعجب به صحبت‌ها گوش می‌کرد. بعد با هم رفتیم پیش حاج‌آقا و گفت: «من امروز سر والیبال 500 تومان تو شرط‌بندی برنده شدم.» بعد هم ماجرا را تعریف کردو گفت: «البته این پول را به یک خانواده‌ی مستحق بخشیدم.» حاج آقا هم گفت: «از این به بعد مواظب باش؛ ورزش بکن، اما شرط بندی نکن.» 💥 هفته‌ی بعد دوباره همان افراد آمدند. این دفعه با چند یار قوی‌تر، بعد گفتند: «این دفعه بازی سر هزار تومان!» ابراهیم گفت: «من بازی می‌کنم اما شرط‌بندی نمی‌کنم.» آن‌ها هم شروع کردند به مسخره کردن و تحریک کردن ابراهیم و گفتند: «ترسیده. می‌دونه می بازه!» یکی دیگه گفت: «پول نداره!» و ... . ابراهیم برگشت و گفت: «شرط‌بندی حرومه! من هم اگه می‌دونستم هفته‌های قبل با شما بازی نمی‌کردم. پول شما را هم دادم به فقیر. اگر دوست دارید بدون شرط‌بندی بازی می‌کنیم.» که البته بعد از کلی حرف و سخن و مسخره کردن بازی انجام نشد. 💥 دوستش می‌گفت: «با اینکه بعد از آن ابراهیم به ما بسیار توصیه ‌کرد که شرط بندی نکنید، اما یک‌بار با بچه‌های محله‌ی نازی‌آباد بازی کردیم و مبلغ سنگینی را باختیم. آخرای بازی بود که ابراهیم آمد. به خاطر شرط‌بندی خیلی از دست ما عصبانی شد. از طرفی ما چنین مبلغی نداشتیم که پرداخت کنیم. وقتی بازی تمام شد، ابراهیم جلو آمد و توپ را گرفت. بعد گفت: «کسی هست بیاد تک به تک بزنیم؟» از بچه‌های نازی آباد کسی بود به نام «ح. ق.» که عضو تیم ملی و کاپیتان تیم برق بود. با غرور خاصی جلو آمد و گفت: «سَر چی؟!» ابراهیم گفت: «اگه باختی، از این بچه‌ها پول نگیری.» او هم قبول کرد. ابراهیم به قدری خوب بازی کرد که همه‌ی ما تعجب کردیم. او با اختلاف زیاد حریفش را شکست داد، اما بعد از آن حسابی با ما دعوا کرد! 💥 ابراهیم به جز والیبال در بسیاری از رشته‌های ورزشی مهارت داشت. در کوهنوردی یک ورزشکار کامل بود. تقریباً از سه سال قبل از پیروزی انقلاب تا ایام انقلاب هر هفته صبح‌های جمعه با چند نفر از بچه‌های زورخانه می‌رفتند تجریش. نماز صبح را در امام‌زاده صالح (ع) می‌خواندند، بعد هم به حالت دویدن از کوه بالا می‌رفتند. آن جا صبحانه می‌خوردند و برمی‌گشتند. فراموش نمی‌کنم. ابراهیم مشغول تمرینات کشتی بود و می‌خواست پاهایش را قوی کند. از میدان دربند یکی از بچه‌ها را روی کول خود گذاشت و تا نزدیک آبشار دوقلو بالا برد. این کوهنوردی در منطقه‌ی دربند و کولکچال تا ایام پیروزی انقلاب هر هفته ادامه داشت. ابراهیم فوتبال را هم خیلی خوب بازی می‌کرد. در پینگ‌پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راکت بازی می‌کرد و کسی حریفش نبود. 🍃🌹🍃 پایان قسمت دهم @dokhtaranchadorii
❂○° °○❂ 🔻 قسمت 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ کشتی (روایان: برادران شهید) 💥 هنوز مدتی از حضور ابراهیم در ورزش باستانی نگذشته بود که به توصیه‌ی دوستان و شخص حاج‌حسن، به سراغ کشتی رفت. او در باشگاه ابومسلم در اطراف میدان خراسان ثبت نام کرد. اوکار خود را با وزن 53 کلیو آغاز کرد. آقایان گودرزی و محمدی، مربیان خوب ابراهیم در آن دوران بودند. آقای محمدی، ابراهیم را به خاطر اخلاق و رفتارش خیلی دوست داشت. آقای گودرزی خیلی خوب فنون کشتی را به ابراهیم می‌آموخت. همیشه می‌گفت: «این پسر خیلی آرومه، اما تو کشتی وقتی زیر می‌گیره، چون قد‌بلند و دستای کشیده و قوی داره مثل پلنگ حمله می‌کنه و تا امتیاز نگیره ول‌کن نیست. برای همین اسم ابراهیم رو گذاشته بود پلنگ خفته.» بارها می‌گفت: «یه روز، این پسر رو تو مسابقات جهانی می‌بینید، مطمئن باشید!» سال‌های اول دهه‌ی 50 در مسابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد. ابراهیم همه‌ی حریف‌ان را با اقتدار شکست داد. او در حالی که 15 سال بیشتر نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد. مسابقات در روزهای اول آبان برگزار می‌شد ولی ابراهیم در این مسابقات شرکت نکرد! مربی‌ها خیلی از دست او ناراحت شدند. بعدها فهمیدیم مسابقات در حضور ولیعهد برگزار می‌شد و جوایز هم توسط او اهداء شده. برای همین ابراهیم در مسابقات شرکت نکرده بود. سال بعد ابراهیم در مسابقات قهرمانی آموزشگاه‌ها شرکت کرد و قهرمان شد. همان سال در وزن 62 کیلو در قهرمانی باشگاه‌های تهران شرکت کرد. در سال بعد از آن در مسابقات قهرمانی آموزشگاه‌ها وقتی دید دوست صمیمی‌خودش در وزن او، یعنی 68 کیلو شرکت کرده، ابراهیم یک وزن بالاتر رفت و در 74 کیلو شرکت کرد. در آن سال درخشش ابراهیم خیره‌کننده بود و جوان 18 ساله، قهرمان 74 کیلو آموزشگاه‌ها شد. تبحر خاص ابراهیم در فن لنگ و استفاده‌ی به موقع و صحیح از دستان قوی و بلند خود باعث شده بود که به کشتی‌گیری تمام عیار تبدیل شود. 💥 صبح زود ابراهیم با وسائل کشتی از خانه بیرون رفت. من و برادرم هم، راه افتادیم. هر جائی می‌رفت دنبالش بودیم! تا این‌که داخل سالنِ هفت تیرِ فعلی رفت. ما هم رفتیم توی سالن و بین تماشاگرها نشستیم. سالن شلوغ بود. ساعتی بعد مسابقات کشتی آغاز شد. آن روز ابراهیم چند کشتی گرفت و همه را پیروز شد. تا این‌که یک‌دفعه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشاگرها تشویقش می‌کردیم. با عصبانیت به سمت ما آمد. گفت: «چرا اومدید این‌جا!؟» گفتیم: «هیچی، دنبالت اومدیم ببینیم کجا میری.» بعد گفت: «یعنی چی؟! این‌جا جای شما نیست. زود باشین بریم خونه.» با تعجب گفتم: «مگه چی شده!؟» جواب داد: «نباید این‌جا بمونین، پاشین، پاشین بریم خونه.» همین‌طور که حرف می‌زد بلندگو اعلام کرد: کشتی نیمه‌نهائی وزن 74 کیلو آقایان هادی و تهرانی. ابراهیم نگاهی به سمت تشک انداخت و نگاهی به سمت ما. چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک. ما هم حسابی داد می‌زدیم و تشویقش می‌کردیم. مربی ابراهیم مرتب داد می‌زد و می‌گفت که چه کاری بکن. ولی ابراهیم فقط دفاع می‌کرد. نیم‌نگاهی هم به ما می‌انداخت. مربی که خیلی عصبانی شده بود داد زد: ابرام چرا کشتی نمی‌گیری؟ بزن دیگه. ابراهیم هم با یک فن زیبا، حریف را از روی زمین بلند کرد. بعد هم یک دور چرخید و او را محکم به تشک کوبید. هنوز کشتی تمام نشده بود که از جا بلند شد و از تشک خارج شد. آن روز از دست ما خیلی عصبانی بود. فکر کردم از این‌که تعقیبش کردیم ناراحت شده. وقتی در راه برگشت صحبت می‌کردیم، گفت: «آدم باید ورزش را برای قوی شدن انجام بده، نه قهرمان شدن.» من هم اگه تو مسابقات شرکت می‌کنم، می‌خوام فنون مختلف رو یاد بگیرم. هدف دیگه‌ای هم ندارم. گفتم: «مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟!» بعد از چند لحظه سکوت گفت: «هر کس ظرفیت مشهور شدن رو نداره. از مشهور شدن مهمتر، اینه که آدم بشیم.» آن روز ابراهیم به فینال رسید؛ اما قبل از مسابقه‌ی نهائی، همراه ما به خانه برگشت! او عملاً ثابت کرد که رتبه و مقام برایش اهمیت ندارد. ابراهیم همیشه جمله‌ی معروف امام راحل را می‌گفت: «ورزش نباید هدف زندگی شود.» 🍃 پایان قسمت یازدهم 🍃🌹🍃 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا امام زمان (عج) ، سلامتی رهبر معظم انقلاب و همچنین شادی روح امام (ره) و ارواح طیبه شهدا صلوات. @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ قهرمان (راوی: حسین‌اللّه کرم) 💥 مسابقات قهرمانی 74 کیلو باشگاه‌ها بود. ابراهیم همه‌ی حریفان را یکی پس از دیگری شکست داد و به نیمه‌نهایی رسید. آن سال ابراهیم خیلی خوب تمرین کرده بود. اکثر حریف‌ها را با اقتدار شکست داد. اگر این مسابقه را می‌زد حتماً در فینال قهرمان می‌شد. اما در نیمه‌نهایی خیلی بد کشتی گرفت! بالاخره با یک امتیاز بازی را واگذار کرد! آن سال ابراهیم مقام سوم را کسب کرد. اما سال‌های بعد، همان پسری که حریف نیمه‌نهایی ابراهیم بود را دیدم. آمده بود به ابراهیم سر بزند. آن آقا از خاطرات خودش با ابراهیم تعریف می‌کرد. همه‌ی ما هم گوش می‌کردیم. تا این‌که رسید به ماجرای آشنایی خودش با ابراهیم و گفت: «آشنایی ما برمی‌گردد به نیمه‌نهایی کشتی باشگاه‌ها در وزن 74 کیلو. قرار بود من با ابراهیم کشتی بگیرم.» اما هر چه خواست آن ماجرا را تعریف کند، ابراهیم بحث را عوض می کرد! آخر هم نگذاشت که ماجرا تعریف شود. روز بعد همان آقا را دیدم و گفتم: «اگه میشه قضیه‌ی کشتی خودتان را تعریف کنید.» او هم نگاهی به من کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: «آن سال من در نیمه‌نهایی حریف ابراهیم شدم. اما یکی از پاهایم شدیداً آسیب دید. به ابراهیم که تا آن موقع نمی‌شناختمش گفتم: «رفیق، این پای من آسیب دیده، هوای ما را داشته باش.» ابراهیم هم گفت: «باشه داداش، چشم.» بازی‌های او را دیده بودم، توی کشتی استاد بود. با این‌که شگرد ابراهیم فن‌هایی بود که روی پا می‌زد، اما اصلاً به پای من نزدیک نشد! ولی من در کمال نامردی یه خاک ازش گرفتم و خوشحال از این پیروزی به فینال رفتم. ابراهیم با این‌که راحت می‌تونست من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولی این کار رو نکرد. بعد ادامه داد: «البته فکر می‌کنم او از قصد کاری کرد که من برنده بشم! از شکست خودش هم ناراحت نبود، چون قهرمانی برای او تعریف دیگری داشت... ولی من خوشحال بودم. خوشحالی من بیشتر از این بود که حریف فینال، بچه محل خودمون بود. فکر می‌کردم همه، مرام و معرفت داش ابرام رو دارن. اما توی فینال با این‌که قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم که پایم آسیب دیده، اما دقیقاً با اولین حرکت همان پای آسیب‌دیده‌ی من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روی زمین و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهیم سوم. اما شک نداشتم حق ابراهیم قهرمانی بود. از آن روز تا حالا با او رفیقم. چیزهای عجیبی هم از او دیده‌ام. خدا را هم شکر می‌کنم که چنین رفیقی نصیبم کرده. 💥 صحبت‌هایش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبت‌هایش فکر می‌کردم. یادم افتاد در مقر سپاه گیلان‌غرب روی یکی از دیوارها برای هرکدام از رزمنده‌ها جمله‌ای نوشته شده بود. در مورد ابراهیم نوشته بودند: «ابراهیم هادی رزمنده‌ای با خصائص پوریای ولی.» 🍃🌹 پایان قسمت دوازدهم 🌹🍃 @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ شکستن نفس (راویان: جمعی از دوستان شهید) 💥 باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می‌خواستند به سمت دیگر خیابان بروند، مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه‌ی شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آن‌ها را به طرف دیگر خیابان برد. ابراهیم از این کارها زیاد انجام می‌داد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زمانی که خیلی بین بچه‌ها مطرح بود. 💥 همراه ابراهیم راه می‌رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچه‌ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پسربچه‌ای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. به طوری‌که ابراهیم لحظه روی زمین نشست. صورت ابراهیم سرخ‌سرخ شده بود. خیلی عصبانی شدم. به سمت بچه‌ها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهیم همین‌طور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش. پلاستیک گردو را برداشت. داد زد: «بچه‌ها کجا رفتید؟! بیایید گردوها رو بردارید!» بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه‌ی فوتبال و حرکت کردیم. توی راه با تعجب گفتم: «داش ابرام این چه کاری بود؟!» گفت: «بنده‌های خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند.» بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد. اما من می‌دانستم انسان‌های بزرگ در زندگی‌شان این‌گونه عمل می‌کنند. 💥 در باشگاه کشتی بودیم. آماده می‌شدیم برای تمرین. ابراهیم ‌هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد. تا وارد شد بی‌مقدمه گفت: ابرام جون، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف می‌زدند! بعد ادامه داد: شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملاً مشخصه ورزشکاری! به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود توی فکر. ناراحت شد! انگار توقع چنین حرفی را نداشت. جلسه‌ی بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهیم را دیدم خنده‌ام گرفت. پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی لباس‌ها را داخل کیسه‌ی پلاستیکی ریخته بود! از آن روز به بعد این‌گونه به باشگاه می‌آمد! بچه‌ها می‌گفتند: «بابا تو دیگه چه جور آدمی‌هستی! ما باشگاه می‌یایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم، اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباسهائیه که می‌پوشی!» ابراهیم به حرف‌های آن‌ها اهمیت نمی‌داد. به دوستانش هم توصیه می‌کرد که: اگر ورزش برای خدا باشد، می‌شه عبادت؛ اما اگه به هر نیت دیگه‌ای باشه ضرر می‌کنین. 💥 توی زمین چمن بودم. مشغول فوتبال. یک‌دفعه دیدم ابراهیم در کنار سکو ایستاده. سریع رفتم به سراغش. سلام کردم و با خوشحالی گفتم: چه عجب، این‌طرف‌ها اومدی؟! مجله‌ای دستش بود. آورد بالا و گفت: «عکست رو چاپ کردن!» از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگیرم. دستش را کشید عقب و گفت: «یه شرط داره!» گفتم: «هر چی باشه قبول» گفت: «هر چی بگم قبول می‌کنی؟» گفتم: «آره بابا قبول.» مجله را به من داد. داخل صفحه‌ی وسط، عکس قدی و بزرگی از من چاپ شده بود. در کنار آن نوشته بود: «پدیده‌ی جدید فوتبال جوانان» و کلی از من تعریف کرده بود. کنار سکو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابی مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: «دمت گرم ابرام جون، خیلی خوشحالم کردی، راستی شرطت چی بود؟!» آهسته گفت: «هر چی باشه قبول دیگه؟!» گفتم: «آره بابا بگو» کمی‌مکث کرد و گفت: «دیگه دنبال فوتبال نرو!!» خوشکم زد. با چشمانی گردشده و با تعجب گفتم: «دیگه فوتبال بازی نکنم؟! یعنی چی، من تازه دارم مطرح می‌شم!!» گفت: «نه این‌که بازی نکنی. اما این‌طوری دنبال فوتبال حرفه‌ای نرو.» گفتم: «چرا؟!» جلو آمد و مجله را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: «این عکس رنگی رو ببین، این‌جا عکس تو با لباس و شورت ورزشیه. این مجله فقط دست من و تو نیست. دست همه‌ی مردم هست. خیلی از دخترها ممکنه این رو دیده باشن یا ببینن.» بعد ادامه داد: «چون بچه مسجدی هستی دارم این حرف‌ها رو می‌زنم؛ و گرنه کاری باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوی کن، بعد دنبال ورزش حرفه‌ای برو تا برات مشکلی پیش نیاد.» بعد گفت: «کار دارم. خداحافظی کرد و رفت.» من خیلی جا خوردم. نشستم و کلی به حرف‌های ابراهیم فکر کردم. از آدمی که همیشه شوخی می‌کرد و حرف‌های عوامانه می‌زد، این حرف‌ها بعید بود. هر چند بعدها به سخن او رسیدم؛ زمانی که می‌دیدم بعضی از بچه‌های مسجدی و نمازخوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفه‌ای رفتند و به مرور به خاطر جوزدگی و ... حتی نمازشان را هم ترک کردند. @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ یداللّه (راوی: سید ابوالفضل کاظمی) 💥 ابراهیم در یکی از مغازه‌های بازار مشغول کار بود. یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. جلوی یک مغازه، کارتن‌ها را روی زمین گذاشت. وقتی کار تحویل تمام شد، جلو رفتم وسلام کردم. بعد گفتم: «آقا ابرام! برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما!» نگاهی به من کرد و گفت: «کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که من انجام می‌دم برای خودم خوبه، مطمئن باش که هیچی نیستم. جلوی غرور رو می‌گیره!» گفتم: «اگه کسی شما رو این‌طور ببینه خوب نیست، تو ورزشکاری و ... خیلی‌ها می‌شناسنت.» ابراهیم خندید و گفت: «ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم.» 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 💥 به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد ابراهیم صحبت می‌کردیم. یکی از دوستان که ابراهیم را نمی‌شناخت، تصویرش را از من گرفت و نگاه کرد. بعد با تعجب گفت: «شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه!؟» باتعجب گفتم: «خب بله، چطور مگه؟!» گفت: «من قبلاً تو بازار سلطانی مغازه داشتم. این آقا ابراهیم دو روز در هفته سر بازار می‌ایستاد، یه کوله باربری هم می‌انداخت روی دوشش و بار می‌برد. یه روز بهش گفتم: «اسم شما چیه؟» گفت: «من رو یدالله صدا کنید!» گذشت تا چند وقت بعد یکی از دوستانم آمده بود بازار، تا ایشون رو دید با تعجب گفت: «این آقا رو می‌شناسی!؟» گفتم: «نه، چطور مگه!» گفت: «ایشون قهرمان والیبال و کشتیه،آدم خیلی با تقواییه، برای شکستن نفسش این کارها رو می‌کنه. این رو هم برات بگم که آدم خیلی بزرگیه!» بعد از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم! صحبت‌های آن آقا خیلی من رو به فکر فرو برد. این ماجرا خیلی برای من عجیب بود. این‌طور مبارزه کردن با نفس اصلاً با عقل جور در نمی‌آمد. 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 💥 مدتی بعد یکی از دوستان قدیم را دیدم. در مورد کارهای ابراهیم صحبت می‌کردیم. ایشان گفت: «قبل از انقلاب، یک روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما. من و برادرم و دو نفر دیگر را برد چلو کبابی، بهترین غذا و سالاد و نوشابه را سفارش داد. خیلی خوشمزه بود. تا آن موقع چنین غذایی نخورده بودم. بعد از غذا آقا ابراهیم گفت: «چطور بود؟» گفتم: «خیلی عالی بود. دستت درد نکنه.» گفت: « امروز صبح تا حالا توی بازار باربری کردم. خوشمزگی این غذا به خاطر زحمتیه که برای پولش کشیدم!» 🍃🌹🍃 پایان قسمت پانزدهم 🍃🌹🍃 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا امام زمان (عج) ، سلامتی رهبر معظم انقلاب و همچنین شادی روح امام (ره) و ارواح طیبه شهدا صلوات. @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ حوزه‌ی حاج آقا مجتهدی (راوی: ایرج گرائی) سال‌هاي آخر قبل از انقلاب بود. ابراهيم به جز رفتن به بازار، مشغول فعاليت دیگری بود. تقریباً کسی از آن خبر نداشت. خودش هم چیزی نمی‌گفت. اما کاملاً رفتار و اخلاقش عوض شده بود. ابراهیم خیلی معنوی‌تر شده بود. صبح‌ها یک پلاستیک دستش می‌گرفت و به سمت بازار می‌رفت. چند جلد کتاب داخل آن بود. يك‌روز با موتور از سر خیابان رد می‌شدم. ابراهیم رو دیدیم. پرسيدم: «داش ابرام کجا می‌ری!؟» گفت: «می‌رم بازار» سوارش کردم. بین راه گفتم: «چند وقته این پلاستیک رو دستت می‌بینم چیه!؟» گفت: «هیچی کتابه» بین راه، سر کوچه نایب‌السلطنه پیاده شد. خداحافظی کرد و رفت. تعجب کردم، محل کار ابراهیم اینجا نبود. پس کجا رفت!؟ با كنجكاوي به دنبالش آمدم تا این‌که رفت داخل یک مسجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادی جوان نشست و کتابش را باز کرد. فهمیدم دروس حوزوی می‌خوانه، از مسجد آمدم بیرون. از پیرمردی که رد می‌شد سؤال کردم: «ببخشید، اسم این مسجد چیه؟» جواب داد: «حوزه‌ی حاج آقا مجتهدی» با تعجب به اطراف نگاه ‌کردم. فکر نمی‌کردم ابراهیم طلبه شده باشه. آن‌جا روی دیوار حدیثی از پیامبر (ص) نوشته شده بود: «آسمان‌ها و زمین و فرشتگان، شب و روز برای سه دسته طلب آمرزش می‌کنند: علماء،کسانی‌که به دنبال علم هستند و انسان‌های با سخاوت» (مواعظ العددیه ص 111) شب وقتی از زورخانه بیرون می‌رفتم گفتم: «داش ابرام حوزه می‌ری و به ما چیزی نمی‌گی؟» یک‌دفعه باتعجب برگشت و نگاهم کرد، فهمید دنبالش بودم. خيلي آهسته گفت: «آدم، حیفِ عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابیدن بکنه. من طلبه‌ی رسمی ‌نیستم. همین‌طوری برای استفاده می‌رم. عصرها هم می‌رم بازار ولی فعلاً به کسی حرفي نزن.» تا زمان پیروزی انقلاب، روال کاری ابراهیم به این صورت بود. پس از پیروزی انقلاب آن‌قدر مشغولیت‌های ابراهیم زیاد شد که دیگر به کارهای قبلی نمی‌رسید. 🍃🌹🍃 پایان قسمت شانزدهم 🍃🌹🍃 @dokhtaranchadorii
❂○° °○❂ 🔻 قسمت 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ پیوند الهی (راوی: رضا هادی) 💥 عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سر کار به خانه می‌آمد. وقتي وارد کوچه شد برای یک لحظه، نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! می‌خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد. چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این‌بار تا می‌خواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آن‌هاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام‌و‌علیک‌کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود. اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از این‌که دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: «ببین! تو کوچه و محله‌ی ما این چیزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده‌ات رو کامل می‌شناسم. تو اگه واقعاً این دختر رو می‌خوای، من با پدرت صحبت می‌کنم که...» جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: «نه، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید و...» ابراهیم گفت: «نه! منظورم رو نفهميدي. ببین! پدرت خونه‌ی بزرگی داره، تو هم که تو مغازه‌ی او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می‌کنم. ان‌شاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می‌خوای؟» جوان که سرش رو پائین انداخته بود، خیلی خجالت زده گفت: «بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی می‌شه.» ابراهیم جواب داد: «پدرت با من، حاجی رو من می‌شناسم. آدم منطقی وخوبیه». جوان هم گفت: «نمی‌دونم چی بگم، هر چی شما بگی» بعد هم خداحافظی کرد و رفت. شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و این‌که اگر کسی شرایط ازدواج رو داشته باشه و همسر مناسبی پیدا کنه، باید ازدواج کند. در غیر این‌صورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جواب‌گو باشد و حالا این بزرگترها هستند که باید جوان‌ها را در این زمینه کمک کنند. حاجی حرف‌های ابراهیم رو تأیید ‌کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم‌هاش رفت تو هم! ابراهیم پرسید: «حاجی! اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده!؟» حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: «نه!» فرداي آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار برمی‌گشت شب بود. آخرکوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت؛ به‌خاطر این‌که یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده. این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می‌دانند. 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🍃🌹🍃 پایان قسمت هفدهم 🍃🌹🍃 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا امام زمان (عج) ، سلامتی رهبر معظم انقلاب و همچنین شادی روح امام (ره) و ارواح طیبه شهدا صلوات. @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ ایام انقلاب (راوی: امیر ربیعی) 💥 ابراهیم از دوران کودکی عشق و ارادت خاصی به امام خمینی (ره) داشت. هرچه بزرگتر می‌شد این علاقه نیز بیشتر می‌شد. تا این‌که در سال‌های قبل از انقلاب به اوج خود رسید. درسال 1356 بود. هنوز خبری از درگیری‌ها و مسائل انقلاب نبود. صبح جمعه از جلسه‌ای مذهبی در میدان ژاله (شهدا) به سمت خانه بر‌می‌گشتیم. از میدان دور نشده بودیم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. 💥 ابراهیم شروع کرد برای ما از امام خمینی (ره) تعریف کردن. بعد هم با صدای بلند فریاد زد: «درود بر خمینی» ما هم به دنبال او ادامه دادیم. چند نفر دیگر نیز با ما همراهی کردند. تا نزدیک چهارراه شمس شعار دادیم و حرکت کردیم. دقایقی بعد چندین ماشین پلیس به سمت ما آمد. ابراهیم سریع بچه‌ها را متفرق کرد. در کوچه‌ها پخش شدیم. دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بیرون آمدیم. ابراهیم در گوشه‌ی میدان جلوی سینما ایستاد. بعد فریاد زد : «درود بر خمینی» و ما ادامه دادیم. جمعیت که از جلسه خارج می‌شد همراه ما تکرار می‌کرد. صحنه‌ی جالبی ایجاد شده بود. دقایقی بعد، قبل از این‌که مأمور ها برسند، ابراهیم جمعیت را متفرق کرد. بعد با هم سوار تاکسی شدیم و به سمت میدان خراسان حرکت کردیم. 💥 دو تا چهارراه جلوتر، یک‌دفعه متوجه شدم جلوی ماشین‌ها را می‌گیرند و مسافران را تک تک بررسی می‌کنند. چندین ماشین ساواک و حدود 10 مأمور در اطراف خیابان ایستاده بودند. چهره‌ی مأموری که داخل ماشین‌ها را نگاه می‌کرد آشنا بود. او در میدان همراه مردم بود! به ابراهیم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از این‌که به تاکسی ما برسند، در را باز کرد و سریع به سمت پیاده‌رو دوید. مأمور وسط خیابان یک‌دفعه سرش را بالا گرفت. ابراهیم را دید و فریاد زد: «خودشه خودشه، بگیرش...» 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🍃🌹🍃 ادامه دارد..... 🍃🌹🍃 @dokhtaranchadorii
❂○° °○❂ 🔻 ادامه قسمت 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ ایام انقلاب (راوی: امیر ربیعی) مأمورها دنبال ابراهیم دویدند. ابراهیم رفت داخل کوچه، آن‌ها هم به دنبالش بودند. حواس مأمور ها که حسابی پرت شد کرایه را دادم. از ماشین خارج شدم. به آن سوی خیابان رفتم و راهم رو ادامه دادم... 💥 ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهیم خبری نداشتم. تا شب هم هیچ خبری از ابراهیم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آن‌ها هم خبری نداشتند. خیلی نگران بودم. ساعت حدود یازده شب بود. داخل حیاط نشسته بودم. یک‌دفعه صدایی از توی کوچه شنیدم. دویدم دم در، با تعجب دیدم ابراهیم با همان چهره و لبخند همیشگی پشت در ایستاده. من هم پریدم تو بغلش. خیلی خوشحال بودم. نمی‌دانستم خوشحالی‌ام را چطور ابراز کنم. گفتم: «داش ابرام چطوری!؟» نفس عمیقی کشید و گفت: «خدارو شکر، می‌بینی که سالم و سرحال در خدمتیم.»گفتم: «شام خوردی!؟»گفت: «نه، مهم نیست.» سریع رفتم توی خانه، سفره‌نان و مقداری از غذای شام را برایش آوردم. رفتیم داخل میدان غیاثی (شهید سعیدی) بعد از خوردن چند لقمه گفت: «بدن قوی همین جاها به درد می‌خوره. خدا کمک کرد. با این‌که آن‌ها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم.» 💥 آن شب خیلی صحبت کردیم. از انقلاب، از امام (ره) و... بعد هم قرار گذاشتیم شب‌ها باهم برویم مسجد لرزاده پای صحبت حاج‌آقا چاووشی. شب بود که با ابراهیم و سه نفر از رفقا رفتیم مسجد لرزاده. حاج آقا چاوشی ((از روحانیون انقلابی که به دست منافقین به شهادت رسید.)) خیلی نترس بود. حرف هایی روی منبر می‌زد که خیلی‌ها جرأت گفتنش را نداشتند. حدیث امام موسی کاظم (ع) که می‌فرماید: «مردی از قم مردم را به حق فرا می‌خواند. گروهی استوار چون پاره‌های آهن پیرامون او جمع می‌شوند»(بحار – ج60 – ص216) خیلی برای مردم عجیب بود. صحبت‌های انقلابی ایشان همین‌طور ادامه داشت. ناگهان از سمت درب مسجد سر و صدایی شنیدم. برگشتم عقب، دیدم نیرو های ساواک با چوپ و چماق ریختند جلوی درب مسجد و همه را می‌زنند. جمعیت برای خروج از مسجد هجوم آورد. مأمور ها، هرکسی را که رد می‌شد با ضربات محکم باتوم می‌زدند. آن‌ها حتی به زن و بچه‌ها رحم نمی‌کردند. 💥 ابراهیم خیلی عصبانی شده بود. دوید به سمت در، با چند نفر از مأمور ها درگیر شد. نامرد ها چند نفری ابراهیم را می‌زدند. توی این فاصله راه باز شد. خیلی از زن و بچه‌ها از مسجد خارج شدند. ابراهیم با شجاعت با آن‌ها درگیر شده بود. یک‌دفعه چند نفر از مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد. ماهم به دنبال او از مسجد دور شدیم. بعدها فهمیدیم که در آن شب حاج‌آقا را گرفتند. چندین نفر هم شهید و مجروح شدند. ضرباتی که آن شب به کمر ابراهیم خورده بود، کمر درد شدیدی برای او ایجاد کرد که تا پایان عمر همراهش بود. حتی در کشتی گرفتن او تأثیر بسیاری داشت. 💥 با شروع حوادث سال57، همه‌ی ذهن و فکر ابراهیم به مسئله‌ی انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلامیه‌ها و... . او خیلی شجاعانه کار خود رو انجام می‌داد. اواسط شهریورماه بسیاری از بچه‌ها را با خودش به تپه‌های قیطریه برد و در نماز عید فطر شهید مفتح شرکت کرد. بعد از نماز اعلام شد که راهپیمایی روز جمعه به سمت میدان ژاله برگزار خواهد شد. 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🍃🌹🍃 پایان قسمت هجدهم 🍃🌹🍃 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا امام زمان (عج) ، سلامتی رهبر معظم انقلاب و همچنین شادی روح امام (ره) و ارواح طیبه شهدا صلوات. @dokhtaranchadorii
گاهی بعضی نگاه ها چشم دل را بسوی #خدا باز می کند! مخصوصاً اگر آن نگاه از قابِ چشم های آسمانی یک شهید باشد #شهید_ابراهیم_هادی 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
: جان بِفِشانم ز شوق، در ره #باد_صبا گر برساند به ما #صبح دمی بوی دوست #شهید_ابراهیم_هادی 🌷 #صبحتون‌‌_شهدایی ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
همراه، کسی است که تو را تا خدا ببرد و گرنه تا ابرها راهی نیست ... تنها هم میشود رفت ! در انتخاب همراه دقت کن مقصد باید خدا باشد نه آسمان همسرت بوی شهادت ندهد... کربلایی نمی شوی دوست شهید شهیدت می کند... #قهرمان_من ؛ #شهید_ابراهیم_هادی 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
می گفت: چادر یادگار حضرت زهرا (سلام اللہ علیها) است، ایمان یک زن وقتی کامل می شود که حجاب را کامل رعایت کند...👌 #شهید_ابراهیم_هادی🌷 21 تیرماه روز ملی عفاف و حجاب بر تمام دختران و بانوان پاک سرشت مبارک 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨ @dokhtaranchadorii
مهرش نشست ؛ در دل و دیده جا گرفت آری گرفت هر چه ز مهر رضا گرفت #علمدار_ڪمیل #شهید_ابراهیم_هادی در جوار بارگاه ملکوتی امام رضا (ع) 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
✅ #فقط_رضای_خدا 🌸 برای اینکه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما بشه ... باید اخلاص داشته باشیم #شهید_ابراهیم_همت 🌸 مشکل کارهای ما این است که برای رضایت همه کار می کنیم... بجز برای رضای خدا #شهید_ابراهیم_هادی 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
°• |•♥️ وقتی بهش میگفتیم چرا گمنام کارمیکنے میگفتــ : ای بابا همیشه کاری کن کہ اگہ خـــدا تو رو دید خوشش‌ بیاد نہ مردم ... (: #شهید_ابراهیم_هادے🍃🌷 # #خاطرات_ناب_شهدا # 🕊🌸 ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿